ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی
ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی

آتش بگیر تا بدانی چه می کشم

دیده ای در زیر باران یک نفر آتش گرفت
یا که از درد خیابان یک نفر آتش گرفت
یک جنوبی از غمش قلبش شده خرماپزان
در همان خرماپزان آن یک نفر آتش گرفت
یک نفر سرشار غم با اندکی بنزین سرد
رو به روی پارلمان آن یک نفر آتش گرفت
عاشقی بی تاب آن موی پریشانی شده
از غم موی پریشان یک نفر آتش گرفت
پخش اخبار جهان گوید شبی در آن زمان
از غم معشوق پنهان یک نفر آتش گرفت
یک نفر از دوری ات دارد به پایان می رسد
با غمت در خط پایان یک نفر آتش گرفت


محمدصادق رزمی

ما همه دیوانه ایم از عشق تو در این جهان

خوش شود اوقات من درخوابِ شیرین، دیدنت
می شود تعبیر آن با ابنِ سیرین، دیدنت
رد پایت مانده بر یک تکه از احساسِ من
آرزویم می شودبا قلبِ غمگین، دیدنت
عکس تو در قاب خود دارد نگاهم می کند
خاطراتت زنده شد در قابِ زرین، دیدنت
کل تعبیر جهان گوید که می آیی ولی
رفته ای سوی خدا با دردِ دیرین، دیدنت
آمدی در خوابِ من اما فقط در خوابِ من
می شود روزم غمین باخوابِ شیرین، دیدنت
ما همه دیوانه ایم از عشق تو در این جهان
ابن سیرین و دلم از چشمِ سیمین دیدنت

محمدصادق رزمی

بی تو صبحم می شود مانند شب تاریک و سرد

دست من را ول نکن حالا که سویم آمدی
با خودت شعری بخوان وقتی به کویم آمدی
فصل زیبایی شده پاییز و باران با لبت
با غزل های لبت از رو به رویم آمدی
همچو باران ناگهان گم می شوم در چشم تو
زیر باران از غمم در جست جویم آمدی
پخش اخبار جهان یک لحظه فوری می شود
آمدی خوش آمدی همچون دوایم آمدی
می رود تصویر تو مانند پخشی مستقیم
با صدایی ناگهان با غم به جایم آمدی
زنگ ساعت می زند خنجر به قلب زخمی ام
آمدی اما فقط در خواب سویم آمدی

محمدصادق رزمی

در زمستان جای تو خالی تر از قبلش شده

با همان آهِ دلم دستان خود ها کرده ام
در دلم من آتشِ عشقِ تو برپا کرده ام
گم شده احساسِ من در زیر باران از غمت
درد دوری از تو را در کوچه پیدا کرده ام
حس من نسبت به تو از چشم من پیدا شده
حس خود را با غمت اینگونه رسوا کرده ام
برف تهران می رسد آهسته بی دستان تو
دست خود را از غمت در جیب خود جا کرده ام
زیر باران می نویسم نام تو بر شیشه ها
با غمت این شیشه را مانند دریا کرده ام

محمدصادق رزمی

منتظر هستم تو را هر شب ببینم وقت خواب

در خیالم روز و شب با خاطرت سر می کنم
تا ببینم چشم تو من فکر دیگر می کنم
مثل برگی در خزان از غصه های یک درخت
رفتنت را با دلم هر لحظه باور می کنم
خیس باران می شوم در این خیابان بلند
زیر باران با غمت چشمان خود تر می کنم
برف تجریش و غمش با گرمی دستان تو
از غم دستان تو با جیب خود سر می کنم
قرص خواب لعنتی آورده اندوه تو را
با همین داروی خواب اندوه تو بر می کنم

محمدصادق رزمی

باد باید بوزد، که پریشان بشود موهایت

مانند پرچم می شود موهای تو در بین باد
دنبال موهای توام من هم دقیقا عین باد
ویران شده احساس من با دیدن موهای تو
حالم پریشان می شود با موی تو در حین باد
در حال رقصی دیدنی موهای تو در این هوا
زیبا شده موهای تو با رقص خود مابین باد
تا موی تو پیدا شود از گوشه های روسری
باید بسازم اینچنین من از غمت کمپین باد
آواره ی موی توام مانند بادی در خزان
من در پی موهای تو آواره ام در  بین باد

محمدصادق رزمی

چشم خود را بسته ام تا من تماشایت کنم

می نشینی رو به رو، تا من تماشایت کنم
تا دلم را اینچنین مجنون و شیدایت کنم
من نگاهت می کنم با چشم بسته در دلم
تا که من با یک نگاه، اینگونه پیدایت کنم
کار هر روزم شده خیره شدن بر ساعتم
با غمت من در دلم ،امروز و فردایت کنم
آرزویم این شده شاید ببینی خواب من
اندکی خوابم ببین تا غرق رویایت کنم
بسته ام چشمان خود، تا در خیالم اندکی
من نگاه سبزیِ چشمان زیبایت کنم

"محمدصادق رزمی"

آدمی یعنی همان کاری ز دستان خدا

زندگی یعنی همان رحمت ز الطاف خدا
مهربانی بوده در قران ز اوصاف خدا
سوریه یا در یمن یا که اخیرا در پاریس
هر کسی آدم کشد او کرده اجحاف خدا


محمدصادق رزمی

خنده ات تنها دوای درد من

از غم تنهایی ام درچهره ماتم می شود
این غزل با چشم تو زیبای عالم می شود
عاقبت می آیی و با خنده سویم می روی
غصه هایم اینچنین با خنده خاتم می شود
غنچه اش وا می شود گل های زیبای دلم
بر گل احساس من یک قطره شبنم می شود
تا نباشی از غمت غمگین و تنها می شوم
خنده ی زیبای تو  آن لحظه مبرم می شود
در دلم غوغا شده از درد سخت دوری ات
در دلم از دوری ات طوفانی از غم می شود
زخم سختی می زند بر قلب من آن دوری ات
زخم این دوری فقط با خنده مرهم می شود

محمدصادق رزمی

فدایت گشته ام اما نمیبنی مرا

این غزل را با خودت در زیر بارانم بخوان
با هجوم اشک خود در زیر چشمانم بخوان
قلب تو  از رفتنم آواره شد در کوچه ها
درد دوری از مرا در آن خیابانم بخوان
عکس من شاید شود تنها پناه غصه ات
شعر غمگیمن مرا با درد هجرانم بخوان
شهر تهران می شود شهری پر از اندوه من
شعر من را با غمت در قلب تهرانم بخوان
تیتر کیهان میشوی با غصه ات مانند من
چشم غمگین مرا در تیتر کیهانم بخوان
با غم بیماری ام دارم فدایت می شود
درد دوری از مرا با عشق سوازنم بخوان

محمدصادق رزمی

پل گیشا

دارد به دلش غصه ی دنیا پل گیشا
همچون دل من خسته و تنها پل گیشا
از غم شده لبریزتر از هر دل عاشق
غم های دلش هم شده پیدا پل گیشا
با نم نم باران و غمی در دل پاییز
از عشق خزانی شده شیدا پل گیشا
چشمم شده باران ز غم درد غریبم
از اشک دو چشمم شده دریا پل گیشا
در اوج خزان در پل گیشا شده طوفان
با یاد غمت  چون شده غوغا پل گیشا

محمدصادق رزمی

این روش درمانی است

خنده کن تا با لبت من خنده درمانی کنم
می شود با خنده ات من چهره خندانی کنم
با لب خندان تو عشقم دوباره زنده شد
می شود با خنده ات این غصه پایانی کنم
با نگاه شاد خود بر من کمی هم خیره شو
تا کمی با چشم تو احساس شاهانی کنم
ناگهان لبخند تو با قطره باران محو شد
زل زدم بر آسمان تا بلکه بارانی کنم
یاد لبخندت بخیر در زیر باران با لبت
زیر باران می روم تا گریه پنهانی کنم
خنده ات در عکس تو  بالای قبرت بر مزار
می روم در گوشه ای تا ضجه درمانی کنم

محمدصادق رزمی

پیر شدم از غم تو با دل و جانم

من منتظرت بودم و دیگر نفسم رفت
مانند هوا بودم و آن خوار و خسم رفت
برفی شده موهایِ سرم مثل زمستان
من پیر شدم از غم تو، آن هوسم رفت
افتاده دلم در قفسِ عشقِ قشنگت
آن مرغِ خوش الوانِ دلم از قفسم رفت
یک عمر ز اندوه و غمت سوخته ام من
از شدت عشقت همه یِ کار و کسم رفت
تا لحظه آخر شده ام چشم به راهت
شاید تو بیایی، چه کنم، من نفسم رفت

محمدصادق رزمی

می روی با غصه ات سوی فرودگاه امام

با غمش در دل باران تو چه تنها شده ای
تو خودت مثل همان قصه ی لیلا شده ای
همچو آن لحظه ی زردی به چراغ میدان
بودنت نقض شده، تا که تو  پیدا شده ای
از غمش پر شده چشمت به غم آبان ماه
به خودت آمدی و عازم دریا شده ای
به سرت می زند اینبار، فراموشش کن
تا فراموشش کنی، عاشق و شیدا شده ای
عاقبت از غصه اش، عازم به خارج می شوی
با دلی غمگین و خون، خیره به ویزا شده ی
می روی با غصه ات، سوی فرودگاه امام
از غمش مثل دلت ،باز که غوغا شده ای

محمدصادق رزمی

ای مهربان نام پدر

دیوان شعری از غزل، در چشم هایش جاری است
دستان زحمت دیده اش، از غصه هایِ باری است
آغاز شعرم می شود، با نامِ زیبایِ پدر
آن نام زیبایِ پدر، اما خودش هم شعری است
تاول زده بر دست او، او که شده نامش پدر
چشمان پرمهرِ پدر، از غصه هایت ابری است
وقتی که غم در زندگی، مانندِ باران  می شود
در اوج بارانِ غمت، دستِ ِپدر چون چتری است
با عشق خود در شادی ات، اما پدر غمگین شده
باید بدانی آن غمش، از دردِ تلخِ دوری است
در زیر پاهایِ پدر، باید که باشد یک بهشت
اما به زیر پایِ او، از هر چه شادی عاری است


محمدصادق رزمی

آتش شده ام از غم تو از غم دوری

شیرین سخنم ای گل قندم تو کجایی؟
از عشق تو دیوانه ی بندم تو کجایی؟
آواره ی تهران شده ام از غم مویت
من در پی آن مویِ کمندم تو کجایی؟
سروی شده آن قامتِ رعنا و بلندت
من عاشق آن سروِ بلندم تو کجایی؟
آغاز شده عشقِ من از چشم سیاهت
دیوانه آن چشمِ پسندم تو کجایی؟
می سوزم و از دوریِ تو در تب و تابم
آتش شده ام ازتبِ تندم تو کجای؟

محمدصادق رزمی

زیر باران می روم من با غمت

با خاطراتی در قدیم، من در خیالت می روم
از نو دوباره با دلم ، قربان خالت می روم
چشمانِ خیست در دلم، از نو دوباره زنده شد
دارم دوباره در پیِ، اشکِ زلالت می روم
در اوج شب ها مویِ تو، مانند یلدا می شود
دارم به دنبالِ همان، ماهِ هلالت می روم
رد لبت مانده هنوز، بر گوشه یِ فنجانِ من
با بختِ خود در آن تهِ،فنجان فالت می روم
پرسیدی از عشقم به تو، اندازه و مقیاس آن
از نو دوباره در پیِ ، فکرِ سوالت می روم
حالا که رفتی از زمین، من با غمت تنها شدم
دارم به یادِ خاکِ تو، در ماه و سالت می روم

محمدصادق رزمی

بیا با من کمی قدم بزن

درخیالت زیر باران می زنی با من قدم؟
با هوایت در خیابان می زنی با من قدم؟
با غمت تنها شدم مانند برگی در خزان
در غم پاییز و هجران می زنی با من قدم؟
بوی مویت آمده در باد سردی از خزان
با همان موی پریشان می زنی با من قدم؟
قهوه می ریزم کمی در آب فنجانت عزیز
تا در آید فال فنجان می زنی با من قدم؟
کل تهران با غمش یک موزه از اندوه توست
با غمت در قلب تهران می زنی با من قدم؟
عشق تو آغاز شعر و رفتنت پایان آن
با همان آغاز و پایان می زنی با من قدم؟

محمدصادق رزمی

یک نفر در کوچه ها عطر تو را بر خود زده

همراه بادی در خزان، پیچیده عطرت در هوا
از دوری ات در قلب من، پیچیده یادت در هوا
یک دختری در کوچه ها، عطر تو را بر خود زده
با عطر تو آن دخترک، آورده بویت در هوا
من مثل آن مقتولم و آن دخترک هم قاتلم
کشته مرا او اینچنین، با عطر سردت در هوا
با بوی عطرت ناگهان، باران  تندی می زند
همراه عطرت آمده، باران اشکت در هوا
با بوی عطرت در هوا، دنیا جهنم می شود
آتش گرفته قلب من، از عطر نابت در هوا

محمدصادق رزمی

دردی به قلبم مانده که اندازه ی تهران شده

وقتی که باران می زند، اشکم به چشمم می زند
هر قطره باران بر دلم، آتش به قلبم می زند
اینجا هوا بارانی و دلتنگ شهرت می شوم
از دوری ات با چشم من، باران به شهرم می زند
بوشهرم و از دوری ات، مانند تهران گشته ام
آنجا که دستت بر دلم، مرهم به زخمم می زند
فرقی ندارد بهمنی با سنگی و با ساحلی
وقتی هوای شهرمان، بر فکر و ذکرم می زند
در پیش چشمم می شود، همچون ونک این بهمنی
از بس که بی تابت شدم، دردت به مغزم می زند
با غصه ی تهرانی ات، چشمان من شرجی شده
باران دوباره بر من و چشمان خیسم می زند
تهران پر از اندوه تو، اینجا پر از دلتنگی ات
بوشهر و باران اینچنین، دارد به دردم می زند

محمدصادق رزمی

تهران شده یک موزه از غم های سنگین دلم

وقتی کنارم دارمت، من سویِ چمران می روم
با گرمیِ دستانِ تو، سمتِ خیابان می روم
بر روی دنده دستِ تو، محکم شده بر دستِ من
حالا ببین با شادی ات، من هم شتابان می روم
با تو چه شیرین می شود، این ازدحامِ شهرتان
در ازدحامِ این خزان، دارم شمیران می روم
اشعارِ بالا آرزوست، در واقع من تنها شدم
با خاطرت در این خزان،  تنها به باران می روم
یادش بخیر آن خانه ات، در برجِ زیبایِ سپید
دارم به یاد آن قدیم، برجِ مهستان می روم
مانده هنوزم عاشقت، این مردِ تنهایِ جنوب
با قلبِ بی تاب از غمت، دارم چه لغزان می روم
اینجا عزیزم شهرِ توست، شهری پر از اندوهِ تو
حالا که دیگر رفته ای،  از شهرِ تهران می روم

محمدصادق رزمی

دوباره خیره شو بر من

دوباره خیره شو بر من اگر روزی مرا دیدی
صدایم کن تو در باران اگر  جایی مرا دیدی
اگر رویای من دیدی برایم دست خود بگشا
بیا بازم به آغوشم اگر گاهی مرا دیدی
صدایت میزنم از خواب، تو را با نور خورشیدم
بیا صبحانه با من باش اگر صبحی مرا دیدی
پیاده می روی منزل تو در باران بعد از ظهر
قدم هایت بزن با من اگر عصری مرا دیدی
کنارم اندکی بنشین دوباره عاشقت گشتم
مزارم را کمی تر کن اگر وقتی مرا دیدی

محمدصادق رزمی

ای کاش شعر مثل رمان بود

تا عطر تنت در دل من ورد زبان است
بین من و تو باد فقط نامه رسان است
تا بوی تو را پخش کند با دل و جانش
هر جا بروی پشت سرت باد روان است
رسوا شده عشقم به تو و چشم سیاهت
عشقی که عیان است چه حاجت به بیان است
برگی شده احساس دلم در دل پاییز
از دوری تو فصل بهارم چو خزان است
شاید بشوی عاشق من در ته این شعر
چون آخر این شعر ببین مثل رمان است


"محمدصادق رزمی"

من جوانی پیرم و در اضطراب مرگم و

بی تو دوباره در دلم تنها و بی کس می شوم
از شدت اندوه و غم تنها و بی کس می شوم
خوابم نمی آید عزیز از بغض عشقت در دلم
مانند شهری در شبم تنها و بی کس می شوم
مثل درختی شد دلم در اوج پاییز و خزان
پاییزی و با غصه ام تنها و بی کس می شوم
وقتی امام هشتمی راضی به دیدارم شود
از دوری ات من در حرم تنها و بی کس می شوم
من مثل شهری بر گسل در اضطراب زلزله
با لرزشی در شانه ام تنها و بی کس می شوم
در سن پیری چون شوم وقتی جوانی این شدم
حالا که خم شد قامتم تنها و بی کس می شوم

محمدصادق رزمی

روح تو دارد صدایم می کند

فکر کن عاشق شدی عشقت نگاهت می کند
با صدای ناز خود از نو صدایت می کند
می زند با عشوه اش بر شیشه های پنجره
زیر باران با غمش او هم هوایت می کند
حال تو خوش می شود با دیدن لبخند او
با صدای خنده اش یک لحظه شادت می کند
می گشاید دست خود تا سوی آغوشش روی
با همان آغوش خود آرام و خوابت می کند
می گشایی پنجره بعدش همان دستان خود
سوی عشقت می روی اما خمارت می کند
می رسد بر خاطرت عشقت دو روزی مرده است
ناگهان با یک تکان عشقت رهایت می کند
تیتر اول می شوی فردا تو در روزنامه ها
عاشقی با خودکشی بر خود جنایت می کند

محمدصادق رزمی

استراق سمع می کند غمت در جمعه ها

این جمعه های لعنتی یعنی دوباره احتراق
از نو دوباره غصه ات در کنج تنهای اتاق
از داغ عشقت در دلم تب کرده احساسم عزیز
دارم برای دیدنت در زیر باران  اشتیاق
پاییز و جمعه در دلم دارد غمی از دوری ات
افتاده در احساس من آن غم دوباره اتفاق
تا جمعه می آید ببین بی تاب چشمت می شوم
دارد یقینا آن غمت در قلب جمعه استراق

محمدصادق رزمی

تیتر کیهان می شوم من عاقبت از درد تو

یک نفر تنها ز عشقت درغمش جا مانده است
بر لبش سیگار روشن از شبش جا مانده است
یک نفر را  رفتنت اینجا هوایی کرده است
او که از رویای تو در فکر خوابش مانده است
رادیو ، گل پونه ها ، نا مهربانی ،دوری ات
با صدای رادیو اشکی به چشمش مانده است
زل زده بر قاب عکس آن عکس کهنه از خودت
خنده های ناز تو در قاب عکسش مانده است
برق چشمانت شده تیر خلاصی بر سرش
گریه های هر شبش از خاطراتش مانده است
تیتر کیهان می شود آخر شبی از دوری ات
یک نفر با خودکشی در راه عشقش مانده است

محمدصادق رزمی

عاشقی در هواپیما

من برای دیدنت دارم به شهرت می روم
با دلی بی تاب تو دارم به سویت می روم
میروم من شهرتان با این هواپیما عزیز
از مسیر این هوا دارم به سمتت می روم
می زنم لبخند خوش مانند مهماندارمان
من برای شادی ات دارم به شوقت می روم
ناگهان با یک تکان کج می شود پروازمان
من به جای آسمان سوی زمینت می روم
رنگ من مانند گچ مانند روحی در خیال
اینچنین از عشق تو دارم به قلبت می روم
قلب تو حالا شده مقصد برای این سفر
با سقوطم بعد از این حتما ز یادت می روم
دیدنت قسمت نشد اما در آن دنیای بعد
با همین روح خودم از نو سراغت می روم

محمدصادق رزمی

من که عاشق می شوم اما خجالت می کشم

یک نفر از دوری ات بی تاب چشمانت شده
از غمت آواره در کوچه، خیابانت شده
یک نفر در خانه اش هر شب به یادت مانده است
او که در عصر خزان  بی تاب موهایت شده
یک غریبه در دلش مجنون عشقت می شود
آنکه در دانشکده محو تماشایت شده
یک نفر ازپشت در دارد نگاهت می کند
او که با روی کمش مجذوب سیمایت شده
درس و استاد و کلاس با دیدنت تعطیل شد
یک حراست عاشق چشمان زیبایت شده


محمدصادق رزمی

خون تو پر می شود آهسته از این سرطان

فرض کن بیماری و دارد که جانت می رود
روشنی های جهان دارد ز چشمت می رود
خون سرخت پر شده از قرص و آمپول و دوا
روح و جانت سوی حق دارد ز جسمت می رود
فرض کن دیگر نبینی رنگ پاییز و خزان
با غمش از چشم تو دارد که اشکت می رود
پیش چشمانت پدر خم گشته قدش از غمت
مادرت از دیدنت با گریه سویت می رود
یاد موهایت بیفتی یاد آن زلف بلند
خاطراتت با غمت دارد ز مغرت می رود
دردِ سختِ سرطان دارد که پیرت می کند
اینچنین سوی خدا دارد که روحت می رود
قبل مرگت مرده ای وقتی ببینی یار خود
از غم چشمان تو با گریه پیشت می رود


محمدصادق رزمی

سخت است زنده بمانم

سخت است که از درد کسی تا به ابد زنده بمانی
هر شب ز غمش چشم تو باران بشود زنده بمانی
سخت است که در اوج جوانی به دلت داغ ببینی
با درد دلت تا برسی  سن نود زنده بمانی
سخت است بخوابی ، تو ولی خواب ببینی
آن عشق قشنگت ز کنارت برود زنده بمانی
سخت است که در اوج خزان در دل تهران
آن بارش باران به غمت نم  بزند زنده بمانی
سخت است که دل را بدهی جان نسپاری
ازدیدن عکسش غم تو تازه شود زنده بمانی

"محمدصادق رزمی"

حالم همیشه ابری است مانند جمعه در خزان

در عصر جمعه ناگهان جایت چه خالی می شود
شادی دوباره در دلم امر محالی می شود
غم را به قلبم می زنی با رفتنت سوی خدا
از نو دوباره دیدنت همچون خیالی می شود
وقتی شکسته بغض من از غربت این جمعه ها
احساس من مانند آن کوزه سفالی می شود
دردش دو چندان می شود این جمعه های لعنتی
وقتی دوباره در دلم با غم جدالی می شود
وقتی صدایم می زدی با لهجه بوشهری ات
چشمم ز اندوه و غمت خیس و شمالی می شود
دریای بوشهر و غروب در جمعه های سوت و کور
حالم دوباره از غمت آشفته حالی می شود

"محمدصادق رزمی"

بی تو حالا معنی باران برایم غم شده

سمان بارانی و جایت کنارم خالی است
این هوا بی تو برایم واقعا جنجالی است
موی تو بی روسری در زیر باران دیدنی ست
خیسی موهای تو در زیر باران عالی است
زیر باران با تو حالم مثل گل خوش می شود
دیدنت در زیر باران باعث خوشحالی است
قصه ام بی تو شبیه لیلی و مجنون شده
من همان مجنونم و چشمت شبیه لیلی است
می شود این قطره ها مانند نخ بر پنجره
عاقبت از درد تو قلبم شبیه قالی است
قاب عکست می برم من روبه روی چشم خود
مثل باران می شوم اما دلم بد حالی است

محمدصادق رزمی

زیر باران ساکتم از شدت اندوه تو

افسرده شدم از غم تو با نم باران
از نو شده ام عاشق تو با دم باران
از غربت این عشق، من و ساحل کنگان
خیسیم دوباره ز غمت از غم باران
اندوه تو با من همه جا همره من بود
نو شد غم تو با نم این موسم باران
در پیله تنهایی خود ساکت و تنها
پروانه شدم از غم ابریشم باران
زخمی شده از رفتن تو این دل و جانم
درمان دلم بوده فقط مرهم باران
حرفم زده باران به همان شدت و خیسی
از درد تو بوده که شدم همدم باران

محمدصادق رزمی

یاد آن دانشکده با آن همه شور و نشاط

عصر سردی در خزان میدان صنعت دیدمت
روبه روی چشم خود در حال حرکت دیدمت
زل زدی بر چشم من اما مرا نشناختی
با یکی در جفت خود در حین صحبت دیدمت
یاد آن روز نخستین با تو در دانشکده
در کلاسی مشترک با همکلاست دیدمت
درس و دانشگاه من از دیدنت تعطیل شد
بعد از آن در هر کلاس، من با خجالت دیدمت
ترم بعدت ناگهان رفتی تو از دانشکده
روز تلخ رفتنت با بغض و حسرت دیدمت
رفتی و با رفتنت دلتنگی ات آوار شد
بعد از آن تنها تو را در کنج عکست دیدمت
می روی با مرد خود اما نمیدانی که من
در کنار شوهرت در حال صحبت دیدمت

محمدصادق رزمی

زیر چادر دزدکی دارد نگاهم می کند

چادرش هم بینمان پا در میانی کرده است
من گمانم او ز درد قلب من پی برده است
عاشق گیسوی زیبایش شدم با یک نگاه
میشود دیوانه اش هرکس که مویش دیده است
مثل اکسیژن شده موهای او در شهرمان
قلب من با موی او اینگونه اما زنده است
چادرش مانند شب اما رخش مانند ماه
تا نگاهش می کنی مانند ماهی رفته است
چادرش را می برد طوفان تهران با خودش
از غم چشمان سرخش چشم من باریده است
زیر چادر دزدکی دارد نگاهم می کند
اینچنین با یک نگاه قلب مرا دزدیده است

محمدصادق رزمی

در خواب بیا عاشق من شو

منتظر هستم که در رویای من حاضر شوی
تا کمی در عاشقی مانند من ظاهر شوی
قصه ام مانند هند و آن همه گنجینه ها
مثل آن دریای نورم تا تو هم نادر شوی
روز و شب از دوری ات اشعار زیبا گفته ام
نوبتت امشب شده تا از غمم شاعر شوی
دین و ایمانت فقط چشمان معشوقت شود
همچو من شاید تو هم از عاشقی کافر شوی
ترم آخر باشی و من هم نباشم پیش تو
تا که در درس و کلاست از غمم آخر شوی
خودکشی هم می شود فکر و تمام ذهن تو
از هجوم فکر بد مانند نی لاغر شوی
از غم پاییز زرد و نم نم باران و درد
می روی در کوچه ام تا از غمم عابر شوی

محمدصادق رزمی

چشم زیبایت بهشتی میکند حال مرا

خنده کن با خنده ات دنیا بهشتی می شود
با غمت دنیای من دنیای زشتی می شود
این غزل با بودنت بوی بهاران می دهد
سردی ماه دی ام اردیبهشتی می شود
چشم تو در قلب من یک فتنه بر پا می کند
اینچنین ابروی تو هشتاد و هشتی می شود
طالع این بخت بد با تو پریشان می شود
بخت بد با بودنت نیکو سرشتی می شود
بی تو این باران غم مانند سیلی می شود
قلب من در سیل غم دیوار خشتی می شود

محمدصادق رزمی

قلب من دارد برای دیدنت می ایستد

در دلم از دوری ات احساس دردی می کنم
همچو پاییز و خزان احساس زردی می کنم
یاد دستانت بخیر روزی زمستان گرم بود
بی حضور دست تو احساس سردی می کنم
من وفادارم به تو حتی در این تنهایی ام
اینچنین در قلب خود احساس مردی می کنم
خط صافی شد دلم در این نوار لعنتی
مثل برگی در خزان دارم نبردی می کنم
از تپش افتاده آخر قلب من از دوری ات
عاقبت با روح خود بالا بلندی می کنم

محمدصادق رزمی

ساحل بوشهر و چشمت می شود پاییزتر

از غم چشمان تو باران به چترم می زند
غصه های رفتنت دارد به شهرم می زند
طعم شیرین لبت مانند خرمای جنوب
انتظار دیدنت خنجر به صبرم می زند
چشم بوشهری من از نو دوباره خیس شد
اشک من باران شده دارد به شعرم می زند
با غمت غمگین ترین آهنگ دشتی می شوم
شروه می خواند غمت دارد به فکرم می زند
با کمند موی خود آخر به مرگم می دهی
موی تو قاتل شده دارد که دارم می زند
این غروب و ساحلش آخر مرا دق می دهد
از دوباره خودکشی دارد به فکرم می زند

محمدصادق رزمی

با تو ای زیباترین بانوی من

من هنوزم مات تصویر توام بانوی من
از غمت پیرم ولی پیر توام بانوی من
من دلم از چشم تو دارد تمام غصه ها
در دلم من با غمت گیر تو ام بانوی من
آفریده قلب من را در ره دردت خدا
از غمت در دام تدبیر توام بانوی من
با هزاران موی خود تسخیر قلبم می کنی
من همیشه تحت تسخیر توام بانوی من
خواب می بینم که می آیی ولی تعبیر نیست
بین رویاها فقط دنبال تعبیر توام بانوی من


محمدصادق رزمی

ای حسین جان خون چشم برادر پاک کن

می رسد از خیمه ها فریاد یاران العطش
آسمان کربلا با ابر و باران العطش
غیرتش جوش آمده عباس از دست فرات
می رود با نیزه اش او سوی میدان العطش
می کُشد از دشمنان او با تمام غیرتش
 مشک خود پر میکند از آب و گریان العطش
سوی خیمه می رود با مشک پر آب فرات
می خورد تیر عدو  بر زخم دستان العطش
دست و بازوی عمو دیگر نبودش جای خود
آب هم گریان شده بر حال اینان العطش
یادش آمد تشنگی در خیمه ها آن بچه ها
مشک خود را می زند آخر به دندان العطش
ناگهان با تیر دشمن مشک او هم پاره شد
تیر دیگر می خورد بر قلب ایشان العطش
درد سختی می نهد آن تیر اول بر دلش
او چگونه بنگرد بر عمق چشمان العطش
ای حسین جان خون ز چشمان برادر پاک کن
تا ببیند چشم او آن ماه تابان العطش
پیکر عباس را با خود مبر در خیمه ها
او خجالت می کشد از روی طفلان العطش


محمدصادق رزمی