چه شب بدی ست امشب که تو را در آن ندارم
چه بهار تلخ و بی سردی که تو را چنان ندارم
شده این جهان ز دردم چو قفس به آن پرنده
به خدا که بی تو دیگر به نفس توان ندارم
چه تفاوتی است اینک به بهار و آن خزانم
که تو را در این بهاران چو به آن خزان ندارم
به کجا تو رفتی ای عشق که شدم پی ات روانه
تو خودت بگو کجایی که ز تو نشان ندارم
به خدا که بی تو هر شب پرم از غم جدایی
چه کنم به حال دنیا که تو را در آن ندارم
محمدصادق رزمی
حاجی ما رو هم شفاعت کن
خوشا به سعادتت