خدا را خوش نمی آید، چنین دل را بسوزانی
که با آن برق چشمانت، دلم را هم بلرزانی
ندارد ارزشش ای عشق، در این تنهاییِ دنیا
که با آن بی محلی ها، مرا از خود برنجانی
زمانی عاشقم بودی، در آن ایام آغازین
چرا از بودنت با من، چنین حالا پشیمانی
تو رفتی و قسم خوردم، که باشم تا ابد تنها
ببین حالا ز تنهایی ،دو چشمم گشته بارانی
برو با عشق خود عشقم، ولی اینرا بدان دیگر
نداری اینچنین حقی، که این دل را بسوزانی
محمدصادق رزمی