ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی
ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی

با عطر تو در فصل بهاران چه کنم من

با درد تو در شهر و خیابان چه کنم من
با عطر تو در فصل بهاران چه کنم من
هر لحظه کمی شادم و با آن لب خندان
از شدت آن غصه ی  پنهان چه کنم من
وقتی که معطل شده ام بین ترافیک
با یاد تو در همت و چمران چه کنم من
گاهی که ز جان سیرم و مشتاق به مرگم
از درد تو با قلب پریشان چه کنم من
وقتی که دلم تنگ نگاهت شده باشد
با یاد تو در شهر و خیابان چه کنم من

محمدصادق رزمی

شادی به دل مام وطن به که عجین شد

با رای بنفشی که چنین مثل نگین شد
دشمن به دلش از غم آن سرد و حزین شد
با همت یک رهبر و یک ملت پر شور
شادی به دل مام وطن به که عجین شد

محمدصادق رزمی

مرکز دلتنگی ام پرواز ماهان می شود

در خیابان تا کمی غوغای باران می شود
قلب من از غصه ات آن لحظه ویران می شود
بی تو وقتی در خزان سوی خیابان می روم
مرد تو از عشق تو رسوای تهران می شود
در هواپیما که من دلتنگ چشمت می شوم
مرکز دلتنگی ام پرواز ماهان می شود
تا که می بینم کسی با جفت خود در کوچه ها
در دلم اندوه تو یک گوشه پنهان می شود
بی تو از اندوه تو در خانه ام حبسم عزیز
بعد تو این خانه ام گویی که زندان می شود

محمدصادق رزمی

به خدا که کشتن سرباز، ابدا هم هنر نمی باشد

از برای حفظ این کشور، هر که را جگر نمی باشد
هر کسی شبیه آن سرباز، عشق میهن بسر نمی باشد
بوده آرزوی مادرش اینکه، که پسر را شبی کند داماد
هرگز از  غصه دل مادر، هر کسی را خبر نمی باشد
طبق فرموده رسول الله، حب کشور نشانه دین است
هر که از دلش وطن رفته، دین او ثمر نمی باشد
به خدا که کشتن سرباز، ابداً هم هنر نمی باشد
مثل سرباز بازی شطرنج، زدن آن هنر نمی باشد

محمدصادق رزمی

مثل من در این بهار، تهران پر از دردت شده

همچو کاری که بهار، با یک شقایق می کند
هر دلی را چشم تو، آنگونه عاشق می کند
مثل من در این بهار، تهران پر از دردت شده
زین سبب در این بهار، آوای هق هق می کند
وقت تنهایی و غم، وقتی که باران می زند
مرد عاشق از غمش، در آن هوا دق می کند
عشق وقتی سر زده، بر قلب هر کس آمده
مثل من او را چنین، محو دقایق می کند
مثل چنگیز مغول، وقتی به ایران حمله کرد
غصه ات مانند آن، با قلب صادق می کند

محمدصادق رزمی

در هوا گویی خدا، یاد تو را پاشیده است

چشم من از درد تو، هر لحظه اش باریده است
اینچنین داغی به دل، هرگز کسی نادیده است
در نبرد عاشقی، وقتی غمت سر می زند
این دلم تنها دلم، در عاشقی بازنده است
هر چه کوشش می کنم، تا دل فراموشت کند
با هجوم خاطره، این سعی من بیهوده است
بس که این اردیبهشت، عطر تو دارد با خودش
در هوا گویی خدا، یاد تو را پاشیده است
عشق بودی نازنین، این را یقین دارد دلم
بعد از آن هجران تو، این را دلم فهمیده است

محمدصادق رزمی

بعد از این دیگر تو را، در خواب می بینم فقط

از تو و از چشم تو، دل را بریدن مشکل است
وصف تو از این و آن، تنها شنیدن مشکل است
می روی و قلب من، دیگر ندارد یک تپش
بی وجود ناز تو، این دل تپیدن مشکل است
منتظر بودن عزیز، وقتی که دیگر رفته ای
انتظارت را چنین، اینجا کشیدن مشکل است
بعد تو دیگر کسی ،هرگز نمی آید به دل
غیر تو بر هر کسی، دل را سپردن مشکل است
بعد از این دیگر تو را، در خواب می بینم فقط
یار خود را بعد از این، در خواب دیدن مشکل است

محمدصادق رزمی

بر نگاه مرده ام، گویی که یک جان می رسد

از نگاه گرم تو، فصل بهاران می رسد
غصه ها با دیدنت، گویی به پایان رسد
این تجسم کنی کمی، دست تو در دستان من
ناگهان از شوق تو، آن لحظه باران می رسد
می شوی آن یار من، در پیش چشمان رقیب
آتشی از حسرتت، بر آن حسودان می رسد
چون مسیح وقتی که تو، بر من نگاهی می کنی
بر نگاه مرده ام، گویی که یک جان می رسد
این خیال آخر رسید، زیرا که دیدم ناگهان
شوهرت از آن طرف، همچون نگهبان می رسد

محمدصادق رزمی

می شود درگیر غم هرکس که شعرم خوانده است

مانده عشقت بر دلم اما نگاهت رفته است
قلب من از دوری ات دیگر که زار و خسته است
از غمت بیدارم و هر شب نمی خوابم دگر
جر نگاه خیس من هر آدمی خوابیده است
آنقدر اندوه و غم در شعر خود آورده ام
می شود درگیر غم هرکس که شعرم خوانده است
خود بگو ای عشق من در این جهان یا آن جهان
همچو من دلتنگ تو آیا کسی هم بوده است
خوب می دانم دگر پیش خداوندی عزیز
قلب من اما هنوز در انتظارت مانده است

محمدصادق رزمی

خاطراتت به دلم بی تو چه زیباست هنوز

چشم من با غم تو عاشق و رسواست هنوز
دل پر غصه من بی تو چه تنهاست هنوز
از همان روز که من با تو به ساحل رفتم
رد پایت به شن و ساحل دریاست هنوز
کهنه شد عکس تو اما که ببین هر لحظه
چشم تو بر دل من صادق و گیراست هنوز
رفته ای از بر من لیک ولی ای عشقم
خاطراتت به دلم بی تو چه زیباست هنوز
بین هر غصه و غم در همه ی عالم ها
درد تو تلخ ترین غصه دنیاست هنوز

محمدصادق رزمی

با غمت اردیبهشت اردی جهنم می شود

هر زمان در این بهار، باران نم نم می شود
زیر آن باران و نم، قلبم پر از غم می شود
می رسد فصل بهار، اما غمت هم می رسد
قامتم از درد آن، در این هوا  خم می شود
زیر باران بهار، وقتی که می گریم ز غم
اینچنین باران و نم، بر غصه مرهم می شود
بس که در باران آن، تنها و غمگینم عزیز
با غمت اردیبهشت، اردی جهنم می شود
این بهار فهمیده است، دلتنگ و غمگینم توام
زین سبب هر لحظه اش، باران نم نم می شود

محمدصادق رزمی

غمناک ترین راه جهان جاده چالوس

دارد دل من درد ز آن جادهِ چالوس
وقتی ز غمت بوده نشان جادهِ چالوس
پیچیده صدایت همه جا در همه جایش
در جنگل و دریا و همان جادهِ چالوس
در پیچ و خمش صحنه غمگین تصادف
وقتی که گرفتش ز تو جان جادهِ چالوس
با زخم عمیقی به بدن پر زدی از من
دردا  ز جدایی  و فغان جادهِ چالوس
حک گشته دگر بر دل من جمله زیرین
غمناک ترین راهِ جهان جادهِ چالوس

محمدصادق رزمی

مثل آن برگ زرد و پاییزی، باید خود را به باد بسپارم

آرزوی من شده مردن، از غم رفتن همان یارم
هر شبم ز داغ آن عشقش، تا ابد همین شده کارم
در هوای سرد بهمن ماه، مثل موهای او شده شب ها
در شب دراز و تاریکش، خیره بر عکس او به دیوارم
در بهار سبز و بارانی، چشم من دوباره می شود گیلان
با نگاه خیس و نمناکم، از غمش دوباره می بارم
توی گرمای ظهر تابستان، دل من مثل ساحل بوشهر
زده شرجی به عمق چشمانم، تا ابد داغ او به دل دارم
حال من از غمش ولی حالا، تا ابد چو حال پاییز است
مثل آن برگ زرد و پاییزی، باید خود را به باد بسپارم

محمدصادق رزمی

به یادگار ز غمت ،در دلم خزان دارم

ببین که زار و خرابم، غمت به جان دارم
به یادگار ز غمت ،در دلم خزان دارم
چنان به دلم، اشک و گریه دارم من
که از غصه ات به آن، رودی روان دارم
چه حاجتی ست ،که بگویم غم دل خود را
که غمی به دلم، به این عیان دارم
این شعر غمگین و، این غصه ی تلخم
به یادگار به دلم، از تو من نشان دارم
چنان غمت به دلم، فتاده در بهاران ها
که از غمت به خدا، در دلم خزان دارم

محمدصادق رزمی

من وفادارم به تو، حتی که بعد از رفتنت

با لب خندان تو، دنیا همه دربند توست
من یقین دارم بهشت، یک شعبه از لبخند توست
آنچنان خالق تو را، زیبا تر از گل آفرید
حوری و ماه و پری، در خوشگلی مانند توست
بس که می ریزد غزل، از آن لب شیرین تو
من که هیچم ای عزیز، حتی خدا دلبند توست
من وفادارم به تو، حتی که بعد از رفتنت
مرد تو تا روز مرگ، با خون خود پابند توست
آنچنان با خنده ات، دنیا بهشتی می شود
من یقین دارم بهشت، یک شعبه از لبخند توست

محمدصادق رزمی

شبیه آن بهارانی، که از باغ و چمن رفتی

گل زیبای غمگینم، چنان از پیش من رفتی
که وقتی  از برم رفتی، چو روحی از بدن رفتی
چه زیبا می شدم با تو، درون رخت دامادی
ولی حالا به جای آن،  تو با رخت کفن رفتی
به آبادی احساسم، تو با آن مهر خورشیدت
شبیه آن بهارانی، که از باغ و چمن رفتی
نفهمیدم چه شد رفتی، ولی دیدم که از پیشم
سریع و تند و بی وقفه، چو چشم برهم زدن رفتی
چه میشد کور میگشتم، شبیه حضرت یعقوب
ولی هرگز نمی دیدم، چنین از پیش من رفتی

محمدصادق رزمی

پشت هر لبخند من اندوه تو خوابیده است

از دوباره در هوا عطر تنت پیچیده است
بار هم اندوه تو در این هوا پاشیده است
از دلم آن خاطرت هرگز نمی میمرد دگر
تا ابد احساس من از دوری ات شوریده است
بر نمی گردد کسی هرگز دگر بر زندگی
بعد ازآن وقتیکه آن چشم تو را او دیده است
در پس لبخند من درد عمیقی خفته است
پشت هر لبخند من اندوه تو خوابیده است
چشم من سهل است حتی ببین آن آسمان
پشت پای رفتنت از غصه ات باریده است

محمدصادق رزمی

رو به مردن می شوم از غصه نیلوفرم

پیر و خسته من شدم از غصه نیلو فرم
ازهمان روزی که او بار سفر بست از برم
می پرم آخر شبی از برج میلاد از غمش
می پرد عشقش فقط با این روش ها از سرم
آنچنان از درد او هر شب پر از دلتنگی ام
می رود این زندگی  آخر شبی از پیکرم
دل خوشی هایم شده در این جهان تنها همین
اینکه گاهی در خزان از کوچه اش من بگذرم
آنچنان قلب و دلم از درد و غم پر گشته که
رو به مردن می شوم از غصه نیلوفرم

محمدصادق رزمی

گر شدم از غم تو مرده و بی جان تو بخند

گر شدم از غم تو زار و پریشان تو بخند
یا که از زندگی ام بی تو پشیمان تو بخند
از غمت شد به دلم فصل بهاران چو خزان
شده گر مثل خزان فصل بهاران تو بخند
بین مردم ز غمت تا که دلم تنگ شود
هر کجا درد دلم گشته نمایان تو بخند
پشت پرچین اتاقت وسط فصل خزان
بر دلم در وسط کوی و خیابان تو بخند
می رسم از غم تو بر ته این خط حیات
گر شدم از غم تو مرده و بی جان تو بخند

محمدصادق رزمی

دکترم تنها تو را بر حال من تجویز کرد

بی تو باید از خودم در زندگی پرهیز کرد
این بهاران را فقط باید ز غم پاییز کرد
بی تو باید در خزان وقتی پر از تنهایی ام
قلب خود را از غمت با خاطره تجهیز کرد
آنچنان از درد تو حالم خراب و زار بود
دکترم تنها تو را بر حال من تجویز کرد
آنچه کردی با دلم تنها فقط در این جهان
مثل آن  زار و خراب تنها فقط چنگیز کرد
گر بخواهم بی تو این حالم دلم بهتر شود
بی تو باید از خودم در زندگی پرهیز کرد

محمدصادق رزمی

مثل تو هیچ کسی هم دل و همسنگ نبود

مثل من هیچ کسی عاشق و دلتنگ نبود
مثل تو هیچ کسی هم دل و همسنگ نبود
با تو دنیای من از غصه و غم سنگ نبود
به خدا زندگی ام ساکت و بی رنگ نبود
فصل باران و خزان بی تو چه دلگیر نبود
این جهان بی تو دگر بر دل من ننگ نبود
با تو هر شب دل من ساکت ودلتنگ نبود
در دلم از غم تو شورش و آن جنگ نبود
رفته ای پیش خدا کاش بدانی ای عشق
مثل من هیچ کسی عاشق و دلتنگ نبود

محمدصادق رزمی

دوباره هر کجا باشم، تویی آن انتخاب من

کمی در این غم دنیا، بیا امشب به خواب من
خیالت راحت و راحت، تو هستی انتخاب من
میان این جراید ها، سیاسی گشته چشمانت
که با آن مشکی چشمت، تویی آن انقلاب من
به روی هر کس و ناکس، دلم را بسته ام دیگر
تو رفتی و شدی حالا، دلیل اعتصاب من
دوباره انتخابات است، دوباره شور و دلشوره
میان این همه تشویش، تو بودی التهاب من
چه روحانی چه قالیباف، رئیسی باشد و هرکس
دوباره هر کجا باشم، تویی آن انتخاب من

محمدصادق رزمی

از تو تنها چشم تو در قاب عکسی مانده است

هر کسی شعر مرا  با داغ قلبش خوانده است
بعد از آن دیگر که او در کار خود وامانده است
با همان دستان خود آن عشق تلخ لعنتی
رشته ای از غصه ات بر گردنم افکنده است
از همان روزی که در بوشهر و ساحل دیدمت
رد پایت روی شن هایش ببین  جا مانده است
از تو تنها چشم تو در قاب عکسی مانده است
قلب من حالا فقط با آن نگاهت زنده است
تا تو بودی قلب من از عشق تو سرشار بود
رفتی و حالا دلم از غصه ات آکنده است

محمدصادق رزمی