ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی
ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی

می شود سوز فرج تنها دعای این جهان

ای امام عصر ما ای آشنای این جهان
ای که تنها مانده ای در هر کجای این جهان
در هوای کشورم پر گشته از سوز فرج
اندکی اینجا بیا ای مقتدای این جهان
تا که یارانت کمی آماده ی راهت شوند
منتظر هستی تو هم  تا  انتهای  این جهان
کل دنیا پر شده از جنگ و باروت و تفنگ
درد تو بدتر شده در ماجرای این جهان
می رسد روزی که از سوزِ دعا و  انتظار
می شود سوز فرج تنها دعای این جهان
دلخوشیم با ندبه ها در جمعه های انتظار
تا که با این ندبه ها حاجت روای این جهان
جمعه ها وقت غروب دل ها همه بی تاب تو
با ظهورت می شوی تنها دوای این جهان

محمدصادق رزمی

لبت شرجی ترین ساحل شبیه ساحل بوشهر

برای بودنت پیشم، کمی با من مدارا کن
برای دیدنم گاهی، شرایط را محیا کن
کنارم اندکی بنشین، برای دیدن ساحل
در این اوقات تنهایی، نگاهی رو به دریا کن
دوای درد من هستی، تو با لبخند زیبایت
در این اوقات بیماری، تو دردم را مداوا کن
برای دیدنِ بوشهر، شدی محو تماشایش
که من بوشهر غمگینم، کمی من را تماشا کن
جنوب داغ من بودی، تو با موهای خرمایی
تو نخلستان قلبم را، به یک بوسه پذیرا کن
لبت شرجی ترین ساحل، شبیه ساحل بوشهر
تو با آن شرجی لب هات، به قلبم اندکی ها کن

محمدصادق رزمی

نوای عاشقی هر جا حزین است

غمت در قلب من دیوار چین است
که مثل گوهری بر این زمین است
خوشی در قلب من با تو مهیاست
از این رو قلب من بی تو غمین است
خوشم با عشق تو در اوج غم ها
که عشقت در دلم همچون نگین است
خزان وقتی نباشی مثل درد است
غمت در پشت بارانش کمین است
من و تنهایی و آهنگ دشتی
نوای عاشقی هر جا حزین است
شبیه قلب فرهاد و غم یار
که قلبم از غمت مانند این است
تو می آیی به سویم در زمانی
که پایان غمم این نقطه چین است

هر کسی با یار خود آرام و زیبا می رود

از غم و دلتنگی ام سر در گریبان مانده ام
در زمستانِ غمت در برف و بوران مانده ام
خفته ای در زیر خاک و من شدم آواره ات
ساکت و آرامی و من هم پریشان مانده ام
می شدی ارامشم وقتی تو بودی پیش من
ازغمت حالا ببین تنها و حیران مانده ام
زیر باران هر کسی با یار خود در زیر چتر
بی تو اما با غمت در زیر باران مانده ام
هر کسی با یار خود آرام و زیبا می رود
من ولی با رفتنت تنها و ویلان مانده ام

"محمدصادق رزمی"

می شود دانشکده از رفتنت همچون خزان

دختر دانشکده بی تاب و سوزانت شدم
من برای دیدنت مجنون و حیرانت شدم
درس و دانشگاه من تنها شده چشمان تو
از غم چشمان تو بیمار و ویرانت شدم
سر به زیر و ساکتم اما دلم بی تاب توست
من بسیجی بودم و مجذوب چشمانت شدم
در کلاسی که تویی من هم همیشه حاضرم
می نوشتی جزوه و من محو مژگانت شدم
ترم آخر می شوی در درس و در دانشکده
می روی اما ندانستی پریشانت شدم
می شود دانشکده از رفتنت همچون خزان
از خزان رفتنت من هم چو بارانت شدم

محمدصادق رزمی

بخت من از رفتنت شد مثل موهایت سیاه

بی تو در دنیا ببین از زندگی سیرم عزیز
عاشق چشمانتم  حتی اگر پیرم عزیز
بی تو دستم یخ زده از سردی این ماه دی
در زمستان از غمت تنها و دلگیرم عزیز
قلب من زندانی موهای زیبایت شده
من به آن موهای تو پیوسته زنجیرم عزیز
عکس تو در دست من حالا که بی تابت شدم
محو آن چشمان تو در کهنه تصویرم عزیز
بخت من از رفتنت شد مثل موهایت سیاه
پر شده از درد تو این بخت و تقدیرم عزیز

محمدصادق رزمی

از دوری ات احساس من مثل خدا تنها شده

از آتش چشمان تو، احساس من پیدا شده
یک عشق زیبا در دلم، از دیدنت برپا شده
زل می زنم بر چشم تو، در زیر باران و خزان
در زیر باران و خزان، چشمان تو غوغا شده
داغ لبت همچون جنوب، آتش زده احساس من
از آتش لب های تو، قلبم ببین شیدا شده
صبح دل انگیزی شود، وقتی تو بیدارم کنی
هر صبح من از دیدنت، در چشم من زیبا شده
با آنکه دیگر رفته ای، اما وفادارم به تو
عشقت درون قلب من، اندازه ی دریا شده
حالا که دوری از دلم، بی تاب چشمانت شدم
از دوری ات احساس من، مثل خدا تنها شده

محمدصادق رزمی

من خراب عشق تو ویران چشمانت شدم

کاش می شد در شبی همراه هم در کوچه ها
من شوم همراه تو با هر قدم در کوچه ها
من بخوانم یک غزل از دوری ات در گوش تو
تو بخوانی از من و از درد و غم در کوچه ها
چشم من بارانی و بر آسمان زل می زنم
تا بگیرد مثل من باران و نم در کوچه ها
سرنوشتم می شود زیباترین با عشق تو
می خورد اقبال من با تو رقم در کوچه
کاش بودی تا کمی با این غزل خوش می شدم
با غمت حالا ببین گم گشته ام در کوچه ها
من خراب عشق تو ویران چشمانت شدم
می شوم از دوری ات مانند بم در کوچه ها

محمدصادق رزمی

دل خوشی یعنی همین فالِ ته فنجان تو

فکر کن در فال تو چشمان یار افتاده است
از ته فنجان تو او هم غمت را دیده است
خیره بر فالت شوی بر بخت و اقبالت شوی
از دوباره حال تو همچون خزان افسرده است
آنچه با احساس تو آن فال فنجان کرده است
جای آن در موزه ی درد معاصر بوده است
دل خوشی یعنی همین فالِ ته فنجان تو
اینکه یعنی یار تو شاید هوایت کرده است
می رسد بر خاطرت یک درد سنگینی که آن
چند سالی می شود بانوی قلبت مرده است

محمدصادق رزمی

جای عشقت در دلم درد بزرگی می کند

کاش میشد در دلت با غصه ای یادم کنی
یا که از بی تابی ام با گریه فریادم کنی
مانده ای در سینه ام مانند بغضی در گلو
کاش بودی تا کمی از غصه آزادم کنی
من که ویرانم ببین اما هنوزم عاشقم
کاش بودی تا کمی با بوسه آبادم کنی
من که با رویای تو هر لحظه یادت می کنم
اندکی خوابم ببین تا بلکه دلشادم کنی
جای عشقت در دلم درد بزرگی می کند
کاش بودی تا کمی با بوسه  امدادم کنی

محمدصادق رزمی

نشستم منتظر اینجا، که برگردی به آغوشم

من آن تنهاترینم که، ز شب هم خسته تر هستم
ز درد و غربت و غصه، به قلبت با خبر هستم
درختی خشک و تنهایم، به هنگام بهارانم
شبیه آن درخت خشک، به دنبال تبر هستم
شدم آواره ات بانو ،به دنبالت من و قلبم
به دنبالت شبیه باد، همیشه در سفر هستم
من و دردی که تنهایم، در این باران پاییزی
که از تنهاییم اینجا، فقط یک رهگذر هستم
نشستم منتظر اینجا، که برگردی به آغوشم
برای دیدنت ای گل، همیشه منتظر هستم

محمدصادق رزمی

آتشم در شوق تو از عشق تو تا پای جان

با غمت در زندگی، یک شانه می خواهم بیا
عاشقی دیوانه ام ،دیوانه می خواهم بیا
خسته ام از زندگی مانند مرغی در قفس
مرغکی تنها شدم ،من دانه می خواهم بیا
از غمت می سوزم و شمعی شدم از رفتنت
دورِ شمع شعله ام، پروانه می خواهم بیا
در خیابانی شلوغ من خسته ام از ازدحام
در هجوم و ازدحام یک خانه می خواهم بیا
آتشم در شوق تو از عشق تو تا پای جان
تا ابد در شوق تو اینگونه می خواهم بیا

"محمدصادق رزمی"

در بهاران و خزان غمگین ترم با درد تو

کوه صبرم از غمت مثل پر و کاه شده
یوسف از بی خبری کشته در آن چاه شده
قبله ام کج می شود وقتی نگاهم می کنی
قلب من از مهر چشمان تو گمراه شده
دیدمت یک لحظه و عاشق شدم یک زندگی
دل من بند به آن لحظه ی کوتاه شده
موی تو  یلدا شده بر صورتت مانند شب
در شب موهای تو چشمان تو ماه شده
در بهاران و خزان غمگین ترم با درد تو
بی تو قلبم از غمت اینگونه آگاه شده

محمدصادق رزمی

زندگی شیرین تر از شهد بهشتی می شود

روز من خوش می شود وقتی تو بیدارم کنی
می شوی خورشید من تا بلکه  تبدارم کنی
پرتوی موهای تو افتاده بر چشمان من
می شوم بیمار تو تا آنکه تیمارم کنی
زندگی شیرین شود وقتی کنارم دارمت
عاشقانه با لبت مستانه دلدارم کنی
زل به چشمانم بزن تا بلکه با چشمان تو
از دوباره با نگاهت عاشق و زارم کنی
زندگی شیرین تر از شهد بهشتی می شود
آن زمانی که مرا  با بوسه بیدارم کنی

محمدصادق رزمی

درد من با بوسه مرهم می شود اما نشد

گفتم از دل غصه ها کم می شود اما نشد
چهره ام با خنده بی غم می شود اما نشد
عشق خود را با غزل مهمان قلبت می کنم
گفتمت شاید غمت گم می شود اما نشد
مثل باران از غمت می بارم و گفتم به خود
چشم تو شاید کمی نم می شود اما نشد
در دلم گفتم به خود شاید که تو با دیدنم
قامتت از درد من خم می شود اما نشد
بر مزارم بوسه کن اینگونه گفتم با خودم
درد من با بوسه مرهم می شود اما نشد

محمدصادق رزمی

سر به داران می دهیم ما در ره ایران ما

ای شکوه ات مقتدر در عصر و در دوران مان
شیر خفته در میان نقشه ی سامان مان
گر نگاه بد کند دشمن به خاک پاک تو
دشمنت حیران شود از غرش شیران مان
گر دژم چشم طمع بر خاک میهن را کند
گم شود او مثل خس در بین آن طوفان مان
پرچمت در بین باد رقص قشنگی می کند
سبز تو همچون شمال مانند آن گیلان مان
قلب ما مانند برف مانند آن رنگ سپید
قلب ما پاک و زلال همچون که کردستان مان
سرخی ات یعنی همان خون شهیدان وطن
مثل خون رئیس علی در خاک دشتستان مان
ترک و کرد، یا که عرب یا آنکه لر یا آنکه فارس
سر به داران می دهیم ما در ره  ایران مان

محمدصادق رزمی

از دوباره دیدنت در زندگی یعنی سراب

بی تو بودن درجهان از چشم من یعنی عذاب
بی حضورت در دلم این زندگی یعنی حباب
عشق تو در قلب من یک درد بی درمان شده
هر که حالم را ببیند می کند من را جواب
زیر باران در دلم اندوه و دردت تازه شد
زیر باران از غمت حال خرابم شد خراب
درد بی درمان شده بی تو برایم زندگی
آرزویم این شده رویای تو حتی به خواب
در شب مهتابی و دلتنگی و رویای تو
از دوباره دیدنت در زندگی یعنی سراب

محمدصادق رزمی

رفته ای در آسمان تا انتها پیش خدا

زل زدم بر چشم تو تا حسرتم را بنگری
رد پای اشک من در صورتم را بنگری
آرزو دارم شبی در خواب من ظاهر شوی
حال من از رفتنت در خلوتم را بنگری
کاش میدیدی کمی حال مرا از رفتنت
تا که اندوه خودت در حالتم را بنگری
در خزان آواره ام تنهاتر از برگ درخت
زیر باران در خزان آن غربتم را بنگری
رفته ای در آسمان تا انتها پیش خدا
تا که مانند خدا این قسمتم را بنگری

محمدصادق رزمی

با لبی خندان ولی با درد پنهان می روم

من به یادت از غمت در زیر باران می روم
با خیالت در سرم در آن خیابان می روم
می شوم ابری ترین وقتی که باران می زند
از غم تنهایی ام در این زمستان می روم
بی تو باران و غمش دارد عذابی در دلم
بی تو با تنهایی ام سرد و پریشان می روم
زیر باران از غمت با چتر خود در این هوا
با غمی اندازه ی میلاد تهران می روم
می رسم تا خانه ام با درد عشقت در دلم
با لبی خندان ولی با درد پنهان می روم


"محمدصادق رزمی"

با بودنت زمستان یک شعبه از بهار است

وقتی تو پیشم هستی، اندوه من کنار است
شادی به روی لب ها، با بوسه ات سوار است
خوش می شود زمستان، وقتی کنارمی تو
سرمای بهمن و دی، یک حالتِ گذار است
قلبم شده پر اشوب، وقتی ندارمت من
آشوب و بی قراری، با بودنت قرار است
وقتی قطار می رفت، دودش به پشت آن بود
قلبم پی دو چشمت، چون دود آن قطار است
شادم همیشه با تو، در سردی زمستان
با بودنت همیشه، شادی چه بیشمار است
دستت به روی دستم، در اوج این زمستان
با بودنت زمستان، یک شعبه از بهار است

محمدصادق رزمی

قسمتم شد درد تو در این جهان و آن جهان

در دلم من تا ابد با یاد تو سر می کنم
چشم خود را با غمت از اشک خود پر می کنم
دل بریدم از همه تنها تو را می خواهمت
گوش دنیا را ببین از  غصه ات کر می کنم
هر کجا را بنگرم عشاق خوش را دیده ام
با همین عشاق خوش من یاد دلبر می کنم
سهم من از عاشقی تنها فقط غم بوده است
با  غم و اندوه تو چشمان خود تر می کنم
زل به عکست می زنم من با غم چشمان تو
با غم چشمان تو اندوه خود بَر می کنم
کاش می شد اندکی می آمدی در خواب من
تا که آیی پیش من یک فکر دیگر می کنم
قسمتم شد درد تو در این جهان و آن جهان
این جهان و آن جهان با درد تو سر می کنم

محمدصادق رزمی

عشق من با نگهی بر دل من شد آغاز

لهجه ی ناب و قشنگ تو اگر تهرانی ست
چشم بارانی من از غم تو گیلانی ست
پشت البرز غمت گرچه من آن دشت شدم
دشت من تا به ابد از غم تو بارانی ست
شده ام ارگ بم و زلزله و ویرانی
مثل آن در دل من از غم تو ویرانی ست
عکس لبخند تو در قاب هنوزم زیباست
تو که زیبایی آن سیب لبت لبنانی است
عشق من با نگهی سوی دلم شد آغاز
ابتدای غم من با تو به این آسانی ست

محمدصادق رزمی

من شروه ی غمگین زده ی اوج غروبم

با چشم قشنگت همه جا عشوه گری کن
از حال پریشان زده ام یک خبری کن
در کوی و خیابان همه جا صحبت یار است
با عشق خودت در دل ما هم گذری کن
بر بحر غمت من شده ام ساحل و بندر
بر بندر متروکه ی قلبم نظری کن
هر لحظه شدی با غم من یکه و تنها
با شعر غمینم غم خود را سپری کن
جنگل شده غم های تو در قلب خرابم
آن جنگل غمگین به دلم  را تبری کن
من شروه ترین شروه ی بوشهر و جنوبم
بر شروه ی غمگین و غروبم نظری کن

عاقبت می بوسمت در عالم رویا ولی

می نشینم گوشه ای از غصه ات تنها ولی
تا ابد از عشق تو دیوانه ام اینجا ولی
هر شبم در خواب من می آیی می بوسی ام
می شوی تنها فقط در خواب من پیدا ولی
هر چه کوشش می کنم تا غصه ات پنهان کنم
می شود از چشم من اندوه تو افشا ولی
گر بجنبد عشق تو وقتی که پیر و خسته ام
می شوم در پیری ام از عشق تو رسوا ولی
از غمت بیمارم و می سوزم از اندوه تو
گر نیایی می روم در حالت اغما ولی
حسرت بوسیدنت امشب به پایان می رسد
عاقبت می بوسمت در عالم رویا ولی

محمدصادق رزمی

شبیه اصفهان و زنده رودش

غمت در قلب من نصف جهان است
که یارم دختری در اصفهان است
شبیه زنده رود و پشت سدش
غمی در پشت چشمانم نهان است

محمدصادق رزمی

دوره گردی می زدش آهنگ غم در کوچه ها

یک شبی تصویر تو در حوض آب  افتاده بود
قلب من با عکس تو در آن هوا خو کرده بود
دوره گردی می زدش آهنگ غم در کوچه ها
با نوایش چشم من از غصه ات باریده بود
زل به عکست می زدم با آن نوای دوره گرد
همزمان با درد من آهنگ غمگین خوانده بود
یاد چشمانت بخیر در لحظه های رفتنت
با غم چشمان تو احساس من هم مرده بود
عکس مهتاب و غمت در آن شب و آن یک نوا
اینچنین چشمان تو در قلب من هم زنده بود


محمدصادق رزمی

شده غمگین تر از پاییز همین دی ماه بارانی

تو هم پیش آمده شاید، به دردش مبتلا باشی
ز دست غربت و باران، تو هم مانند ما باشی
شبی غمگین و بارانی، به دی ماه زمستانی
به یاد عشق خود گاهی، تو هم سوی خدا باشی
نگاهت خیره بر عکسی، که داری یادگار از او
تو از بی تابی ات شاید، به دردم آشنا باشی
به یادت آمده شاید، دو چشمش موقع رفتن
تو هم شاید شبیه من، ز آن یارت جدا باشی
به قلبت مثل آن تهران، تو هم درگیر بحرانی
شَوی آلوده ی غم ها، تو هم مثل هوا باشی
شده غمگین تر از پاییز، همین دی ماه بارانی
چه زیبا می شدش دنیا، اگر دلتنگ ما باشی

محمدصادق رزمی