تو نبودی و ندیدی، که چه آمد به سرم
با همه پیری خود، بی تو هنوزم پسرم
تا کمی تازه شود، خاطره ات در دل من
از نو افتاده قدم، بر سر کویت گذرم
تو که رفتی و ندیدی، چه کشیدم بعدت
به خدا در همه جا، بی تو در آمد پدرم
بعد تو با غم تو، شاعر چشمت شده ام
می سرایم ز غمت، این شده تنها هنرم
چو همان سیزده که، از همه عالم به در است
من همان سیزده ام، کز غم تو در به درم
هر که با یار خودش، با همه پیری پدر است
من ولی با غم تو، بی تو هنوزم پسرم
محمدصادق رزمی