ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی
ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی

خبری نیست مرا گر تو بپرسی چه خبر

این که عاشق شده ام از خبر دست تو بود
یا که بی تاب تو ام  از اثر دست تو بود
تو نگو بر دل من دست تو در کار نبود
که غم این دل من از هنر دست تو بود
قلب من مثل درخت پر شده از زخم تبر
همه تقصیر تو بود چونکه تبر دست تو بود
خبری نیست مرا گر تو بپرسی چه خبر
چون خبر های دلم آن همه در دست تو بود

محمدصادق رزمی

به خدا ناز نگاهت به غمم تسکین است

امشب از غصه تو باز دلم غمگین است
به خدا رفتن تو درد و غمی سنگین است
چه شدی ای گل من پس تو کجا جا ماندی
دل من از غم تو تا به ابد خونین است
تک و تنها و غریب در دل یک جمع شلوغ
بین آن همهمه ها خاطره ات شیرین است
تو که هم صحبت من در شب تنهای منی
به خدا ناز نگاهت به غمم تسکین است
ساعت از نیمه گذشت و دل من خوب نشد
تا سحر از غم تو باز دلم غمگین است

محمدصادق رزمی

حسرتت دارد خزان، وقتی تو رفتی از برم

دیدنت در آن خزان، گویی همین دیروز بود
عاشقت گشتم چنان، گویی همین دیروز بود
آن خیابان و قرار، آن ساعت دیدارمان
بین ما آن عشقمان، گویی همین دیروز بود
غم نبود در سینه ام، شادی به قلبم می تپید
شادی ام در آن زمان، گویی همین دیروز بود
هر کجا در این جهان، با تو بهشتم می شدش
با تو بودن در جهان، گویی همین دیروز بود
حسرتت دارد خزان، وقتی تو رفتی از برم
با تو بودن در خزان، گویی همین دیروز بود

محمدصادق رزمی

بر دل عاشق خزان بوی جدایی می دهد

در خزان هر خش خشی بانگ کجایی می دهد
بر دل عاشق خزان بوی جدایی می دهد
عشق تو آمد به دل اما ز دل شادی ربود
هر دل عاشق چنین با غم بهایی می دهد
این خزان با رنگ زرد با نم نم باران خود
بر دلم اندوه و غم گر تو نیایی می دهد
در نمازم روز و شب تنها تو بودی آن دعا
پس خدا آخر تو را با چه دعایی می دهد
با غمت در این خزان در وقت تنها بودنم
قلب من در سینه ام بانگ کجایی می دهد

محمدصادق رزمی

عاشق چشمان توام شاعر قرن جاری ام

هر چه تلاش می کنم، نمی روی تو از دلم
از همه جهان فقط، درد تو گشته حاصلم
مرهم قلب زخمی ام، بی تو دگر همین شده
عشق تو در جان و دلم، عکس تو در مقابلم
عاشق چشمان توام، شاعر قرن جاری ام
از سبب ملال و غم، پیرو شعر بیدلم
عابر هر کجا شوم، باز تویی مقابلم
هر چه تلاش می کنم، باز تویی در این دلم

محمدصادق رزمی

عشق یک گوهر سنگی ست که آن نایاب است

نیمه شب ها که دلت تا به سحر در خواب است
قلب من از غم تو تا خود صبح بی تاب است
تو که در خواب خوشی کاش بدانی هر شب
همدم این دل من بی تو دگر مهتاب است
روزگاری دل من با تو چو رودی بودش
بی تو حالا دل من از غم تو مرداب است
در معاصر که دگر لیلی و مجنونی نیست
عشق یک گوهر سنگی ست که آن نایاب است
نیمه شب ها که چنین ساعت صفر است دگر
ساعت عاشقی است و گل من در خواب است

محمدصادق رزمی

بی تو دیگر به خدا آب و هوا یک نفر است

زیر باران خزان بی تو دلم در به در است
بی تو دیگر به خدا آب و هوا یک نفر است
هر که با یار خودش در همه پیری پدر است
مرد تو بی تو ولی در همه پیری پسر است
زیر چتری که منم نم نم باران به سرش
قلب من از غم تو ساکت و خونین جگر است
تا که بر زخم دلم یاد تو مرهم بشود
گاه گاهی ز غمت بر سر کویت گذر است
خش خش برگ درخت، نم نم باران خزان
این هوا بی تو چقدر بردل من یک نفر است

محمدصادق رزمی

از دوباره غصه ات یاد دلم افتاده است

رفته ای اما غمت در سینه ام جا مانده است
از دوباره غصه ات یاد دلم افتاده است
رفتنت از پیش من در آن شب تاریک و سرد
علت غمگینی ام در این جهانم بوده است
پر شد از اندوه و غم قلب و دل تنهای من
از همان روزی که دل چشمان یارم دیده است
قطره های اشک من در زیر باران شدید
با غمت از چشم من در روز و شب باریده است
رفته ای از این جهان اما ندانستی عزیز
خاطرات بودنت در سینه ام جا مانده است

محمدصادق رزمی

یادت به دلم شروه غمگین جنوبی

دارد همه جا از تو نشان بندر بوشهر
با غصه تو گشته خزان بندر بوشهر
در ساحل و دریا و در آن لحظه مغرب
پر گشته ز تو  با غم آن بندر بوشهر
یادت به دلم شروه غمگین جنوبی
با شروه شدش غصه بیان بندر بوشهر
شهرم به دلم بعد تو شد جمله زیری
پر دردترین شهر جهان بندر بوشهر
با خش خش برگ و غم آن حضرت پاییز
از غصه تو گشته خزان بندر بوشهر

محمدصادق رزمی

مثل آن بید ضعیف می لرزم از اندوه تو

در خیالم آمدی از پشت در در می زنی
گاهگاهی اینچنین بر قلب من سر می زنی
کلبه تاریک من با تو چه روشن می شود
تا سری بر خانه ی تنگ و محقر می زنی
با غمت در خاطرم در ساحل بوشهر و غم
همچو آن موج بلند بر قلب بندر می زنی
مثل آن بید ضعیف می لرزم از اندوه تو
تو ولی همچون تبر بر زخم پیکر می زنی
می روی از پیش من اما تو با چشمان خیس
زل به احوال دلم در بار آخر می زنی

محمدصادق رزمی

تنها تویی دعایم، در ذکر هر قنوتم

قلبم به غم اسیر است، زیرا تو را ندارد
این درد کهنه ی دل، دیگردوا ندارد
وقتی که غم بیاید، دیگر تفاوتی نیست
زیرا که درد و غصه، ما و شما ندارد
تنها تویی دعایم، در ذکر هر قنوتم
این دل به یاد عشقت، جز این دعا ندارد
ماندم به پای عشقت، در اوج غصه و غم
مانند من عزیزم، کس این وفا ندارد
هر فصل تازه دیگر، فرقی به من ندارد
حتی بهار و پاییز، دیگر صفا ندارد

محمدصادق رزمی

عشق گویی در جهان یک قاتل سریالی است

از ازل با عاشقی هر حال خوش بدحالی است
عشق گویی در جهان یک قاتل سریالی است
تا که عشقی با نگاه در هر دلی وارد شود
آن نفر با عاشقی حالش دگر جنجالی است
حس و شعرش می شود تنها فقط معشوقه اش
بعد از آن احساس او  بر دیگران پوشالی است
هر زمان هر عاشقی از زندگی پر می کشد
من یقین دارم که عشق یک قاتل سریالی است

محمدصادق رزمی