ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی
ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی

به یادگار ز غمت ،در دلم خزان دارم

ببین که زار و خرابم، غمت به جان دارم
به یادگار ز غمت ،در دلم خزان دارم
چنان به دلم، اشک و گریه دارم من
که از غصه ات به آن، رودی روان دارم
چه حاجتی ست ،که بگویم غم دل خود را
که غمی به دلم، به این عیان دارم
این شعر غمگین و، این غصه ی تلخم
به یادگار به دلم، از تو من نشان دارم
چنان غمت به دلم، فتاده در بهاران ها
که از غمت به خدا، در دلم خزان دارم

محمدصادق رزمی

من وفادارم به تو، حتی که بعد از رفتنت

با لب خندان تو، دنیا همه دربند توست
من یقین دارم بهشت، یک شعبه از لبخند توست
آنچنان خالق تو را، زیبا تر از گل آفرید
حوری و ماه و پری، در خوشگلی مانند توست
بس که می ریزد غزل، از آن لب شیرین تو
من که هیچم ای عزیز، حتی خدا دلبند توست
من وفادارم به تو، حتی که بعد از رفتنت
مرد تو تا روز مرگ، با خون خود پابند توست
آنچنان با خنده ات، دنیا بهشتی می شود
من یقین دارم بهشت، یک شعبه از لبخند توست

محمدصادق رزمی

شبیه آن بهارانی، که از باغ و چمن رفتی

گل زیبای غمگینم، چنان از پیش من رفتی
که وقتی  از برم رفتی، چو روحی از بدن رفتی
چه زیبا می شدم با تو، درون رخت دامادی
ولی حالا به جای آن،  تو با رخت کفن رفتی
به آبادی احساسم، تو با آن مهر خورشیدت
شبیه آن بهارانی، که از باغ و چمن رفتی
نفهمیدم چه شد رفتی، ولی دیدم که از پیشم
سریع و تند و بی وقفه، چو چشم برهم زدن رفتی
چه میشد کور میگشتم، شبیه حضرت یعقوب
ولی هرگز نمی دیدم، چنین از پیش من رفتی

محمدصادق رزمی

پشت هر لبخند من اندوه تو خوابیده است

از دوباره در هوا عطر تنت پیچیده است
بار هم اندوه تو در این هوا پاشیده است
از دلم آن خاطرت هرگز نمی میمرد دگر
تا ابد احساس من از دوری ات شوریده است
بر نمی گردد کسی هرگز دگر بر زندگی
بعد ازآن وقتیکه آن چشم تو را او دیده است
در پس لبخند من درد عمیقی خفته است
پشت هر لبخند من اندوه تو خوابیده است
چشم من سهل است حتی ببین آن آسمان
پشت پای رفتنت از غصه ات باریده است

محمدصادق رزمی

رو به مردن می شوم از غصه نیلوفرم

پیر و خسته من شدم از غصه نیلو فرم
ازهمان روزی که او بار سفر بست از برم
می پرم آخر شبی از برج میلاد از غمش
می پرد عشقش فقط با این روش ها از سرم
آنچنان از درد او هر شب پر از دلتنگی ام
می رود این زندگی  آخر شبی از پیکرم
دل خوشی هایم شده در این جهان تنها همین
اینکه گاهی در خزان از کوچه اش من بگذرم
آنچنان قلب و دلم از درد و غم پر گشته که
رو به مردن می شوم از غصه نیلوفرم

محمدصادق رزمی

گر شدم از غم تو مرده و بی جان تو بخند

گر شدم از غم تو زار و پریشان تو بخند
یا که از زندگی ام بی تو پشیمان تو بخند
از غمت شد به دلم فصل بهاران چو خزان
شده گر مثل خزان فصل بهاران تو بخند
بین مردم ز غمت تا که دلم تنگ شود
هر کجا درد دلم گشته نمایان تو بخند
پشت پرچین اتاقت وسط فصل خزان
بر دلم در وسط کوی و خیابان تو بخند
می رسم از غم تو بر ته این خط حیات
گر شدم از غم تو مرده و بی جان تو بخند

محمدصادق رزمی

دکترم تنها تو را بر حال من تجویز کرد

بی تو باید از خودم در زندگی پرهیز کرد
این بهاران را فقط باید ز غم پاییز کرد
بی تو باید در خزان وقتی پر از تنهایی ام
قلب خود را از غمت با خاطره تجهیز کرد
آنچنان از درد تو حالم خراب و زار بود
دکترم تنها تو را بر حال من تجویز کرد
آنچه کردی با دلم تنها فقط در این جهان
مثل آن  زار و خراب تنها فقط چنگیز کرد
گر بخواهم بی تو این حالم دلم بهتر شود
بی تو باید از خودم در زندگی پرهیز کرد

محمدصادق رزمی

مثل تو هیچ کسی هم دل و همسنگ نبود

مثل من هیچ کسی عاشق و دلتنگ نبود
مثل تو هیچ کسی هم دل و همسنگ نبود
با تو دنیای من از غصه و غم سنگ نبود
به خدا زندگی ام ساکت و بی رنگ نبود
فصل باران و خزان بی تو چه دلگیر نبود
این جهان بی تو دگر بر دل من ننگ نبود
با تو هر شب دل من ساکت ودلتنگ نبود
در دلم از غم تو شورش و آن جنگ نبود
رفته ای پیش خدا کاش بدانی ای عشق
مثل من هیچ کسی عاشق و دلتنگ نبود

محمدصادق رزمی

دوباره هر کجا باشم، تویی آن انتخاب من

کمی در این غم دنیا، بیا امشب به خواب من
خیالت راحت و راحت، تو هستی انتخاب من
میان این جراید ها، سیاسی گشته چشمانت
که با آن مشکی چشمت، تویی آن انقلاب من
به روی هر کس و ناکس، دلم را بسته ام دیگر
تو رفتی و شدی حالا، دلیل اعتصاب من
دوباره انتخابات است، دوباره شور و دلشوره
میان این همه تشویش، تو بودی التهاب من
چه روحانی چه قالیباف، رئیسی باشد و هرکس
دوباره هر کجا باشم، تویی آن انتخاب من

محمدصادق رزمی

از تو تنها چشم تو در قاب عکسی مانده است

هر کسی شعر مرا  با داغ قلبش خوانده است
بعد از آن دیگر که او در کار خود وامانده است
با همان دستان خود آن عشق تلخ لعنتی
رشته ای از غصه ات بر گردنم افکنده است
از همان روزی که در بوشهر و ساحل دیدمت
رد پایت روی شن هایش ببین  جا مانده است
از تو تنها چشم تو در قاب عکسی مانده است
قلب من حالا فقط با آن نگاهت زنده است
تا تو بودی قلب من از عشق تو سرشار بود
رفتی و حالا دلم از غصه ات آکنده است

محمدصادق رزمی

گر که یارم زنده بود اینگونه دل تنها نبود

بی وفا در پیش من دستان او محکم نگیر
لااقل از آن لبش آن بوسه را هر دم نگیر
پیش چشمانم دگر شادی نکن با آن رقیب
حال من را اینچنین با غصه ها و غم نگیر
گاه گاهی با پیام یا گاهی هم با متن چت
یک سراغ از حال من اینگونه آن را هم نگیر
وقت خنده با رقیب یادت بیاید این سخن
وقت تنهایی خود با گریه ات حالم نگیر
گر که یارم زنده بود اینگونه دل تنها نبود
پیش این تنهاترین دستان او محکم نگیر

محمدصادق رزمی

از درد تو در سینه خود تاب ندارم

بی تابم و از درد و غمت خواب ندارم
دیگر به دو چشمم به خدا آب ندارم
دلتنگم و با هیچ کسی حرف ندارم
با درد تو در سینه خود تاب ندارم
از شدت دلتنگی خود زار و خرابم
زیرا که دگر عکس تو در قاب ندارم
مرداب دلم خشک شده از غم اینکه
نیلوفر خود در دل مرداب ندارم
بیدارم و دیگر به خدا  تاب ندارم
دلتنگم و از دوری تو خواب ندارم

محمدصادق رزمی

بی تو دیگر قلب من ویران شده از درد تو

بی تو تنها بودنم در زیر باران ساده نیست
شاد بودن در جهان با چشم گریان ساده نیست
بی تو وقتی از غمت دلتنگ چشمت می شوم
عابری تنها شدن در شهر تهران ساده نیست
بین جمعی آشنا وقتی که از شادی خوش اند
خنده های زورکی با درد پنهان ساده نیست
هر زمان از درد تو شب های من پر غصه است
گریه های هر شبم از درد هجران ساده نیست
بی تو دیگر قلب من ویران شده از درد تو
زنده ماندن در جهان با قلب ویران ساده نیست

محمدصادق رزمی

یاد تو بر قلب من سنگین و غمگین می زند

مثل بارانی که آن بی تاب و سنگین می زند
یاد تو بر قلب من سنگین و غمگین می زند
وقت تنهایی که من در اشتیاقت خفته ام
غصه ات تنها فقط یک سر به بالین می زند
تا که گاهی اندکی در چهره خندان می شوم
آن میان بر قلب من آن درد دیرین می زند
بی تو باران بر دلم وقتی که تنها می شوم
بر دل پر آتشم گویی که بنزین می زند
می زند هر شب به دل یاد تو در تنهایی ام
مثل بارانی که آن بی تاب و سنگین می زند

محمدصادق رزمی


خداحافظ تو ای معشوق که درد سینه ام بودی

خداحافظ گلم زیرا دگر من را نمی بینی
مرا دیگر چنین تنها در این دنیا نمی بینی
خداحافظ گل نازم تو بودی محرم رازم
شبیه عاشقی چون من دگر اینجا نمی بینی
دگر در آذر و آبان بدون دست تو در دست
به زیر نم نم باران چنین تنها نمی بینی
ببین حالا که در خاکم خداحافظ گل زیبا
مرا دیگر چنین تنها در این دنیا نمی بینی
برو ای عشق زیبایم دوباره پیش معشوقت
که مجنونی شبیه من چنان شیدا نمی بینی

محمدصادق رزمی

هر روز هفته را ز غمت جمعه می کنم

هر شب کنار عکس تو گریه می کنم
با اشک خود ز نبودت مویه می کنم
حالا که نیستی و دگر من ندارمت
آخر ببین ز غمت سکته می کنم
تا پروانه شدن و پر کشیدنم به تو
در کنج خلوت خودم  پیله می کنم
فرقی نمی کند شنبه و جمعه برای من
هر روز هفته را ز غمت جمعه می کنم
تا کم شود درد تو در سینه ام عزیز
هر شب کنار عکس تو گریه می کنم

محمدصادق رزمی

می روم زیر پتو، تا کمی گریان بشوم

قسمتم شد که دگر، بی تو پریشان بشوم
مثل یک ارگ خراب، خسته و ویران بشوم
کار دل بود که من، در وسط فصل بهار
اینچنین عاشق تو، بین خیابان بشوم
تا که هر شب غم تو، اندکی کمتر بشود
می روم زیر پتو، تا کمی گریان بشوم
تا که رسوا نشود، درد تو در سینه من
پشت یک خنده تلخ، دزدکی پنهان بشوم
تا که من تا به ابد، عاشق و تنها بشوم
قسمتم شد که دگر بی تو پریشان بشوم

محمدصادق رزمی

من همان سیزده ام، کز غم تو در به درم

تو نبودی و ندیدی، که چه آمد به سرم
با همه پیری خود، بی تو هنوزم پسرم
تا کمی تازه شود، خاطره ات در دل من
از نو افتاده قدم، بر سر کویت گذرم
تو که رفتی و ندیدی، چه کشیدم بعدت
به خدا در همه جا، بی تو  در آمد پدرم
بعد تو با غم تو، شاعر چشمت شده ام
می سرایم ز غمت،  این شده تنها هنرم
چو همان سیزده که، از همه عالم به در است
من همان سیزده ام، کز غم تو در به درم
هر که با یار خودش، با همه پیری پدر است
من ولی با غم تو، بی تو هنوزم پسرم

محمدصادق رزمی

عاشقت بودم ولی، من گر نفهمیدم چه شد

تا که دیدم چشم تو، دیگر نفهمیدم چه شد
با چنین احوال بد، بهتر نفهمیدم چه شد
عاشقم یا من خلم، یا آنکه من بد دیده ام
هرچه کوشش کرده ام، بدتر نفهمیدم چه شد
من نمیدانم چرا، اینگونه عاشق گشته ام
با تمام هوش خود، آخر نفهمیدم چه شد
اندکی حالم ببین، من را در آغوشت بکش
عاشقت بودم ولی، من گر نفهمیدم چه شد
یادم آمد دیدمت، در سالن دانشکده
بعد از آن تا دیدمت، دیگر نفهمیدم چه شد

دلم تا آخرم عمرم، اسیر شهد عشقت شد

من و این ساحل دریا، من آن درد دریایی
دوباره یاد تو در دل، دوباره اوج تنهایی
من و این مغرب دلگیر، من و این نم نم باران
ببین می بارد از چشمم، دوباره اشک رسوایی
ز دردت بس که دلگیرم، غمت آمد به دیدارم
به قلبم می زنم از نو، غمی از جنس شیدایی
دلم تا آخرم عمرم، اسیر شهد عشقت شد
تو با آن عشق شیرینت، شبیه شهد خرمایی
دوباره نم نم باران، دوباره بارش اشکم
من و این ساحل بوشهر، من و این درد تنهایی

محمدصادق رزمی

من به آن چشمان تو باید به هر قیمت رسم

می رسد روزی عزیزم با تو بر جنت رسم
من به پایان غمت در ظلمت و محنت رسم
مثل یک سریال خوش شاید در آخر ما شویم
من به آن دستان تو شاید در آن قسمت رسم
این جهان قسمت نشد من با تو باشم اندکی
آن جهان شاید عزیزم با تو بر حاجت رسم
این جهان یا آن جهان فرقی ندارد بر دلم
من به آن چشمان تو باید به هر قیمت رسم
تا کمی در قلب من اندوه تو کمتر شود
میدهم خود را به باد شاید به دستانت رسم

محمدصادق رزمی

تو رفتی و قسم خوردم، که باشم تا ابد تنها

خدا را خوش نمی آید، چنین دل را بسوزانی
که با آن برق چشمانت، دلم را هم بلرزانی
ندارد ارزشش ای عشق، در این تنهاییِ دنیا
که با آن بی محلی ها، مرا از خود برنجانی
زمانی عاشقم بودی، در آن ایام آغازین
چرا از بودنت با من، چنین حالا پشیمانی
تو رفتی و قسم خوردم، که باشم تا ابد تنها
ببین حالا ز تنهایی ،دو چشمم گشته بارانی
برو با عشق خود عشقم، ولی اینرا بدان دیگر
نداری اینچنین حقی، که این دل را بسوزانی

محمدصادق رزمی

همیشه قسمت عاشق پر از اندوه و تنهایی ست

همیشه قسمت عاشق پر از اندوه و تنهایی ست
دو چشمش از غم عشقش شبیه ابر دریایی ست
دلش خوش می شود وقتی خبر از عشق او آید
درون قلب او حتما چنین آن لحظه غوغایی ست
یقینا اوج غم هایش بر او در آخر شب هاست
زمانی که ز اندوه اش غمش تا مرز شیدایی ست
به زیر نم نم باران بدون دست معشوقش
یقینا از غمش آنگاه درون سینه بلوایی ست
رسیدم من بر این باور که عاشق تا ابد تنهاست
همیشه قسمت عاشق پر از اندوه و تنهایی است

محمدصادق رزمی

با تو بر آغاز خود، بنگر چه نزدیکم عزیز

من همیشه عاشقم، اما بهاران بیشتر
تا ابد دلتنگتم، در زیر باران بیشتر
هر زمان خیسم ز غم، اما به باران خیس تر
خیسم از اندوه تو، در ماه آبان بیشتر
هر کجا من میروم، دلتنگ چشمت میشوم
هر کجا دلتنگتم، اما به تهران بیشتر
با تو بر آغاز خود، بنگر چه نزدیکم عزیز
بی تو بنگر عشق من، حالا به پایان بیشتر
دوستت دارم ولی، در زیر باران بیشتر
پشت هم میبوسمت، اما هراسان بیشتر

محمدصادق رزمی

شده آیا ز غمش خواهش تو مرگ شود

شده آیا ز غمش عمر و دلت پیر شود
یا که از عطر بهار قلب تو دلگیر شود
دلخوشی های دلت عطر و خیالش بشود
با خیالش یهویی قلب تو تسخیر شود
شده آیا که فقط همدم تو عکس شود
چشم خیست ز غمش خیره به تصویر شود
شده آیا ز غمش خواهش تو مرگ شود
با غمش قلب و دلت از همه کس سیر شود
همه شب خواب خوشت دیدن یارت بشود
صبح هر روز ولی درد تو تعبیر شود
من که از غصه تو عمر و دلم پیر شده
شده آیا که تو هم قلب و دلت پیر شود

محمدصادق رزمی

وقت رفتن شده و دیر رسیدی عشقم

سرطان آمده و رو به خدا من شده ام
روح شد پیکر من مثل هوا من شده ام
می زند یک غصه ای بر این دلم تنها فقط
غصه اینکه فقط از تو جدا من شده ام
دلخوشم با همه دردم که در این بیماری
عاقبت ای گل من بر تو فدا من شده ام
از خدا خواسته ام مرگ کمی دیر کند
تا بیایی به برم رو به دعا من شده ام
وقت رفتن شده و دیر رسیدی عشقم
مرگ من آمده  و رو به خدا من شده ام


محمدصادق رزمی

رفتنت داغ بدی داشت به جانم ای عشق

هر چه کردم به دلت قلب تو همراز نشد
بعد تو بلبل جان عاشق پرواز نشد
شرم کردم که به تو عاشقی ابراز کنم
عشق من بی تو دگر بر کسی ابراز نشد
قلب من پنجره ای رو به خیالت بودش
که شبی رفتی و آن رو به کسی باز نشد
رفتنت داغ بدی بود به جانم ای عشق
مثل داغت به دلم داغی اهواز نشد
خواستم با تو فقط عاشقی معنا بشود
هر چه کردم به دلت قلب تو همراز نشد

محمدصادق رزمی

من خدا را بنده ام چون تو مسلمان بوده ای

این درست است زنده ام اما نکردم زندگی
بی تو قلبم در جهان خو کرده با افسردگی
من که افتادم دگر از چشم زیبایت عزیز
بی تو حالا پر شدم از درد این افتادگی
آنچنان آشفته ام در این جهان از رفتنت
عاقبت دق می کنم با این همه آشفتگی
من خدا را بنده ام چون تو مسلمان بوده ای
زین سبب با رفتنت خو کرده ام با بندگی
یک شبی گفتم به تو با رفتنت من مرده ام
رفتی و من زنده ام اما نکردم زندگی

محمدصادق رزمی

عاقبت از غصه ات من هم به پایان می شوم

گرچه گاهی با غمت در دل پریشان می شوم
با همین یادت ولی آن لحظه در مان می شوم
با خیالت هر زمان تا چشم من تر می شود
آن زمان از درد تو مانند طوفان می شوم
بی تو در شهرم عزیز تا جفت عاشق دیده ام
پشت یک لبخند تلخ آن لحظه پنهان می شوم
آنچنان اندوه تو در سینه پنهان گشته است
عاقبت از غصه ات من هم به پایان می شوم
هر زمان زل میزنم بر عکس تو در این اتاق
آن زمان از غصه ات در دل پریشان می شوم

محمدصادق رزمی

روی قبرم سنگی ام آنجا نوشتی بی خیال

تا نوشتم عاشقم آنجا نوشتی بی خیال
من نوشتم در دلی اما نوشتی بی خیال
زیر هر شعری ز عشق تا اسم تو آورده ام
تا که دیدی آن نظر در جا نوشتی بی خیال
زیر باران تا که من از پنجره می بینمت
روی آن شیشه تو هم  با ها نوشتی بی خیال
روی ساحل تا که من آنجا نوشتم عاشقم
روی آن ساحل فقط با پا نوشتی بی خیال
وقت رفتن از جهان وقتی که من هم مرده ام
روی قبرم سنگی ام آنجا نوشتی بی خیال

محمدصادق رزمی

مرا در این غم و غربت، تک و تنها رها کردی

تو رفتی ای عزیز من، ولی من همچنان هستم
تو تنها آن زمان بودی، ولی من هر زمان هستم
مرا در این غم و غربت، تک و تنها رها کردی
که من تنهاترین آدم، ز دردت در جهان هستم
تو را گم کرده ام ای عشق، نمی دانم کجا رفتی
به دنبال نشان تو، که حتی یک نشان هستم
ز یادت بس که باریدم، نمانده اشک چشمانم
شبیه رود زاینده، میان اصفهان هستم
فراموشم شده لبخند، فراموشم شده شادی
ببین از بس که غمگینم، به شادی بد گمان هستم

محمدصادق رزمی

چه شب بدی ست امشب که تو را در آن ندارم

چه شب بدی ست امشب که تو را در آن ندارم
چه بهار تلخ و بی سردی که تو را چنان ندارم
شده این جهان ز دردم چو قفس به آن پرنده
به خدا که بی تو دیگر به نفس توان ندارم
چه تفاوتی است اینک به بهار و آن خزانم
که تو را در این بهاران چو به آن خزان ندارم
به کجا تو رفتی ای عشق که شدم پی ات روانه
تو خودت بگو کجایی که ز تو  نشان ندارم
به خدا که بی تو هر شب پرم از غم جدایی
چه کنم به حال دنیا که تو را در آن ندارم

محمدصادق رزمی

ای که بر تنهایی ام لبخند تلخی می زنی

یاد چشمانت بخیر با آن بهاری داشتم
در میان روزگار من هم نگاری داشتم
بین آن دریای غم وقتی که تنها می شدم
با نگاه عاشقت من هم قراری داشتم
غرق شادی میشدم وقتی که میدیدم تو را
در کنارت روز و شب من روزگاری داشتم
آرزو دارم شبی حالا که رفتی با خدا
در کنار قبر تو من هم مزاری داشتم
ای که بر تنهایی ام لبخند تلخی می زنی
این خزانم را نبین من هم بهاری داشتم


محمدصادق رزمی

گویی که با اندوه و غم، بنیان شده معماری ام

من در میان سیل غم، چون رئیس علی دلواری ام
خنجر به قلبم خورده است، مجروح زخمی  کاری ام
بوشهر چه غمگین می شود، وقتی غمت دارد دلم
گویی که با اندوه و غم، بنیان شده معماری ام
در جنگ عشق و عاشقی، وقتی که درگیر غمم
چشم تو در تصویر تو، آمد به قصد یاری ام
اندوه تو چون انگلیس، وقتی به قلبم می زند
آن لحظه من دلواری ام، در جنگ استعماری ام
وقتی که در اندوه تو، تنها و بی کس می شوم
آن لحظه درسیل غمت، چون رئیس علی دلواری ام

"محمدصادق رزمی

مرگ مغزی می شود هر کس که عاشق می شود

هر کس که عاشق می شود حتما که تنها می شود
از حال آن معشوقه اش هر لحظه جویا می شود
گاهی که از معشوق او در جمع صحبت می شود
آن مرد عاشق با غمش اینگونه رسوا می شود
در لحظه دلتنگی اش وقتی که غمگین می شود
در گوشه ای از یک اطاق  با غصه اش جا می شود
در زیر بارانی که نیست او را تجسم می کند
با فکر او در خاطرش او غرق رویا می شود
هر کس که عاشق می شود او مرگ مغزی می شود
از این سبب قلب و دلش از سینه اهدا می شود

محمدصادق رزمی

عاشقت بودم ولی ،رفتی تو با آن دیگری

از کنارم رد شدی، دیدی ولی نشناختی
من همانم که به دل، آن عشق زیبا ساختی
یاد آن عشق قدیمی، یاد آن چشمان تو
یاد آن روزی که تو، بر عاشقت دل باختی
عاشقت بودم ولی ،رفتی تو با آن دیگری
حق این عاشق عزیز، الحق چه بد پرداختی
مثل باران بهار، ناگه به چشمم آمدی
دیدی آن حال مرا، اما چرا نشناختی
ناگهان با گریه ام، یک لحظه برگشتی عقب
با دو چشم خیس خود، بر من نگاه انداختی

محمدصادق رزمی

عشق خود را در دلم از برق چشمانم بخوان

بی تو حالا از غمت بر زندگی اصرار نیست
اینکه عاشق بوده ام حالا دگر انکار نیست
یاد دستانت بخیر در خش خش برگ خزان
با تو بودن در خزان حالا ببین تکرار نیست
عشق خود را در دلم از برق چشمانم بخوان
لذت این عاشقی در گفتن و اقرار نیست
دیر دانستم عزیز هر عاشقی در عشق خود
راه او در این مسیر در زندگی هموار نیست
بس که از اندوه و غم از زندگی سیرم عزیز
بی تو دیگر از غمت بر زندگی اصرار نیست


محمدصادق رزمی

غم و اندوه این جانم تمامش مال تو باشد

من و قلب پریشانم، تمامش مال تو باشد
ببین حتی بهارانم، تمامش مال تو باشد
به یادت گریه ها کردم، به زیر نم نم باران
من و این چتر و بارانم، تمامش مال تو باشد
غمت افتاده بر جانم، پریشان کرده احوالم
غم و اندوه این جانم، تمامش مال تو باشد
دعای هر نمازی تو، در این اوقات روحانی
که حتی دین و ایمانم، تمامش مال تو باشد
در این ساعات پایانی، پرم از غصه ات بانو
من و این عمر پایانم، تمامش مال تو باشد

محمدصادق رزمی

در این دنیا بدون تو به مردن قادرم بی تو

دوباره یاد تو  امشب، به هم زد خاطرم بی تو
به یاد عشق شیرینت، دوباره شاعرم بی تو
هنوزم در خیابانت، به دنبال تو می گردم
که از دلتنگی ام هر شب، در آنجا عابرم بی تو
تو رفتی و ندانستی، جهانم چون قفس گشته
در این دنیا بدون تو، به مردن قادرم بی تو
بدان از بس پریشانم، به هر جا می روم در دم
مشخص می شود حالم، ز رنگ ظاهرم بی تو
شب و تنهایی و یادت، من و یک قلب و دلتنگی
دوباره آن غمت امشب، به هم زد خاطرم بی تو

محمدصادق رزمی

حالا عروس شده دختر ولی پر از غم است

از گوشه ی چشمی که با غصه تر شده
با نگاه خیس و تَرَش خیره بر پدر شده

غرق خیال می شود آن لحظه از غمش
وقتی به یاد پدر، در سینه او پکر شده

یاد قدیم و پدر که عازم به جبهه بود
مردی که تمام او به همین مختصر شده

حالا عروس شده دختر ولی پر از غم است
از غصه ی پدرش که مفقود الاثر شده

دوباره عاقد و وکیل و سوال و انتظار
گویا که عاقد مجلس صبرش به سر شده

یک قاب کهنه و یک بابا درون عکس
یک بغض و یک بله و چشمی که تر شده

محمدصادق رزمی

می رسد فصل بهار، در یک شبی از روزگار

شمع خاموشم ولی، در دل فروزانم عزیز
مثل یک خاکسترم، در سینه سوزانم عزیز
می رسد فصل بهار، در یک شبی از روزگار
من ولی از رفتنت، اینجا زمستانم عزیز
می زند باران و نم،  بر روی چترم در بهار
من ولی در زیر چتر، از غصه بارانم عزیز
آنچنان قلب و دلم، در بند عشقت گشته که
هر کجا من می روم، گویی که زندانم عزیز
این نشد گویم به تو، من عاشقت بودم ولی
از غم و آن حسرتش، حالا پشیمانم عزیز

محمدصادق رزمی

بیا امشب به رویایم، در این اوقات دلتنگی

من اینجا از غمت تلخم، تو هم آنجا پریشانی
من اینجا ابر غمگینم، تو آنجا مثل بارانی
شدم از غصه ات تنها، پرم از بارش باران
هوای بارش باران، ز چشمانم تو می خوانی
بیا امشب به رویایم، در این اوقات دلتنگی
چرا امشب به رویایم، کمی با من نمی مانی
ببین در آخر عمرم، به یادت غصه ها دارم
هنوزم از غمت تلخم، در این ساعات پایانی
در این شب های تنهایی، همین بوده امید من
که این اندوه تلخم را، یقین دارم تو می دانی

محمدصادق رزمی

بیا در خواب من گاهی، زمان هایی که دلتنگم

اگر دلگیر و تنهایم، بدان داغ تو سنگین است
مدار زندگی بی تو، ز اندوه تو غمگین است
نمی دانم چرا بی تو، در این دنیا اسیرم من
ولی اینرا بدان ای عشق، نفس هم بی تو ننگین است
بیا در خواب من گاهی، زمان هایی که دلتنگم
که با رویای چشمانت، کمی این غصه تسکین است
دقیقا حال من بی تو، شبیه حال فرهاد است
که فرهاد از غم عشقش، دلش در بند شیرین است
برایم زندگی ای عشق، به لبخند تو معنا داشت
تو رفتی و جهان من، ز اندوه تو غمگین است

محمدصادق رزمی

منم مجنون ترین عاشق، منم آواره ای عشقت

منم تنهاترین انسان، منم معنای تنهایی
من و دلتنگی و یادت، من و شب های تنهایی
منم مجنون ترین عاشق، منم آواره ای عشقت
غریب افتاده ام بی تو، در این صحرای تنهایی
از آن وقتی که تو رفتی ،جهان خالی شده از عشق
ببین وامانده ام ای عشق، در این دنیای تنهایی
غمی اندازه ی دریا، درون سینه ام دارم
به یادت غرق خواهم شد، در این دریای تنهایی
دوباره یاد چشمانم، دوباره نم نم باران
من و دلتنگی و یادت، در این شب های تنهایی

محمدصادق رزمی

می شود ممکن شوی این فاصله پایان شود

می رسد روزی که سختی های ما آسان شود
بر کویر قلب مان از عشق مان باران شود
عاقبت می آیی و با بوسه ای بر قلب من
مرد تو عاشق ترین انسان این تهران شود
می رسد در عاقبت با بوسه ات در یک شبی
زخم آن ایام غم در سینه ام درمان شود
مثل صبح برفی یک روز زیبا در جنوب
می شود ممکن شوی این فاصله پایان شود
این جهان یا آن جهان فرقی ندارد در کجا
می رسد اما شبی این قصه هم امکان شود

محمدصادق رزمی

تا ابد سهم منی، زیرا تویی آن عشق من

رو به رویت می نشینم، جان من حرفی بزن
مرهمی بر زخم دل، درمان من حرفی بزن
می گذارم بذر عشق، تنها به گلدان دلت
خواهشا با این گلت، گلدان من حرفی بزن
تا ابد سهم منی، زیرا تویی آن عشق من
پس کمی با این دلم، ای آن من حرفی بزن
مثل یک ابر بهار، وقتی که باران را نداشت
ساکت و لب بسته ای، باران من حرفی بزن
اینکه در عکسی و تو، حرفی نداری با دلم
من نمی دانم ببین، پس جان من حرفی بزن

محمدصادق رزمی

یک نفر اسمش خدا با حکمتی بی انتها

تا که از درد و غمم در سینه تنها می شوم
یک نفر می آید و با مهر او ما می شوم
او که در تنهایی ام تا غصه بر دل می رسد
با نگاه عاشقش در دم مداوا می شوم
آنقدر آن یک نفر زیباتر از هر آنچه هست
عاشق زیباییش آن لحظه آنجا می شوم
یک نفر اسمش خدا با حکمتی بی انتها
اینچنین با حکمتش بر غم توانا می شوم
بعد از این در این جهان با تلخی هر لحظه ام
با خدای مهربان در سینه تنها می شوم

محمدصادق رزمی

از غمت من عاقبت با غصه کم کم می روم

تا که یادت می رسد آن لحظه در غم می روم
از غمت من عاقبت با غصه کم کم می روم
هر زمان از غصه ات در زیر باران رفته ام
ناگهان با غصه ات در سینه آن دم می روم
زخم این احساس و دل دیگر ندارد مرهمی
از غمت بیمارم و از زخم مرهم می روم
بی تو وقتی بر سرم باران نم نم می زند
مثل باران خزان بنگر که نم نم می روم
عاقبت در یک شبی از بس که دلگیرم عزیز
روی دوش دیگران آن لحظه من هم می روم

محمدصادق رزمی

عاشقم بودی و من خیره به چشمت می شدم

گر تو بودی در برم هر جا طبیبت می شدم
در میان موی تو من عطر سیبت می شدم
خیره بر چشمان تو من شعر می خواندم عزیز
با همین شعر و غزل من دلفریبت می شدم
دست تو در دست من در زیر باران بهار
گر تو بودی آن زمان شاید حبیبت می شدم
عاشقم بودی و من خیره به چشمت می شدم
در نگاه عاشقت آنجا نصیبت می شدم
کاش بودی تا کمی احوال تو بد می شدش
می رسیدم در برت آنجا طبیبت می شدم

محمدصادق رزمی

ای نام بلندت به غمم مثل کلید است

ای حق که تویی با همه رحمان، تو ببخشم
با این دل تنها و پریشان، تو ببخشم
از بس که شدم غرق گناه در همه عمرم
حالا شده ام بی تو پشیمان، تو ببخشم
گفتی که در خانه تو بر همه باز است
با مهر کریمانه و  احسان، تو ببخشم
چشمم ز غمم خیس شد از بارش اشکم
بنگر که شدم بی تو چه گریان، تو ببخشم
ای آنکه به من خویش تری از رگ گردن
دارم به کرم های تو ایمان، تو ببخشم

محمدصادق رزمی