ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی
ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی

هر دم ز دلم می کشم از درد تو آهی

دلتنگ شدم از غم آن چشم سیاهی
هر دم ز دلم می کشم از درد تو آهی
آیا شده دلتنگ شوی در شب تاری
از درد تو  آید ز دلت اشک تو گاهی
بر من تو بگو با دل خوش گشته تو آیا
عاشق بشوی از شرر رعد نگاهی
حسرت شده بر عمق دلم کاش که ای کاش
بر وصل تو باشد به جهان جاده و راهی
یک گوشه نشستم ز غمت یکه و تنها
هر دم ز دلم می کشم از درد تو آهی

محمدصادق رزمی

تا به اسمت می رسم، چشمم پر از نم می شود

تا به اسمت می رسم، چشمم پر از نم می شود
قلب من از درد تو، سرشار ماتم می شود
پیرم و دیگر کسی، یادم نمی آید ولی
تا به عکست می رسم، چیزی ز من کم می شود
گر بمیرم از غمت ،اما تو کم باشی در آن
بی تو حتی آن بهشت، همچون جهنم می شود
رفته ای از ذهن من، اما نمی دانم چرا
تا نگاهت میکنم، قلبم پر از غم می شود
با تمام پیری ام، با آن همه بیماری ام
تا به اسمت می رسم، چشمم پر از نم می شود

محمدصادق رزمی

من همان یار توام، آن یار خسته از دلش

یک نگاه از پنجره، بر چشم من انداختی
زل به چشمانم زدی، اما چرا نشناختی
من همان یار توام، آن یار خسته از دلش
آنکه با درد و غمت، یک مرد عاشق ساختی
خیره بر حالم شدی، در زیر باران خزان
از غم و اندوه من، گویی به من دل باختی
پرده ها را می کشی، گویی مرا نشناختی
حق این عاشق چرا، اینگونه تو پرداختی
همزمان با هق هقم، از گوشه ای از پنجره
با نگاه خیس خود، بر من نگاه انداختی

محمدصادق رزمی


غمت اندوه بی پایان، به آتش میکشد قلبم

تمام سهم من از عشق، فقط اندوه و ماتم شد
تو رفتی و به این سینه، تمام شادی ام غم شد
غمت اندوه بی پایان، به آتش میکشد قلبم
از آن اندوه بی پایان، جهان من جهنم شد
به زیر نم نم باران، به زیر چتر تنهایی
ز دردت چشم من آنجا، چو آن باران نم نم شد
تو بودی و دلم هر دم، پر از دلتنگی ات می شد
ولی با رفتنت حالا، به دلتنگی دمادم شد
جهانم قبل اندوهت، دقیقا چون جهنم بود
تو رفتی و جهان من، جهنم در جهنم شد

محمدصادق رزمی

تو به زیر خاک سردی، تو و آن رخ قشنگت

ز فراق و درد دوری، دلم آمده مزارت
به دلم غمت نشسته، به تنم غم غبارت
شده قسمت دل من، به جهان بی تو بودن
به جهان دیگر حتما، بنشان مرا کنارت
همه جای شهر و کویت، به دلم زند خراشی
شده مایه عذابم، همه جای این دیارت
به هوای سرد دی ماه، نگرانم و پریشان
که چه می کنی عزیزم، تو و آن تن نزارت
تو به زیر خاک سردی، تو و آن رخ قشنگت
تو بگو چه کرده با تو، به رخت تب مزارت

نوازد ساز غمگینی، به اقبال دلم دنیا

عجب دنیای بی روحی، تو تنها و منم تنها
کنارت می شود باشم، فقط در عالم رویا
نوازد ساز غمگینی، به اقبال دلم دنیا
چرا بر بخت هر عاشق، چنین سازی زند دنیا
تصور کن بهاری سبز، من و تو بندر بوشهر
تو و امواج موهایت، من و امواج این دریا
تو را هر جا کنار خود، تصور می کنم حتما
که حتی در مزار خود، خیالت می کنم آنجا
چه خوش میشد تصورها، اگر آن واقعی بودش
که میشد خوش شوم باتو ، دقیقا در همین دنیا

محمدصادق رزمی

با یاد تو من شروه غمگین جنوبم

من شروه ترین ناله غمگین جنوبم
وقتی که به یادت همه جا غرق غروبم
گر حال مرا خواسته باشی تو بدانی
با تو به یقین در همه جا خرم و خوبم
از رفتن تو غصه به قلب و دل من شد
بعد از تو غمی بر دل و بر عمق قلوبم
در ساحل بوشهر و به آن مغرب زیبا
با یاد تو من شروه ترین درد جنوبم

محمدصادق رزمی

امشب از اندوه تو، مردم کمی در هفت تیر

یک نفر مانند تو، دیدم شبی در هفت تیر
آنقدر مانند تو، گویی تو بودی در مسیر
چشم و موهایش نگو، گویی تو از نو آمدی
خاطراتم زنده شد، آن لحظه با تصویر دیر
دخترک بودش جوان، مانند آن ایام خوش
من ولی از درد تو، بودم کمی در چهره پیر
گر که دست روزگار، پر پر نمی کردت عزیز
من نبودم اینچنین، از زندگانی پیر و سیر
از هجوم خاطرات، با غصه هایت در دلم
امشب از اندوه تو، مردم کمی در هفت تیر

محمدصادق رزمی

صحبتی کن با دلم، با آن دو چشمان خمار

من کنار یار خود، ای کافه چی چایی بیار
با صدای چاووشی، ای کافه چی چیزی بزار
زل به چشمت می زنم، از پشت میز کافه چی
با همین حال خوشم، دستت به دستانم گذار
ساکتی در پشت میز، اما کمی در این فضا
صحبتی کن با دلم، با آن دو چشمان خمار
باز هم آن سوی میز ،گویا که یخ زد چایی ات
محو شد با یک صدا، تصویر تو چون یک غبار
از دوباره در خیال، دیدم تو را آن سوی میز
کافه چی ای کافه چی، یار مرا اینجا بیار

محمدصادق رزمی

آن عکس کهنه ی تو، آن چشم سرد و خاموش

خواهم گرفت یک شب، آخر تو را به آغوش
با عطر و بوی مویت، آخر رود ز سر هوش
اشعار خود بخوانم، در گوش تو به ایوان
آنجا دهی تو با شوق، با هر ندا مرا گوش
از پشت سر بگیرم، چشمان تو عزیزم
گویم به خنده این را، یادم تو را فراموش
زل می زنم دوباره، بر عکس تو به د یوار
آن عکس کهنه ی تو، آن چشم سرد و خاموش
حسرت به قلب من ماند، آغوش تو بگیرم
خواهم گرفت اما، یک شب تو را به آغوش

محمدصادق رزمی

دل من یک نفر و لشگر معشوق زیاد

دل من از غم تو زخمی خنجر دارد
بی تو این زندگی ام غصه ی بدتر دارد
هر که عاشق بشود لیک که یارش برود
بعد از آن چشم فقط بر دل و بر در دارد
دل من در همه جا بود وفادار به تو
این وفا را چه کسی بر دل دیگر دارد
دل من یک نفر و لشگر معشوق زیاد
یار با موی بلند قدرت و لشگر دارد
مثل مرگ است اگر یار کسی هم برود
تا ابد او ز غمش غصه ز دلبر دارد

محمدصادق رزمی

غنچه ها با دیدنت از شوق تو گل می کنند

غنچه ها با دیدنت از شوق تو گل می کنند
غصه ها در سینه ام با تو تنزل می کنند
برگ ها از شوق تو در هر زمستان بلند
برف و سرما را چنین در خود تحمل می کنند
همچو یک مجرم که شد دربند قانون و کتاب
غصه ها را همچو آن زنجیر و در غل می کنند
مثل گل های بهار در جنگل و در دشت ها
با تو شادی ها به دل در سینه ام گل می کنند
ناگهان در خواب خوش با آن صدای ساعتم
یادم آمد قلب و دل این را تخیل می کنند

محمدصادق رزمی

عشق تو در ابتدا چون جوی آبی ساده بود

عشق تو در قلب من گویی فقط یک لحظه بود
عشق تو در ابتدا چون جوی آبی ساده بود
می شدش من هم کمی خندان شوم با یار خود
گر که یارم لحظه ای در این جهانم زنده بود
سهم من از عشق تو از پشت قاب پنجره
نقش تیری در دلی بر شرجی یک شیشه بود
رنگ چشمان تو سبز و ابرویت هشتاد و هشت
عشق تو در قلب من حقا خودش یک فتنه بود
او که عمری از غمت اشعار غمگین گفته بود
حال وقتی آمدی با چشم گریان مرده بود

محمدصادق رزمی