ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی
ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی

در آن یکشنبه غمگین ایران، دریغا هاشمی از بین ما رفت

عجل آمد سراغ یار ایران، بگو آن یار ملت در کجا رفت
بسوزد از فراقش قلب ملت، که یار رهبری هم تا خدا رفت
در آن سرمای بی احساس تهران، زمستان آمده بر قلب ایران
که با سرمای جانسوز زمستان، دگر از سرو سبزش آن صفا رفت
شبیه نا خدا بودش درآن موج، که  ایران هم شبیه کشتی او
در این دریای پر موج و تلاطم، از آن کشتی ببین آن ناخدا رفت
ببین آن مرد تنهای زمانه، در آغوش جماران جا گرفته
عزا دارش شده در کل ایران، که مرد سبز ایران با وفا رفت
عجل ناگه زده بر قلب ایران، که قلب رهبری هم درد آمد
در آن یکشنبه غمگین ایران، دریغا هاشمی از بین ما رفت

محمدصادق رزمی

بی خیال لحظه ها وقتی تو رفتی از خیال

صبح زیبایت بخیر اما نخوابیدم عزیز
مثل باران از غمت در سینه باریدم عزیز
در تمام دیشبم من زل به چمشانت زدم
جز نگاه عاشقت چیزی نمی دیدم عزیز
کل شب را از غمت تا صبح باریدم عزیز
در کنارم آمدی گفتی که فهمیدم عزیز
گفتمت با من بمان تا غصه ات کمتر شود
در خیالم روی تو یک لحظه بوسیدم عزیز
بی خیال لحظه ها وقتی تو رفتی از خیال
کاش هرگز در جهان چشمت نمی دیدم عزیز

محمدصادق رزمی

عشق گاهی یک نهنگی را به کشتن می دهد

مثل من وقتی که او بوی نبودن می دهد
عشق گاهی یک نهنگی را به کشتن می دهد
مثل یک ققنوس پیر وقتی که میمیرد ز غم
همچو آن گویی چنین فریاد رفتن می دهد
چشم در چشمان عشق وقتی به من زل می زند
من به او دل می دهم او غصه بر من می دهد
عشق وقتی بر دلت یک یادگاری می زند
جامه ای از غصه ها اینگونه بر تن می دهد
مثل من وقتی که عشق حرف از نبودن می زند
عشق گاهی یک نهنگی را به کشتن می دهد

محمدصادق رزمی

شادی هر عاشقی وابسته در معشوق اوست

روز و شب از غصه ات گویی که مانند هم اند
یاد تو با غصه ام در سینه هم بند هم اند
مثل آن یک لنگه کفش وقتی نباشد لنگه اش
عشق تو با قلب من هر لحظه پابند هم اند
چون گیاه پیچکی پیچیده ام من دور تو
قلب من با قلب تو اینگونه پیوند هم اند
شادی هر عاشقی وابسته در معشوق اوست
قلب هر دو اینچنین در سینه دربند هم اند
بی تو در دنیای من فرقی ندارد روز و شب
چون که از اندوه تو گویی که مانند هم اند


محمدصادق رزمی

یک موزه از درد و غم است، جانباز اعصاب و روان

یک موزه از درد و غم است، جانباز اعصاب و روان
دردی به قلبش می زند، از موشک و از موج آن
وقتی که حتی بچه اش، او را تمسخر می کند
دلتنگ سنگر می شود، دلتنگ آن رزمندگان
هی قرص و آمپول و دوا، هی موج بیسیم و صدا
سر را به شیشه می زند، از موج دردش آن زمان
از پشت بیسیمی که نیست ،گوید به فریادی بلند
قیچی شدیم از هر طرف، از این زمین و آسمان
هرگر فراموشش نکن، زیرا که این آرامشت
از موج آن اندوه اوست، جانباز اعصاب و روان

محمدصادق رزمی

گفتم که من از دوری ات، بیمار چشمانت شدم

گفتم که معشوقم تو باش، گفتا پشیمان می شوی
گفتم پشیمانی چه سود، گفتا که ویران می شوی
گفتم که از موهای خود، آن روسری را وا بکن
گفتا اگر آن وا کنم، در دل پریشان می شوی
گفتم ز آن شهد لبت، امشب مرا مهمان بکن
گفتا که با شهد لبم، درگیر بحران می شوی
گفتم که من از دوری ات، بیمار چشمانت شدم
گفتا فراموشم بکن، اینگونه درمان می شوی
گفتم تو ای لیلای من، از عاشقی مجنون شدم
گفتا اگر مجنون شدی، بی من تو حیران می شوی

محمدصادق رزمی

قبله ام را بی جهت، من از خدا گم کرده ام

من نمی دانم تو را، آخر کجا گم کرده ام
تا به خود من آمدم، دیدم تو را گم کرده ام
قول دادی تا ابد، دستان تو سهمم شود
پس چرا آن دست تو، ای بی وفا گم کرده ام
با وجودت قبله ام، سمت همان چشم تو بود
قبله ام را بی جهت، من از خدا گم کرده ام
دست من یخ می زند، در این زمستان بیشتر
چونکه آن دستان تو، در این هوا گم کرده ام
من نمی دانم چه شد، اینگونه ویرانت شدم
تا به خود من آمدم، دیدم تو را گم کرده ام

محمدصادق رزمی

می کشد آخر مرا این دوری و این فاصله

بی تو ویرانم عزیز، همچون که بم در زلزله
مثل یک بندر که شد، در ساحلش بی اسکله
از تو دورم در جهان، جایت نمی دانم کجاست
می کشد من را ببین، این دوری و این فاصله
مثل طرح زوج و فرد، در قسمتی از شهرمان
یک زمان بی تاب تو، در یک زمان بی حوصله
وقتی که می بستی عزیز، بار سفر از این جهان
من همچو یک تهران شدم، در اضطراب زلزله
حالا که رفتی از جهان، مشکل شده این زندگی
تنها فقط حل می شود، با مردنم این مساله

محمدصادق رزمی

دل تنها و بیچاره، بخواب امشب به تنهایی

بخواب ای چشم من امشب ،که او دیگر نمی آید
که این قصه بدون اشک، به چشمم سر نمی اید
نباش ای چشم من هر شب، چنین در انتظار یار
در این تنهایی و غصه، کسی از در نمی آید
دل تنها و بیچاره، بخواب امشب به تنهایی
خیالت راحت و راحت، از این بدتر نمی آید
تو ای احساس تنهایم، خودم هم خوب می دانم
شبیه او به این قلبم، دگر بهتر نمی آید
نبار ای چشم من امشب ،که او از پیش من رفته
بخواب ای چشم من امشب، که او دیگر نمی آید

محمدصادق رزمی

به نام خدایی که عشق آفرید، مرا تا ابد عاشقت آفرید

به نام خدایی که عشق آفرید، مرا تا ابد عاشقت آفرید
به نام خداوند غم های من، که دل را ز غم لایقت آفرید
به نام خدایی که سیب آفرید، مرا مثل ادم ز غم آفرید
به نام خدایی که در بحر غم، مرا در غمت قایقت آفرید
به نام خدایی که با دست خود، تو را اینچنین دلربا افرید
به نام خداوند سازنده ات ،که غم را به دل خالقت آفرید
به نام خدای وفادار من، که در راه عشقت وفا آفرید
به نام خدای وفاداری ام ، که من را چنین صادقت آفرید
به نام خدایی که در عاشقی، مرا تا ابد منتظر آفرید
  به نام خدایی که مرگ آفرید، مرا در غمت عاشقت آفرید

محمدصادق رزمی

هر جا که غصه باشد، پای غمت به کار است

کردی مرا فراموش، این رسم روزگار است
اما ببین که یادت، در سینه استوار است
گفتی اگر که یک شب، در پیش تو نباشم
از زندگی بمیرم، دنیا چه ننگ و عار است
این را بدان عزیزم، از بس غمت زیاد است
هر جا که غصه باشد، پای غمت به کار است
لبخند من چه تلخ است، بازیگرم عزیزم
بی تو جهان برایم، مانند لاله زار است
کاری به این ندارم، از این جهان تو رفتی
کردی مرا فراموش، این رسم روزگار است

محمدصادق رزمی

بنگر که مانند خدا، من را تو تنها کرده ای

هر شب ز اندوه و غمت، یک غصه بر پا کرده ای
این درد تلخ بی کسی، در قلب من جا کرده ای
عاشق شدم بر چشم تو، اما شدم ویران تو
گویی که بر چشمان من، باران و غم ها کرده ای
خوابم نمی اید عزیز، هر شب پریشان تو ام
از بس نمی آیی به خواب، دلتنگ رویا کرده ای
قبل از غروبت ای عزیز، من شاد و خندان بوده ام
اما ببین این غصه را، بر من تو اهدا کرده ای
هرگز فراموشم نکن، حالا که تنها مانده ام
بنگر که مانند خدا، من را تو تنها کرده ای

محمدصادق رزمی

تو در پیش خدا هستی، یقینا مثل من غمگین

تو را می خواهمت اینجا، ولیکن مانده ام تنها
تو را باید کجا جویم، کجا حالت شوم جویا
به دنبال نگاه تو، تمام شهر خود گشتم
کجا باید تو را یابم، کجا آخر شوی پیدا
نگاه هر کسی کردم، نبودش مثل تو مانند
چرا ای عشق من آخر،ندارد مثل تو دنیا
تو را از بس که دلتنگم، شبی در خاطرم دیدم
تو را دیدم که در قلبم، شبیه حال من تنها
تو در پیش خدا هستی، یقینا مثل من غمگین
من و تو هر دو دلتنگیم، من اینجا و تو هم آنجا

محمدصادق رزمی

خراب و رو به ویرانم ،که این شد حال امروزم

هنوزم از غم قلبم، از آن معشوق دیروزم
درون قلب خود با غم، شبیه شمع می سوزم
اگر از حال من ای عشق، بخواهی اندکی پرسی
خراب و رو به ویرانم ،که این شد حال امروزم
شبیه هر شب و هر روز، به غم های تو خو کردم
من و تنهایی و عشقت، من این درد هر روزم
شبیخون می زند هر شب، غمت با خنجری در دست
به جانم می زند هر دم در این اندوه جان سوزم
به جان حضرت معشوق، که این اندوه بی پایان
همه از عشق او بوده، همه از عشق دیروزم

محمدصادق رزمی

از غمت در قلب خود اینجا کسی درگیر نیست

جمعه ها در جمعه ها اینجا کسی دلگیر نیست
معذرت آقای من اینجا کسی پیگیر نیست
مردم این سرزمین از بس که درگیر هم اند
بر دل تاریک شان دیگردعا تاثیر نیست
بس که در فکر گناه دل ها همه پر کینه شد
از غمت در قلب خود اینجا کسی درگیر نیست
آنچنان دنیای ما درگیر خونریزی شده
بر غم دنیای ما جز آمدن تدبیر نیست
حضرت صاحب زمان خود بر فرج کاری بکن
جان مولا از غمت اینجا کسی دلگیر نیست

محمدصادق رزمی

قرارم با خدا بوده، که بعد از تو بمیرم من

دو دستم یخ زده اما، کسی را آن نمی گیرد
ببین حالا که غمگینم، چرا باران نمی گیرد
نمی دانم چرا یا کی، چنین در سینه غم آمد
ولی این را یقین دارم، که غم  پایان نمی گیرد
قرارم با خدا بوده، که بعد از تو بمیرم من
خودم هم مانده ام اینک، چرا این جان نمی گیرد
دلم درگیر غم هایت، سرم شوریده از فکرت
سر شوریده ام ای عشق، دگر سامان نمی گیرد
در این سرما و تنهایی، دو دستم رفته در جیبم
که بعد از دست تو دیگر،کسی را آن نمی گیرد

محمدصادق رزمی

نم نم باران و غم، یاد تو و تنهایی ام

گر چه با اندوه تو شب های من تر می شود
حال من اما ببین با گریه بهتر می شود
نم نم باران و غم، یاد تو و تنهایی ام
اینچنین احوال من آن لحظه بدتر می شود
رو به روی خانه ات وقتی به تو زل می زنم
اضطراب قلب من همچون کبوتر می شود
من یقین دارم عزیز در روز خوب مردنم
غصه هایت در دلم اینگونه کمتر می شود
خیره ام بر چشم تو در قاب عکسم در اطاق
با غم چشمان تو شب های من تر می شود

محمدصادق رزمی

یک افق، یک خاطره، یک مرد غمگین همچو من

بی تو تنهایم هنوز گاهی پریشان... بگذریم
از غمت دلگیرم و هر لحظه طوفان ...بگذریم
در میان دیگران تا لحظه ای شادم عزیز
درد عشقت آن میان در سینه پنهان ...بگذریم
آرزویم این شده یک لحظه در فصل خزان
دست تو در دست من در شهر تهران ... بگذریم
بی تو حالا در جهان سهم دلم این گشته که
با خیالت هم قدم در زیر باران ... بگذریم
من نمیدانم چه شد اینگونه در باران و غم
نم گرفته اشک من با ریتم باران... بگذریم
یک افق، یک خاطره، یک مرد غمگین همچو من
می روم از غصه ات من سوی پایان... بگذریم

محمدصادق رزمی

گرد پیری بر سرم از رفتنت آمد نشست

فال حافظ گفته که بر من تو آسان می رسی
قلب من گوید ولی در روز پایان می رسی
مثل یک بغض قدیمی بر دلم سر می زنی
در دل غمگین من با درد پنهان می رسی
تا ابد از این سبب در کوچه ات یک عابرم
چون یقین دارم شبی در آن خیابان می رسی
قلب تهران از غمت مانند من آلوده شد
مثل باران در شبی بر قلب تهران می رسی
گرد پیری بر سرم از رفتنت آمد نشست
من یقین دارم که تو در وقت پایان می رسی

محمدصادق رزمی

مثل یک ارگ قدیمی بی تو ویرانم عزیز

تا نگاهت می کنم اعصاب تو درهم شود
با نگاه درهمت آن لحظه دل پر غم شود
گر نباشد شرم من می بوسمت در یک شبی
ای خدا کاری بکن تا اندکی رویم شود
مثل یک ارگ قدیمی بی تو ویرانم عزیز
بی تو باید ارگ دل از غصه هایت بم شود
عابری خوش می شدم در زیر باران خزان
گر غمت از زندگی با خنده هایت کم شود
مثل یک باران خوش بر آسمان یک کویر
گر بیایی دیدنم زخم دلم مرهم شود

محمدصادق رزمی

شیشه هم از درد تو مانند من آنجا گریست

بس که با باران خود بوشهر ما بر ما گریست
از غمم حتی ببین این ساحل و دریا گریست
با نگاه خیس خود تا خیره بر ابری شدم
آسمان از درد من بر این دلم حتی گریست
می چکد از چشم من اشکی بر این بیت و غزل
از غمم حتی ببین این شعر من در جا گریست
تا نوشتم اسم تو بر آن بخار شیشه ها
شیشه هم از درد تو مانند من آنجا گریست
ساحل و دریا و غم، یاد تو و یک بغض و نم
مرد تو از دوری ات در خاطرش تنها گریست

محمدصادق رزمی

ارگ بم را دیده ای بعد از هجومِ زلزله

تا قیامت از غمت در سینه دل تنگم عزیز
بی تو حالا از غمت دنبال یک مرگم عزیز
ارگ بم را دیده ای بعد از هجومِ زلزله
از غمت ویرانم و مانند آن ارگم عزیز
مثل آن برگ خزان در اوج پاییزی شدن
از دلت افتادم و مانند آن برگم عزیز
روز مرگم دکترم این را گواهی می کند
درد دوری از تو بوده علت مرگم عزیز

محمدصادق رزمی

غم دلتنگی ات ای عشق، به قلبم کرده بیتوته

تو وقتی پیش من بودی، ندانستم دلم رفته
که دربش از غمت حالا، به روی دیگران بسته
چراغ خانه ام خاموش، در این شب های دلتنگی
ببین از غصه بیدارم، تمام شهر من خفته
فراموشم شده لبخند، دقیقا از شب رفتن
غم دلتنگی ات ای عشق، به قلبم کرده بیتوته
نشد این حرف خود گویم، که بودی عشق زیبایم
من و این حسرت تلخم، من و این حرف ناگفته
یقینا می رسد یک شب، در این شبهای تنهایی
که صادق از غم تلخش، فدای عشق تو گشته

محمدصادق رزمی

در این دنیای بی یاور، من و تو هر دو تنهاییم

خدایا می شود امشب، کمی هم جای من باشی
به زیر نم نم باران، کمی همپای من باشی
در این دنیای بی یاور، من و تو هر دو تنهاییم
یقینا قسمتم  گشته، تو تنها مای من باشی
به قلبم بس که تنهایم، خدایا می شود گاهی
در این حال پریشانم، کمی جویای من باشی
خدایا می شود امشب، زمانی که پر از اشکم
بیایی در اتاق من، در این دنیای من باشی
گناهش پای احساسم، ولی این غصه پیرم کرد
خدایا می شود از غم، تو گاهی جای من باشی

محمدصادق رزمی

شده دلتنگ چشمانت ،من و بوشهر و یک استان

دو چشم سبز و زیبایت، شبیه نخل دشتستان
منم آواره ی عشقت، همیشه بین نخلستان
تو وقتی خیره ای بر من، دلم می لرزد از عشقت
شبیه دشتی و خورموج، ز غم هایت شدم ویران
نگاهم رو به خورشید است ،دلم آواره ای عشقت
شدم غمگین ترین آدم، ز غم در ساحل کنگان
میان این همه اندوه، به قلبم می زند یادت
به چشمت بس که دلتنگم، شدم مانند تنگستان
نگین قلب من هستی، دگر مانند عشقت نیست
تو زیبایی به چشمانم، به جم همچون انارستان
گناوه می شود قلبم، درونم بس که تشویش است
پرم از بغض و تنهایی، شدم تشویش یک اذهان
شدم یک بندر دیلم، در این تنهایی ام از غم
دو چشمم خیس از اندوه، شبیه نم نم باران
ببین در بندر دیر، دوباره می شوم دلتنگ
به یاد آن غم چشمت، شدم تنهاترین انسان
منم یک منطقه ویژه، شبیه آن پر از آتش
در او میدان گاز است و ،درونم از غمت میدان
ببین از غصه ی چشمت، شدم  دیوانه ای تنها
شده دلتنگ چشمانت ،من و بوشهر و یک استان

"محمدصادق رزمی"