ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی
ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی

هر جا بروم از غم تو آن شب یلداست

از دوری تو در دل من ناله هویدا ست
روزی که نباشی به دلم روز مباداست
باید که بسوزم ز غمت چون عسلویه
هر جا بروم در دل من عشق تو پیداست
می سازم و می سوزم و از عشق تو مستم
هر شب ز غمت در دل من یک شب یلداست
یک دانه انار است دلم در غم پاییز
پاییز تو بودی و دلم عاشق و شیداست
یلدا شده موهای تو در امشب و هر شب
تا روز قیامت همه شب عشق تو سودا ست

محمدصادق رزمی

شب یلدا

دل کندن از چشم سیاه تو چه دشوار شده
چون شب شده گیسوی تو بر چهره پدیدار شده
امشب شده پاییز به پایان همه جا اول دی ماه
برفی که زمستان شده در کوچه چو آوار شده
در شهر و خیابان ز شبش سرد و سپید است
از برف زمستانی دی کوچه سپیدار شده
امشب شده موهای تو مانند شب اول دی ماه
انگار که گیسوی تو هر ثانیه تکرار شده
یلدا شده امشب که شده همچو ز مویت
خورشید در آغوش تو با بوسه که بیدار شده

محمدصادق رزمی

کارم شده ای کوه که از غصه ببارم

من ابر شدم تا زغمت سیر ببارم
حالا که به دستان تو افتاده گذارم
باید برسم سوی همان دشت و بیابان
مانع شده این کوه که باران بسپارم
باران زدم و داد زدم مثل همان رعد
رد می شوم از کوه ببین باد سوارم
مانع شده این کوه ولی مساله ای نیست
من با وزش باد شده چاره ی کارم
در ابر دلم پر شده از غصه و اندوه
باید که ببارم ز غمت چاره ندارم
ای کوه تو هم در غم من مانع من شو
کارم شده ای کوه که از غصه ببارم

محمدصادق رزمی

دیر آمدی ای عشق من، حالا که من خوابیده ام

با خود تصور می کنم، بر من نگاهی می کنی
از عمق احساس و دلت، گاهی تو آهی می کنی
باران تندی می شود از عشقِ تو در این جهان
در زیر باران با غمت، من را چو ماهی می کنی
بودم به دنبال رُخت ،من چون غباری در رَهَت
من را ز درد و غصه ات، چون گرد راهی می کنی
افتاده ام در چاه عشق مانند یوسف در چهی
اما مرا با درد خود تنها به چاهی می کنی
دیر آمدی ای عشق من، حالا که من خوابیده ام
بر قبر من با گریه ات، حالا نگاهی می کنی

محمدصادق رزمی

حال من در این قفس را نمیداند کسی

بلبلی غمگینم و در این قفس تنها شدم
با غم آزادی ام درقلب خود  احصا شدم
لانه ام در گوشه ی باغ بزرگی بوده است
از غم آن روزگاران در قفس شیدا شدم
در بهاران و خزان دلخوش به باران بوده ام
از غمش حالا ببین در حسرت صحرا شدم
ای خدا بنگر مرا آن بال پروازم شکست
در قفس زندانم و من مرغک مینا شدم
نغمه هایم پر شده از غصه و اندوه من
مایه آرامشی در اوج این بلوا شدم
عاقبت در این قفس میمیرم و پر می زنم
از قفس آزادم و روحی در آن بالا شدم

محمدصادق رزمی

زیر باران در خزان عاشق ترینم سال ها

من که با اندوه تو عاشق ترینم سال ها
در ره چشمان تو لایق ترینم سال ها
چشم تو داروی درد قلب بیمارم شده
من پی داروی آن حاذق ترینم سال ها
در جهانی که همه در راه خود بی راهه اند
من همیشه در رهت صادق ترینم سال ها
غرقِ دریا شد ز غم هر کس که سویت آمده
من که در بحر غمت قایق ترینم سال ها
نم نم بارانی و دلتنگی و چشمان تو
زیر باران در خزان عاشق ترینم سال ها

محمدصادق رزمی

پاییزم و با یک نسیم تنهای تنها می شوم

در کوچه ها از درد تو یک لحظه تنها می شوم
با غصه ات مانند باد راهی به صحرا می شوم
یا رب ببین مانند تو تنها شدم در این جهان
در بین مردم از غمت تنهای دنیا می شوم
دریا به من زل می زند وقتی نگاهش می کنم
من هم شبیه یک غروب غرق تماشا می شوم
یک زخم کهنه در دلم هر شب مرا دق می دهد
هر شب ز دردش در دلم بی تاب و شیدا می شوم
همچون درختی در خزان درگیر تنهایی شدم
پاییزم و با یک نسیم تنهای تنها می شوم

محمدصادق رزمی

کاش بودی تا کمی تعبیر خوابم می شدی

خواب دیدم آمدی، خوابم چراغان می شود
از قدم هایت ببین این کوچه باران می شود
جفت من حالا تویی حالا که خوابم آمدی
نیمه ام حالا تویی این قصه امکان می شود
عاقبت این فاصله در بین ما کمتر شده
با لب خندان تو این غصه پایان می شود
آمدم چیزی بگویم از غم و بی تابی ام
از نگاه گرم تو غم ها که ویران می شود
ناگهان تصویر تو در خواب من مه می شود
پشت یک ابر سیاه آن چهره پنهان می شود
کاش بودی تا کمی تعبیر خوابم می شدی
از غم آن خواب من روزم چو داغان می شود

محمدصادق رزمی

سرشاز غمیم ما همه از دهه ی شصت

پر بود دلش از غم و غصه دهه ی شصت
خون شد دل من از غم قصه دهه ی شصت
از داغ هزاران گل سرخی که شهیدند
لبریز شد از حسرت و گریه دهه ی شصت
با نوستالژی آن در دل من پر شده حسرت
از درس و کلاس و غم شنبه دهه ی شصت
هر کس که ببینی ز غمش در دهه ی شصت
از داغ عزیزش زده ضجه دهه ی شصت
از عاشقیِ مخفی و آن بوسه ی پنهان
سرشار شد از لذت بوسه دهه ی شصت

محمدصادق رزمی

استان بوشهر و غمت هر جای آن دارد نشان

چشمان بوشهری تو، زیبا چو نخلستان شده
شیرینی لب های تو، خرمای دشتستان شده
دلخوش به یادت می شوم، در باغ زیبای جمی
موهای پرپشتت ببین، در جم انارستان شده
بوشهر و داغ آن لبت، مانده هنوزم بر دلم
از داغی لب های تو، این خِطه تابستان شده
در جنگ عشق و عاشقی، چشمت دلیری می کند
در این نبردِ عاشقی، چشمت چو تنگستان شده
در ساحل کنگان و شب، چشمم ز غم دریا شده
از دوری ات در چشمِ من، هر شب نگارستان شده
وقتی که می رفتی عزیز، مانند دشتی شد دلم
از لرزش چشمان تو، قلبم خرابستان شده

محمدصادق رزمی

بی تو تهران و خزان هر روز آن یعنی عذاب

خیره ام بر عابران از پشت شیشه در خزان
تازه شد اندوه من با عصر جمعه در خزان
ماه آذر باشد و تنهایی و یک قاب عکس
می روم در یاد تو با درد و غصه در خزان
زیر باران می روم تا از غمت من هم کمی
چهره ام را تر کنم با اشک دیده در خزان
قهوه و فنجان آن در پشت میز و یک سکوت
من همیشه منتظر در پشت کافه در خزان
بی گمان غمگین ترین تصویر عالم می شود
عکس تهران با غمت در روز شنبه در خزان

محمدصادق رزمی

کاش میشد بینمت حتی برای لحظه ای

کاش میشد لحظه ای در خواب و رویا بینمت
تا به کی تنها تو را در شعر و انشا بینمت
من که دارم آتشی در اشتیاق دیدنت
پس چرا باید تو را غمگین و تنها بینمت
گم شده احساس من در زیر باران دیدمت
زیر باران می روم شاید که لیلا بینمت
تازه شده اندوه من وقتی که آنجا دیدمت
در مزارت بودی و رفتم که آنجا بینمت
زیر باران در خزان وقتی تو را من دیدمت
رفته ام در گوشه ای تا مست و شیدا بینمت

محمدصادق رزمی

من که بیمارت شدم پس کی به دادم می رسی

داغ شد پیشانی ام، بیمار چشمانت شدم
مثل مویت در نسیم، من هم پریشانت شدم
عاقبت ثابت شود بودی نشانی از حیات
نبض من در دست تو اینگونه درمانت شدم
ناخوش احوالم ببین ،از دوری ات تب کرده ام
من برای درد خود محتاج دستانت شدم
از تب پیشانی ام دیوانه شد تب سنج من
با تب و احساس غم، آن درد پنهانت شدم
درد دوری از تو را دکتر کجا می فهمدش
من که از لبخند تو بیمار و درمانت شدم

محمدصادق رزمی

در اوج تنهایی خدا بر بوم خود نقاش شد

من یقین دارم خدا نقاشِ دنیا بوده است
با همان دستان خود معمارِ اینجا بوده است
سبز و زیبا می کشد او فصلِ زیبایِ بهار
در بهاران لطف او بر ما چه پیدا بوده است
با همان دستان خود او فصلِ گرما می کشد
داغی شیرینِ آن مانند خرما بوده است
می کشد بر بومِ خود وقتی که عاشق می شود
فصلِ پاییز و خزان از بس که شیدا بوده است
می کشد بر صفحه اش او یک زمستان با غمش
باغم و اندوه آن  او سرد و تنها بوده است

محمدصادق رزمی

هر جای این جهان را چون بنگرم تو هستی

تا جان ز تن نرفته، در خاطرم تو هستی
در اوج این هیاهو،  آن یاورم تو هستی
هر کس تو را بدیده، مجنون شد و پریشان
معنای عشق و مستی، در باورم تو هستی
در شورش خیابان، با  غصه ها و دردت
انگاری یک پلیسی ،اشک آورم تو هستی
آغاز عاشقی شد، با ناز آن نگاهت
در ابتدای قصه، آن آخرم تو هستی
دست خدا سپردم، گیسوی چون کمندت
هر جای این جهان را، چون بنگرم تو هستی

محمدصادق رزمی

تو کجایی ای دوست که بجویمت شما را

به دلم نشاندی آن درد، که ندیده ام شما را
مگر آن زمان که رویت، دهدم نشان خدا را
مژه ات شبیه شمشیر، زده زخمِ بی وفایی
تو شبیه رستم و زال، نرسانده ای دوا را
همه امیدم این است ،که در آن زمانِ مرگم
دل و جان کنم فدایت، به فدای آن هما را
اگر این زمان میسر، نشده تو را ببینم
چو اگر خدا بخواهد، که عوض کنم قضا را
شده ام شبیه شمعی، که رسیده تا به صبحی
شده ام خموش و اما، نشکسته ام وفا را

محمدصادق رزمی

عادت تهران شده خوشحالی ات در زیر برف

در زمستان از غمت احساس سرما می کنم
درد دوری از تو را من با تو نجوا می کنم
حال من بد می شود وقتی که باران می زند
در دلم این غصه را با گریه افشا می کنم
عادت تهران شده لبخند تو در زیر برف
بی تو تهران را ببین مجنون و شیدا می کنم
ازغم و دلتنگی ات من در دلم مدفون شدم
مثل ماهی در هوا گاهی تقلا می کنم
دست من یخ می زند در این هوای لعنتی
بی حضور دست تو در دست خود ها می کنم

محمدصادق رزمی

هر که عاشق می شود تنهاترین هم می شود...

با غمت احساس من گاهی پریشان می شود
یا که گاهی چشم من مانند باران می شود
خاطرات خنده ات در زیر باران در قدیم
با غمت غمگین ترین در این خیابان می شود
عکس لبخندت شده مانند پاییز و خزان
با همان لبخند تو غم ها دو چندان می شود
چشم تو از پنجره من را تماشا می کند
چشم من از دیدنت باران و گریان می شود
می کشد نقاشی اش در هر فصولی آن خدا
با همان زیباترین در روزگاران می شود
با غمی از جنس عشق در اوج تنهایی خدا
می کشد او یک خزان  با آن پریشان می شود

محمدصادق رزمی

اولین برف تهران با یاد اولین برف با تو

برف باریده و چشمان تو هم می آید
برف باریده و آن درد و الم می آید
یخ بسته دلم باز تنم می لرزد
با برف زمستان تو  غم می آید
از درد تو باران شده در گوشه چشمم
بر گوشه ای از عکس تو نم می آید
از سوز زمستانی این سردی تجریش
با گرمی دستان تو در برف قدم می آید
در برفِ زمستان شده رویای تو سهمم
برف باریده و رویای تو هم می آید

محمدصادق رزمی

وعده دیدار ما در روز معاد

موی تو در زیر باران بوی عنبر می دهد
در خزان پیراهنت آن عطر شبدر می دهد
رو به هر قلبی کنی از عشق ویران می شود
عشق تو در هر دلی  احساس تندر می دهد
همچو دریا می شود اشکم  درون چشم من
شرجی چشمان تو معنای بندر می دهد
از غم سنگین تو خودکار غمگین می شود
از غمت خودکار من دریای جوهر می دهد
من که بی تابم ببین حتی برایم آن خدا
وعده دیدار ما صحرای محشر می دهد

محمدصادق رزمی

عاقبت در یک شبی با تو عروسی می کنم

در شب دامادی ام دلتنگ چشمانت شدم
تو شدی پاییزی و من مثل بارانت شدم

در کنارم دختری دارد عروسم می شود

در میان شادی اش بی تاب و گریانت شدم

عاقدی در رو به رو  خود را وکیلم می کند
در جواب عاقدم خیره به دستانت شدم
رفته ای از پیش من اما وفادارم به تو
مرد چشمانت منم با آنکه ویرانت شدم
عاقبت در آن جهان من می شوم داماد تو
می شوی لیلای من با آنکه حیرانت شدم
این غزل غمگین ترین شعر جهانی می شود
از غم دلتنگی ات اینجا غزل خوانت شدم
عاشقت مانده هنوز این مرد بوشهری تو
با همین موی سفید امضای پیمانت شدم

محمدصادق رزمی

می سوزم و می سوزم و پایان ندارد آتشت

هیزم احساس من در آتشت شومینه است
آتش احساس من از رفتنت آنگونه است
جنگلی در قلب من آتش زدی با رفتنت
در دلم من تا ابد آن آتشم اینگونه است
قلب من پروانه است و عشق تو مانند شمع
دور شمع آتشت احساس من پروانه است
شهره در تهران شدم از بس که بی تابت شدم
یک نفر در شهرمان از رفتنت دیوانه است
آخرین تصویر تو در چشم من در ترمینال
آن مکان  از رفتنت در چشم من پایانه است

محمدصادق رزمی

هر جا که باشی مثل باران می آیم

تا قیامت قلب من در بند چشمان تو بود
عاشقانه از غمت دستم به دامان تو بود
من نمی دانم چگونه یا کجا عاشق شدم
تا به خود من آمدم قلبم به دستان تو بود
با نگاهت می شود در این خزان عاشق شوم
عاشقی در قلب من ممکن به احسان تو بود
قلبم من ویران شده دیگر ندارد زندگی
علت ویرانی اش از عشق و طوفان تو بود
تا به خود من آمدم در زیر باران گم شدی
تا ابد چشمان من دنبال چشمان تو بود

"محمدصادق رزمی"

قسمتم کن دیدنت با مهر ویزای خودت

اربعین آمد ولی قسمت نشد عازم شوم سویِ حرم
بروم پای پیاده گم شوم بین هیاهویِ حرم
گوشه ای در صحن تو در رو به رویِ آن ضریح
پر شوم از عطر تو از عطرشب بویِ حرم
مرز ایران با عراق بر رویِ من مانع شده
مانع دیدار آن گلدسته و آن ماهِ نیکویِ حرم
من که تهرانم کجا تا مرز مهرانم کجا
زل زدم بر نقشه ها در نقشه  پی جویِ حرم
سینه ها من می زنم از حسرتش در اربعین
تازه شد روح و دلم از عطر و نیرویِ حرم
قسمتم کن دیدنت در سال دیگر ای حسین
تا که با ویزای تو عازم شوم سویِ حرم


محمدصادق رزمی

قلب من از جمعه های بی ظهورت لبریز است

جمعه ها تا جمعه ها در انتظارت مانده ایم
مهدی صاحب زمان در اختیارت مانده ام
کل دنیا پر شده از خون و باروت و فشنگ
تا قیامت اینچنین ما در کنارت مانده ایم
از غمت این جمعه ها در جمکران بی تاب تو
تا ابد در جمکران ما در جوارت مانده ایم
ما گنه کاریم و از روی رخت شرمنده ام
از کرم های رخت ما در حصارت مانده ایم
می شود سرشار غم از غصه های این خزان
تا سر آید آن خزان ما در بهارت مانده ایم

محمدصادق رزمی

می شوم مجنون تو در قرن بیستم اینچنین

در هوایت با غمت از نو پریشان می شوم
عاشق چشمان تو در زیر باران می شوم
در خزان با عکس تو در زیر باران با نمش
از دوباره با غمت درگیر آبان می شوم
یاد آن چشمان تو در آن خیابان بلند
من دوباره عاشقت در آن خیابان می شوم
همت و چمران و جردن یا که میدان ونک
عاشقت من می شوم درگیر تهران می شوم
قصه ی این عاشقی هر ساله از نو می رسد
با همان چشمان تو مجنون دوران می شوم


محمدصادق رزمی

یک نوار مشکی چسبیده بالای رخت

زل به چشمم میزنی خیره نگاهم می کنی
با نگاه عاشقت در غم تباهم می کنی
می شوم مات رخت در بازی شطرنج عشق
من همان سربازم و آنجا تو شاهم می کنی
می شوی آرامشم در ازدحام کوچه ها
از هیاهوی غمت در خود پناهم می کنی
مثل یلدا می شود گیسوی زیبایت عزیز
در شب گیسوی خود مانند ماهم می کنی
گوشه ای از عکس تو گویی نوار مشکی است
در میان عکس خود با غم نگاهم می کنی

محمدصادق رزمی

ای امام هشتمی دردم دوا کن رضا

هشتمین آرامشم اشک خداجوها رضا
در قنوت عاشقان ورد دعاگوها رضا
از کرم های رضا عازم به مشهد می شوم
در پی عطر حرم آن عطرشب بوها رضا
آب سقاخانه ات داروی دردم می شود
نوش دارویم تویی ای شاه داروها رضا
در پناهت می روم از غصه های روزگار
ای که ضامن می شوی برکُل آهوها رضا
گوشه ی دنج حرم زل می زنم من بر ضریح
می شوی آرامشم در این هیاهوها رضا

محمدصادق رزمی

خودکشی بر روی ریل

روی ریل آهنی تنها و غمگین می رود
آن قطار آخری بر ریل چوبین می رود
یک نفر در هفتِ تیر در انتظار یک قطار
در غم و اندوه خود تنها و پرچین می رود
زل زده بر روبه رو بر نقطه ای در انتها
با غمی اندازه ی دیوار سنگین می رود
زندگی با آن غمش دیگر ندارد مزه ای
مثل فرهادی شده در عشق شیرین می رود
می زند از غصه اش بر سیم آخر در سرش
با همان حال بدش او سمت پایین می رود
ناگهان با یک پرش او سوی مترو می رود
با قطار آهنی بر ریل خونین می رود

محمدصادق رزمی

من همان سربازم و بی تاب چشمانت شدم

از غم دلتنگی ات اینجا دچارت می شوم
مثل یک سرباز جنگی بی قرارت می شوم
روز و شب سر می کنم من در امید چشم تو
محو آن زیبایی چشم و نگارت می شوم
پر شده افکار من از لحظه دیدار تو
کشته ی آن مستی چشم خمارت می شوم
در میان بمب و موشک می شوم دلتنگ تو
با کمان چشم تو از نو شکارت می شوم
قلب من عاشق شده از خاطر پاییزی ات
در هوای این خزان من هم انارت می شوم
ناگهان بر قلب من آنجا که عشقت پر شده
یک گلوله می خورد آنجا که زارت می شوم
روح من با عشق تو دارد به بالا می رود
می روم در آن جهان حتما که یارت می شوم

محمدصادق رزمی

حرف خود را می زنم من عاقبت در یک شبی

فکر کن با یار خود در این خزان در حرکتی
حرف خود را می زنی در گوش او در خلوتی
می زند با نم نمش باران میان حرفتان
در خیالت می زنی احساس خود درصحبتی
حرف خود را می زنی اما فقط در نامه ای
می گذاری حرف خود در دست او در پاکتی
قسمتت شد دست او آخر میان این هوا
اینکه با یارت شدی دارد یقینا حکمتی
حرف خود را می خوری از شدت کم رویی ات
فکر خود را می خوری از خاطرش در حالتی
می رسی در منزلش اما نگفتی صحبتت
مانده ای در زیر باران از غمش درحسرتی

محمدصادق رزمی

اشتباهی دیدمت

محتمل پیش آمده در کوچه ای ویران شوی
با نگاه سرد او  آواره در تهران شوی
می روی دنبال او اما نمی دانی چرا
می روی تا در پی اش مانند آن باران شوی
در دل طوفان تهران زل به چشمانش زدی
تا که با چشمان او مانند آن طوفان شوی
آنکه دارد می رود، با خود دلت را می برد
می روی در کوچه ها تا در پی اش پرسان شوی
ناگهان یخ می زنی وقتی که یارش می رسد
می روی تا اینچنین در ماجرا پایان شوی

محمدصادق رزمی

می کند کشف حجاب در باد و طوفان شدید

دختری چادر به سر در کوچه ای رنجیده است
او که از دست کسی در لحظه ای ترسیده است
پشت سر در کوچه ها ژاندارم و مامور پلیس
تا نبیند موى او چادر به سر پوشیده است
در پی موهای او مامور و طوفان و پلیس
در پی کشف حجابش هر کسی کوشیده است
ناگهان در کوچه ای او دیده مامور پلیس
می دود در کوچه ها از ترس آنچه دیده است
می وزد باد شدیدی در پی موهای او
باد و طوفان در پی موهای او پیچیده است
چادرت را سر بکن مامور تو عاشق شده
او که از عشقی قدیمی در دلش پوسیده است

محمدصادق رزمی