ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی
ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی

رفتی و ببین هر جا دنبال تو می گردم

من در لب آن دریا دنبال تو می گردم
هر جا که روم تنها دنبال تو می گردم
در کوچه و در خانه در جنگل و آن صحرا
در بین خیابان ها دنبال تو می گردم
رفتی و ندانستی من در پی تو هستم
رفتی و  ببین هر جا دنبال تو می گردم
در وقت شبانگاهان وقتی که کمی خوابم
حتی که به آن رویا دنبال تو می گردم
در لحظه مردن هم با روح خودم آنجا
در محضر آن بالا دنبال تو می گردم

محمدصادق رزمی

تو بی خبر از حالم در بستر خواب هستی

هر شب به خیالاتم من هم قدمت هستم
تا صبح ز اندوهت درگیر غمت هستم
وقتی که تو با عشقت در چتر و به بارانی
آن لحظه بدان ای عشق باران و نمت هستم
مانند زمین لرزه عشقت زده احساسم
من بین خرابی ها آن ارگ بمت هستم
چون موشک ایرانی بر موضع آن داعش
امشب به غم و غصه من در عدمت هستم
تو بی خبر از حالم در بستر خواب هستی
من تا به سحر اما درگیر غمت هستم

محمدصادق رزمی

ای که بودی علت آن درد بارانی سلام

ای که عشقت علت حال پریشانی سلام
با حضورت لحظه ها بودش بهارانی سلام
بوی دلتنگی دهد باران شب های غریب
علت دلتنگی شب های بارانی سلام
تلخی دلتنگی آن مرد اعدامی به شب
آخرین دلتنگی آن مرد زندانی سلام
گریه های مخفی یک مرد عاشق از فراق
ای که بودی علت آن اشک پنهانی سلام
بی تو دارم می رسم کم کم به پایان خودم
علت غم های من در خط پایانی سلام

محمدصادق رزمی

چه میشد بندر بوشهر، اگر آن هم قطاری داشت

عجب رویای زیبایی، اگر بوشهر قطاری داشت
من و تو در کنار هم، دلم آنجا قراری داشت
و یا آنکه به روی ریل، به روی آن موازی ها
دو دستت بین دستانم، دلم با تو نگاری داشت
تجسم کن که در کوپ،ه من و تو در دل سرما
میان آن زمستان ها، دلم با تو بهاری داشت
تصور کن که بر ساحل، قطاری می رود آرام
به روی شیشه کوپه، از آن شرجی بخاری داشت
شبیه حسرت عشقت، شده این آرزو بر دل
چه میشد بندر بوشهر، اگر آن هم قطاری داشت

محمدصادق رزمی

خدایا آن کرم هایت، مرا سوی تو آورده

خدایا آن کرم هایت، مرا سوی تو آورده
که این حال خوشم را هم، قلم موی تو آورده
مرا روحانی مسجد، بشارت داده بر فردوس
نمی داند که این من را، فقط خوی تو آورده
شب قدر است و تنهایی، منم بی قدر درگاهت
نمیدانم چه شد امشب، مرا کوی تو آورده
چه حالی می شود قلبم، زمانی که تو را دارم
که قلب را چنین امشب، دعاگوی تو آورده
نه می ترسم ز آن برزخ، نه بر فردوس مشتاقم
مرا آن مهر زیبایت، چنین سوی تو آورده

محمدصادق رزمی

از غمت تا به ابد غصه و ماتم دارم

من به اندازه ی دنیا ز غمت غم دارم
مثل باران شمال در نگه ام نم دارم
همچو گرمای جنوب در وسط مردادش
قد آن شرجی بوشهر به دلم دم دارم
رفتنت غصه عالم به دلم ریخت عزیز
از غمت تا به ابد غصه و ماتم دارم
زندگی در دل من مزه ی تلخی دارد
چونکه در زندگی ام دست تو را کم دارم
زندگی روی زمین بی کس و تنها و غریب
یادگاری ست که از حضرت آدم دارم

محمدصادق رزمی

در هر کجا با یاد او هر لحظه تنهایی

فرض کن در جمعه عصری در خزان باشی
تنها ترین آدم یقینا آن زمان باشی
با یاد عشقت او که دیگر از جهان رفته
غمگین ترین انسان دقیقا در جهان باشی
از خاطراتش جان بگیرد غصه اش در دل
مانند رودی از غمش  آنجا روان باشی
در هر کجا با یاد او هر لحظه تنهایی
مانند دردی در دلی هر جا نهان باشی
سخت است با یاد عشقت در نم باران
تنهاترین آدم دقیقا در جهان باشی

محمدصادق رزمی

تقدیم به شهید حامد کوچک زاده شهید مدافع حرم استان گیلان

به خونش پای هر دشمن قلم شد
حریف دشمنان در هر رقم شد
خبر آمد شبی از کشور شام
که حامد هم  فدایی در حرم شد

محمدصادق رزمی

تقدیم به مدافعان حرم

فرقی ندارد اهرمن از هر رقم باشد
یا آن سلاحش کشتن و اندوه و غم باشد
ایران نمی یابد گزندی از پلیدی ها
تا زنده بر خاکش فدایی در حرم باشد


محمدصادق رزمی

امشب او به محضر زهراست

اشک کوفه بی علی پیداست
چشم کوفه از غمی دریاست
هر فقیر و هر یتیم امشب
تا سحر بر غم علی احیاست
امشب آن غریبه آشنا گشته
راز مولا دگر چنین افشاست
امشب او دگر که تنها نیست
امشب او به محضر زهراست
بعد قرن و سال و این همه مدت
وای بر ما که این علی تنهاست

محمدصادق رزمی

بهترین خواب خوشم در قبر خود من داشتم

من فقط در زندگی تنها تو را می خواستم
آرزویم گشته که تنها تو را من داشتم
کاش می شد لحظه ای در زندگی با دست خود
جای غم در قلب و دل موهای تو می بافتم
بی تو در تنهاییم وقتی که یادت می رسد
جای عشقت در دلم هر لحظه غم می کاشتم
در تمام زندگی در حسرتت من سوختم
خود نفهمیدم چه شد اینگونه من دل باختم
این گواهی می دهد قلب و دلم در آن زمان
بهترین خواب خوشم در قبر خود من داشتم

محمدصادق رزمی

حوادث تروریستی تهران

در ماه خدا وطن کفن شد
ایران به مصاف جنگ اهرمن شد
اویی که به جان فدایی حرم شد
با روح خودش مدافع وطن شد

محمدصادق رزمی

نیمه شب هم می رسد در اوج تنهایی و غم

ساعت دلدادگی شد می شود آیی ز راه
من شبیه شب شدم تا رخ نمایانی به ماه
موی تو بر صورتت همچون که ماه نیم شب
همچو آن موهای تو آن بخت من هم شد سیاه
خاطراتت میزند هر شب به قلب خسته ام
هر شبم طی میشود با حسرت و اندوه و آه
من تو را گم کرده ام اما نمی یابم تو را
مثل یک سوزن که افتاده به یک انبار کاه
نیمه شب هم می رسد در اوج تنهایی و غم
ساعد دلدادگی شد می شود آیی ز راه

محمدصادق رزمی

از خدا گلایه من دارم، پس چرا آفریده این دل غمگین

نیمه های شب تو خوابیدی، من ولی هنوز بیدارم
پس کجایی چه شد چرا رفتی، این شده تمام افکارم
ریشه کرده غصه ات اینجا، یاد تو زده به اعصابم
می شود فقط ببین با مرگ، من کمی از تو دست بردارم
از خدا گلایه من دارم،پس چرا آفریده این دل غمگین
او خبر داشت بی تو میمیرم، زین سبب گلایه من دارم
مطمیینا شبی تو می آیی، آن شبی که از غمت مردم
بر مزار سرد و غمگینم، عاقبت می رسی به دیدارم

محمدصادق رزمی

عمر من بی تو رو به پایان بود، مرگ من فقط غمت کم داشت

کاش میشد تو را نمی دیدم، این دلم بی بهانه هم غم داشت
چشم من از غمت شده باران، چشم من قبل تو کمی نم داشت
بغض تنهایی و غم باران، از برای مردنم همین بس بود
عمر من بی تو رو به پایان بود، مرگ من فقط غمت کم داشت
مثل مرداد و شرجی بوشهر، گشته تهران شبیه آن بندر
از غمت بوده شرجی تهران، این هوا بی تو اندکی دم داشت
زندگی خودش پر از غم بود، لحظه های آن غمت کم داشت
تلخ بود کام زندگی بر من، زندگی بی تو هم جهنم داشت
کاش میشد تو را نمی دیدم، کاش میشد مرا نمی دیدی
قبل تو تمام شب هایم، این دلم بی بهانه هم غم داشت

محمدصادق رزمی

عشقت نوک پیکان و غمت همچو کمان است

اندوه تو سنگینی اندوه جهان است
حتی غم تو تلخ ترین درد زمان است
وقتی که خزان عطر تو دارد همه جایش
هر لحظه دلم یکسره با فصل خزان است
رفتی تو ولی قلب من از غصه و دردت
از فکر تو هر لحظه ی آن او نگران است
هر جا بروم فرق ندارد که کجا هست
آنجا به یقین از غم تو از تو نشان است
تیری تو زدی بر دل من با غم و دردت
عشقت نوک پیکان و غمت همچو کمان است

محمدصادق رزمی

یارم شبی با دسته گل، بر آن مزارم می رود

با بوی عطری در هوا، از دل قرارم می رود
گویی دوباره یار من، از نو کنارم می رود
گاهی که با اندوه او، درگیر یادش می شوم
آن لحظه در اندوه و غم، فصل بهارم می رود
بودش تمام هستی ام، او با نگاه عاشقش
بنگر که از آغوش من، دار و ندارم می رود
همچو حصاری می شود، آغوش من اطراف او
اما ببین او اینچنین، از آن حصارم می رود
وقتی که از غم مرده ام، این را یقین دارد دلم
یارم شبی با دسته گل، بر آن مزارم می رود

محمدصادق رزمی

بیا برگرد به آغوشم، که دارم بی تو میمیرم

به وقت عصر پاییزی، که دلگیرم از این دنیا
غروب جمعه هم باشد، نشستم من تک و تنها
بیا برگرد به آغوشم، که دارم بی تو میمیرم
دلم پر گشته از دردت، شدم از عشق تو شیدا
به کشتن می دهد من را، غمت هر لحظه در دنیا
ندارد فرق چندانی، غمت با زهر و آن سم ها
تمام هستی ام اینجا، همین احساس زیبا بود
تمام حس من بر تو، در این شعرم شده اهدا
ببین بی تو چه تلخم من، تصور کن کمی من را
به وقت عصر پاییزی، دلت پرگشته از غم ها

محمدصادق رزمی

چون چوبه ی داری که پر از خاطره گشته

از خاطره ها رنگ رخم وه که چه زرد است
بر گردن من خاطره ها همچو که بند است
چشمان تر وعشق تو و سینه پر آه
این باعث آوارگی و غصه ی مرد است
یک گوشه فرو می روم از سردی دنیا
دنیای من از غصه و غم بی تو چه سرد است
چون چوبه ی داری که پر از خاطره گشته
از خاطره سرشارم و این باعث درد است

محمدصادق رزمی

این همه شعر نوشتم که بخوانی یک شب

ای که هر شب به دلم با غم خود می گذری
از جهان رفتی و دل مانده در این  بی خبری
این همه شعر نوشتم که بخوانی یک شب
هر که گفتش نظرش از تو دریغا نظری
کوچه تان هست و خیابان و همان منزلتان
پس چرا بی تو دگراز تو نمانده اثری
زیر باران بهار هر که به یارش مشغول
منم و یاد تو و غصه ی این در به دری
ای که در محضر حق خیره به احوال منی
کاش می شد که بیایی و مرا هم ببری

محمدصادق رزمی