ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی
ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی

می رود از درد خود زهرای اطهر با پدر

مثل هر شب چاه کوفه، با علی خو می کند
عمق تنهایی ز هر سو، بر دلش رو می کند
جان او هم از تنش، مانند یارش می رود
شمع بانو فاطمه، آهسته سوسو می کند
از مرور خاطراتش، در دلش با فاطمه
از دلش او گریه ای، بر حال بانو می کند
بر سر بالین مادر، آمده مولا حسین
با نگاه خسته اش، او  بر حسین رو می کند
می رود از درد خود، زهرای اطهر با پدر
بعد از آن مولا علی ، سر را به زانو می کند
از غم سنگین مادر ،بعد از آن هر سیدی
شکوه از تنهایی و، از دردِ پهلو می کند


محمدصادق رزمی

میان مردم تهران شدم رسوا و سرگردان

پزشکان گفته اند با من، به چشمان تو بیمارم
نه زخمم می شود درمان، نه امیدی به آن دارم
به قلبم می زند دردت، در این شب های تنهایی
تو رفتی و ندانستی، به درد تو گرفتارم
میان مردم تهران، شدم رسوا و سرگردان
بیا امشب به رویایم، که من آن عاشق زارم
شبیه ابر پر باری، که بغضم می کند سنگین
منم همچون همان ابری، که در باران نمی بارم
همیشه منتظر هستم، که شاید پیش من  آیی
در این اوضاع تنهایی، شده تنها همین کارم

محمدصادق رزمی

رفتم که شاید اندکی، دنبال من آیی شبی

اندکی چیزی بگو، تا خوش شود حال دلم
شاید کمی کمتر شود، درد کهنسال دلم
از آن تمام بودنت، سهمم شده اندوه تو
تنها فقط اندوه تو، شد از غمت مال دلم
مانند موهایت شده، اقبال من از رفتنت
لعنت فرستاده خدا، بر بخت و اقبال دلم
از جار و جنجال دلم، خوابم نمی آید عزیز
از درد تو بوده فقط، این جار و جنجال دلم
رفتم که شاید اندکی، دنبال من آیی شبی
افتاده اما غصه ات، تنها به دنبال دلم

محمدصادق رزمی

بین مرگ و زندگی من مانده بودم از غمت

دیدنت در زیر باران در خزان قسمت نشد
بودنم با عشق تو در این جهان قسمت نشد
عاشقم بودی و من هم بوده ام شیدای تو
عاشقم بودی ولی در این میان قسمت نشد
درد دوری از تو بد دردی شده در قلب من
چون خدا مایل نبود پس بی گمان قسمت نشد
بین مرگ و زندگی من مانده بودم از غمت
بی تو اما از غمت با این و آن قسمت نشد
از غمت در زیر باران می شوم دلتنگ تو
دیدنت در زیر باران در خزان قسمت نشد

محمدصادق رزمی

در روز مرگم در دلم، حس رسیدن می کنم

در اشتیاق دیدنت، سودای رفتن می کنم
در خاطرات هر شبم،  یاد تو را تن می کنم
یک جای خالی در دلم، آخر مرا دق می دهد
از درد تو در زندگی، حس بریدن می کنم
هر شب که می گیرد دلم، با یاد تو سر می کنم
تنها به عشق دیدنت، احساس بودن می کنم
من می رسم روزی به تو، در لحظه های مردنم
در روز مرگم در دلم، حس رسیدن می کنم
از بس که در اندوه تو، بی تاب دیدارت شدم
در اشتیاق دیدنت ،سودای رفتن می کنم

محمدصادق رزمی

در زمستان یک نفر گرمای عشقش می رسد

مهر خود را یک نفر در قلب من جا می کند
در دلم احساس خود را با غمش تا می کند
در شب غمگین من آن یک نفر می آیدش
در دلم با عشق خود یک خیمه بر پا می کند
در زمستان یک نفر گرمای عشقش می رسد
با نفس هایش به سرمای دلم ها می کند
یک نفر هر صبح روشن می کند من را نگاه
چشم خود را او برای دیدنم وا می کند
زیر باران در خیابان یک نفر با یک نگاه
مهر خود را در دلم با چشم خود جا می کند

محمدصادق رزمی

میروم از خدمتت، من رفع زحمت می کنم

اندکی سویم بیا، من با تو صحبت می کنم
پیش چشمانت فقط، از غصه غیبت می کنم
زل به چشمت می زنم، من با تو نجوا می کنم
هر شب و روزم فقط، من با تو خلوت می کنم
عاقبت در این جهان، روزی به عشقت می رسم
یک شبی در این جهان، من با تو وصلت می کنم
دست تو در دست من، در یک خیابان بلند
با همان دستان تو، احساس قدرت می کنم
وقت رفتن می شود، اما بمان من می روم
میروم از خدمتت، من رفع زحمت می کنم
می روم اما نمی دانی ،که من در قلب خود
بر زمین و آسمان، هر لحظه لعنت میکنم

محمدصادق رزمی

خدا اشکِ مرا از دردِ دوری شبیه آب دریا آفریده

یقین دارم خدای آسمان ها، تو را از عطر گل ها آفریده
میان این همه دریا و جنگل، تو را مانند صحرا آفریده
بلندایت رسد تا مرز بالا، که دستانت رسد تا آسمانها
تو با آن قامت و قد بلندت، شبیه سرو رعنا آفریده
خدا وقتی تو را با قرص ماهت، میان چادر مشکی بدیده
شبیه ماهِ زیبایِ شب تار، تو را چون ماهِ زیبا آفریده
بیا تا من ببوسم شهد لبهات، میان تلخی این روزگاران
خدا لبهای زیبای تو را چون، شبیه شهد خرما آفریده
سپس آمد خدا تا آفریند، مرا از درد تلخی چون جدایی
میان درد تلخی از جدایی، مرا تنهای تنها آفریده
شده اشکم ز اندوه تو جاری، به هنگام خزان در بین باران
خدا اشکِ مرا از دردِ دوری، شبیه آب دریا  آفریده
مرا از درد دوری، از غم یار، میان قصه های عاشقانه
میان قصه های عاشقانه، مرا مجنونِ لیلا آفریده

محمدصادق رزمی

رنگ چشمت آبی و مویت ولی کاکل زری

چادرت لبنانی و چشمان من هم آذری
تا نبینم موی تو گیسو کنی در روسری
دختر ایران زمین ای شعبه از حور و پری
رنگ چشمت آبی و مویت ولی کاکل زری
زیر چادر دزدکی بر من نگاهی می کنی
من اسیرت گشته ام با این نگاه آخری
خاور نزدیک و دور درگیر جنگی تازه شد
آن زمانی که کنی بر من نگاهی سرسری
آرزویم این شده ای دختر ایران زمین
قلب تو در هر کجا از غصه ها باشد بری

محمدصادق رزمی

حسرت دیدن تو تا به ابد با من بود

قلب من عاشق آن چهره ی خندان تو شد
دیده ام مات تو در جذبه ی چشمان تو شد
غزل چشم تو در قلب من افتاد و سپس
دل من شاعر آن چشم غزلخوان تو شد
عابری خسته در آن کوچه مهرت بودم
دل من رهگذر مهر خیابان تو شد
پر کشیدی به خدا بس که خدا تنها بود
رفتنت سوی خدا قسمت پایان تو شد
حسرت دیدن تو تا به ابد با من بود
غصه های دل من از غم هجران تو بود


محمدصادق رزمی

همیشه آخر قصه، کلاغی زشت و تنهایم

میان باغ زیبایی، کلاغی زشت و تنهایم
غریب و خسته و تنها، میان برف و سرمایم
مرا می راند از مردم، همیشه سنگ دشنامی
همیشه مجرمی بودم، که در تبعید و صحرایم
سیاه و زشت و تنهایم، دلم از غصه سرشار است
که بین این همه آواز، چرا بد بوده آوایم؟
شبی از درد تنهایی، صدا کردم خدایم را
که ای محبوب بی همتا، چرا من زنده اینجایم؟
همیشه آخر قصه، شوم آواره و تنها
همیشه آخر قصه، کلاغی زشت و تنهایم

محمدصادق رزمی

نگاهم خیس و بارانی، به آن تصویر پایانی

تو نزدیکی به احساسم، شبیه آن رگِ گردن
شده حالم ز اندوهت، شبیه حس جان کندن
زمانی که تو می رفتی، نگاهت مانده بر قلبم
به یادم مانده تصویرت، شبیه آخرین شیون
میان عشق تو ماندم، نه راهی سوی تو دارم
شبیه حس سربازی، میان جنگ با دشمن
به گندمزار احساسم، تو با آن چشم زیبایت
به قلبم می زند عشقت، شبیه آتش و خرمن
نگاهم خیس و بارانی، به آن تصویر پایانی
شبیه لحظه مردن، دو دستم مانده بر دامن

محمدصادق رزمی

گرد پیری بر دلت در وقت تنهایی نشست

می روم اما بدان قلب تو هم خواهد شکست
عاقبت این مرغ غم بر شانه ات خواهد نشست
ناگهان با برق چشمش می شوی شیداترین
می روی اما دلت از آن نگاه خواهد شکست
می شوی آواره اش با قلب زخمی از غمش
تار و پود قلب تو با عشق او از هم گسست
می رسد روزی ببینی یار تو در یک شبی
زیر باران با رقیبت از بَرَت او رفته است
آن زمانی حس کنی اندوه من را اندکی
گرد پیری بر دلت در وقت تنهایی نشست

محمدصادق رزمی

خدا نخواست که تو بمانی برای من

خدا نخواست که تو بمانی برای من
غمگین کند ز غمت جهانی برای من
با تو میخواستم که بخوانم نماز عشق
عشقت نماز بود و تو اذانی برای من
من بندری غریبم و تو یک شهر ازدحام
من مثل بوشهر و تو تهرانی برای من
در حسرت باران به دلش بوده آن کویر
من مثل آن کویرم و تو  بارانی برای من
چرا نشد قسمت که تو باشی برای من
شاید خدا نخواست تو بمانی برای من

محمدصادق رزمی

پشت در یار بیاید نیمه شب در بزند

شده یک شب به دلت عشق کسی سر بزند ؟
یا دلت از غم او سوی کسی  پر بزند؟
در خیالت یهویی سایه یارت برسد
پشت در او برسد از غم تو در بزند؟
شده از عشق کسی سر به بیابان بنهی؟
یا دلت از غم او مثل کبوتر بزند؟
پیش چشمت یهویی ماه شبت محو شود
در دلت درد و غمش غصه ی بدتر بزند
شده از غصه او قلب و دلت یخ بزند
وسط شرجی و دم سردی آذر بزند؟


محمدصادق رزمی

قهوه ام مثل شبم بی تو سیاه و کدر است

رد چشمان تو بر قهوه این فنجان است
از غمت در ته فنجان همه جا باران است
چشم تو با عشوه اش در ته فنجان من است
اینچنین در قهوه ام  اندوه تو پنهان است
یک نفر در کافه ها تنها نشسته با غمت
صحنه اش غمگین ترین حالت این تهران است
قهوه ام مثل شبم بی تو سیاه و کدر است
ماه چشمان تو درقهوه ی من تابان است
تلخی این قهوه ام  از غصه های چشم توست
تلخی این عاشقی در ته این فنجان است

محمدصادق رزمی

نهاده فاصله تشدید، به روی درد من بی تو

به یادت بودم و هستم، در این شبهای تنهایی
تو کردی عاشقم بانو، تو با آن چشم لیلایی
چه زیبا می شود دریا، درون چشم زیبایت
برای این دل خسته، خودت هم مثل دریایی
بخواب آسوده بانویم، در این شب ها تنهایی
سپردم باد صحراها، بخواند بر تو لالایی
همیشه آرزویم بود، به روی ساحل بوشهر
کنارت بر لب ساحل، بنوشم اندکی چایی
نهاده فاصله تشدید، به روی درد من بی تو
شده اندوه سختی که، من اینجا و تو آنجایی

"محمدصادق رزمی

وقت است که لطفی کنی و مو بگشایی

تا کی تو به هوای دل من باز نیایی
من از که بپرسم که بداند تو کجایی
من منتظرت بودم و پایان شده عمرم
آخر که مرا می کشد این درد جدایی
خواهی بشوی مرهم این قلب مریضم
باید که کمی روی خوشت را بنمایی
وقتی که مرا دیدی و یک گوشه نشستی
گفتم به خودم در دل خود عاشق مایی
از شوق تماشای تو با موی سیاهت
وقت است که لطفی کنی و مو بگشایی

محمدصادق رزمی

که در صندوق هر رایم، تو تنها انتخابی تو

برای رای و احساسم، تو تنها انتخابی تو
میان این همه تشویش، به دور از التهابی تو
همیشه رای تو بالاست، میان قلب و احساسم
که در صندوق آرایم، همیشه خوش حسابی تو
میان این نظام دل، تو بودی رای من ای عشق
تو با جمهوری چشمت، به قلبم انقلابی تو
میان عقل و احساسم، برایت می شود دعوا
برای پرسش عقلم، تو در قلبم جوابی تو
چه فرقی دارد این اسفند، که با خرداد و بهمن ماه
که در صندوق هر رایم، تو تنها انتخابی تو


محمدصادق رزمی

هنوزم گوشه ی قلبم تو را من دوست می دارم

هنوزم گوشه ی قلبم تو را من دوست می دارم
که من هم مثل باران ها به پایت گریه می بارم
بیا گاهی به رویایم که من دلتنگ دیدارم
که از تعبیر آن رویا ببین هر لحظه بیدارم
اگر آیی به خواب من ببوسم شهد لب هایت
کمی هم بذز عشقت را میان سینه می کارم
پزشکم گفته باید من فراموشت کنم دیگر
که مخفی می کنم عشقت دقیقا پشت افکارم
عزیزم بین ما باشد که گاهی مخفی و پنهان
هنوزم گوشه ی قلبم تو را من دوست می دارم

محمدصادق رزمی

در جوانی مثل پیری قامتم اما خم است

فکر من از رفتنت بی تو همیشه درهم است
در هجوم خنده ها در لحظه هایم یک غم است
بین شادی های مردم در دلم می خواهمت
درد من در سینه ام در بین مردم مبهم است
پازل احساس من بی تو همیشه ناقص است
حس من گوید که آنجا در دلم چیزی کم است
کاش بودی تا که درمانی شوی بر درد من
بودنت بر زخم من مانند دارو مرهم است
زیر باران بی تو بودن این خودش یعنی که درد
اشک من از رفتنت در زیر باران هر دم  است
رفتی و آوار آن بر قلب من افتاده است
مثل پیری در جوانی قامتم از غم خم است

محمدصادق رزمی

شرجی داغ جنوب بر قلب من افتاده است

روز اول دیدمت گفتم همین یار من است
این غزل تنها کمی از حس من بر آن زن است
دیدمت من بار اول در همین اسفند سرد
این همه اندوه من تنها برای گفتن است
بر لبت سیگار بهمن در دلم یک ماه تیر
مثل آن سیگار تو آتش به قلبم روشن است
ناگهان بر قلب من یک شعله از چشمت چکید
آن نگاه گرم تو چون آتشی بر خرمن است
شرجی داغ جنوب بر قلب من افتاده است
از لب بوشهری ات داغ تو بر قلب و تن است
کاش بودی تا کمی این فاصله غمگین شود
بر غم این فاصله آغوش گرمت دشمن است

محمدصادق رزمی