ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی
ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی

شدم بوشهر بی دریا ز آن وقتی که تو رفتی

شدم از عشق تو لبریز چرا دیگر نمی آیی
چرا حالا که دلتنگم تو ای دلبر نمی آیی
به درب خانه ات هر شب بکوبم من به تنهایی
دلم پر می شود از غم چرا بر در نمی آیی
شدم بوشهر بی دریا ز آن وقتی که تو رفتی
ببین حالا که دلتنگم چرا بندر نمی آیی
به قلبم می شود حسرت دوباره دیدنت از نو
من و این درد بی پایان چرا  آخر نمی آیی
نگاه ات خیره بر چشمم درون عکس زیبایت
شده دیگر به احساسم همین باور نمی آیی

محمدصادق رزمی

می شود تسخیر تو همچون فلسطین قلب من

ترس من از داعش و از ارتش تکفیر نیست
جز نبودت پیش من اینجا غمی دلگیر نیست
بدتر از یک کودتا در یک شبی چون ترکیه
کشوری چون قلب من در غصه ها درگیر نیست
می شود تسخیر تو همچون فلسطین قلب من
مثل قلبم کشوری اینگونه هم تسخیر نیست
تا نفس من می کشم لطفی کن و اینجا بیا
بر دل تنهای من  جز دیدنت تجویز نیست
بوسه بر تصویر من وقتی که دیگر مرده ام
بر دلم دیگر ببین آن بوسه ها تاثیر نیست

محمدصادق رزمی

ای خدا یاری بده تا من فراموشش کنم

ای خدای یاری بده تا من فراموشش کنم
با غروب و رفتنش من ترک آغوشش کنم
یاری ام کن ای خدا تا بلکه من هم در دلم
جام تلخ رفتنش را در دلم نوشش کنم
مثل رازی می شود در سینه ام این عاشقی
بعد او این غصه را در سینه سرپوشش کنم
رفتنش آتش زده بر جنگل احساس من
از غمش باید که من این غصه خاموشش کنم
در قنوت هر نمازم این شده تنها دعا
ای خدا یاری بده تا من فراموشش کنم

محمدصادق رزمی

از غم و احساس تو من هم رسیدم تا خدا

در غم هر روز من با هر بهانه بوده ای
در سرا و منزلم امید خانه بوده ای
قلب من از رفتنت پر گشته از اندوه و غم
از برای گریه ام آغوش و شانه بوده ای
از غم و احساس تو من هم رسیدم تا خدا
در دل و احساس من تنها نشانه بوده ای
مثل یک مکث و سکوت در ازدحام و همهمه
یهترین آرامشم در این زمانه بوده ای
تا کمی می خندم و از غم جدا خواهم شوم
غصه ای در خنده ام با هر بهانه بوده ای

محمدصادق رزمی

از خدا می خواهمت با آنکه رفتی از جهان

سال ها رفتی تو اما بی تو تنهایم هنوز
از غم چشمان تو در خنده رسوایم هنوز
با مرور خاطرت در گوشه های ذهن خود
از نگاه خسته ات در سینه شیدایم هنوز
از خدا می خواهمت با آنکه رفتی از جهان
در قنوت هر نماز هستی تمنایم هنوز
بوی عطرت می برد من را به اوج خاطرات
در هوای عطر تو هر لحظه غوغایم هنوز
من وفادارم هنوز بر عشق زیبایت عزیز
سال ها رفتی تو اما بی تو تنهایم هنوز

محمدصادق رزمی

دولت تدبیر چشمت می زند آتش به جان

از نگاه عاشقت هر لحظه درگیرت شدم
تا کمی دورم شدی از غصه پیگیرت شدم
می برد احساس من را عشق تو تا آسمان
رفتی و از دوری ات اینجا زمینگیرت شدم
دولت تدبیر چشمت می زند آتش به جان
در دلم دیوانه ی امید و تدبیرت شدم
من تو ام یا تو منی یا آنکه ما هم عاشقیم
مثل روحی در بدن اینگونه تسخیرت شدم
زل به چشمانم زدی در قاب عکسی در اطاق
من دوباره از غمت آن لحظه درگیرت شدم

محمدصادق رزمی

ویران کند این قلب من معماری لبخند تو

ویران کند این قلبِ من، معماری لبخند تو
اینگونه قلبم می شود، زندانی و در بند تو
در باغ زیبای دلم، تنها تو بودی آن گلم
دنیا ندارد در خودش، زیبا گلی مانند تو
در جنگ عشق و عاشقی، از شدت زیبایی ات
قلبم اسیرت می شود، با حیله و  ترفند تو
در یک شبی گفتی به من، با من تویی تا آخرش
تا لحظه ِی مرگم شدم، پابند آن سوگند تو
لبخند تو در قاب عکس، در لحظه دلتنگی ام
ویران کند این قلبِ من، معماری لبخند تو

محمدصادق رزمی

یک طرف من باشم و دستان تو در دیگرش

مثل یک سریال خوش من هم رسیدم آخرش
عشق من ممکن شده در قلب و ذهنت باورش
سهل و ممکن می شود این زندگی با بودنت
می شود پایان دگر آن قسمت زجر آورش
می رسد اوقات خوش در روزگارم با لبت
می نویسد روزگار این حال خوش در دفترش
رو به رویم باشی ودر کافه ای خلوت کنیم
یک طرف من باشم و دستان تو در دیگرش
رو ح من در وقت مرگ دارد به سویت می رود
مثل یه سریال خوش من هم رسیدم آخرش

محمدصادق رزمی

عاشقش بودم ولی او هم مرا باور نکرد
زخم قلبم را کمی با بوسه اش بهتر نکرد
خیش عشقش میشدم در زیر باران با غمش
زیر باران بودم و اما دو چشمش تر نکرد
عابر کوی اش شدم در کوچه و کاشانه اش
رو به رویم رد شد و رویی به من آخر نکرد
آتش چشمان او دردی به قلبم می زند
درد قلبم را ولی با بودنش کمتر نکرد
در شبی گفتم به او این ماجرای عاشقی
او شنید این ماجرا اما مرا باور نکرد


محمدصادق رزمی

پیش بانو فاطمه با فرق خونین می رود

از نفس های بلندش بانگ رفتن می رسد
آسمان کوفه هم از غصه گریان می شود
منتظر در خانه اش طفلان مظلومش شدند
از دو چشم بچه ها باران حسرت می چکد
ابن ملجم می کشد شمشیر جهلش در نماز
از سر نادانی اش بر فرق مولا می زند
هر کسی از مهر خود یک کاسه شیری می برد
حضرت زینب  ولی  یک کاسه آبی می برد
پیش بانو فاطمه با فرق خونین می رود
شیر خیبر اینچنین مظلوم و تنها می رود

محمدصادق رزمی

می رود گردان او سوی خدا در جای دنج

روز آخر می شود در  پادگان صفر پنج
عاقبت پایان شدش دوران سختی ها و رنج
عازم شهرش شده تا آنکه بیند مادرش
اشتیاق خانه و آن عطر لیمو و ترنج
در میان جاده ها دلتنگ مادر می شود
خانه حالا می شود درپیش او مانند گنج
بین پیچ جاده ها یک آن تصادف می شود
می رود گردان او سوی خدا یک جای دنج
می شود شرمنده آن شور و شوق مادرش
بعد از او مادر دگر دارد به قلبش درد و رنج
سرنوشتش این شده در دفتری از زندگی
روز آخر باشدش در پادگان صفر پنج

محمدصادق رزمی

باور بفرما بی تو من، از زندگی ها خسته ام

یک لحظه فکرش را بکن، در یک شبی من مرده ام
تنها شدی در این جهان، من از جهانت رفته ام
در گوشه ی تنهایی ات، با خود تو نجوا می کنی
باور بفرما بی تو من،  از زندگی ها خسته ام
شاید تو هم شاعر شوی، از شدت دلتنگی ات
یک لحظه باران می شوی، وقتی بفهمی رفته ام
یادت بیاید حس من، نسبت به آن زیبایی ات
آن جمله های عاشقی، در گوش تو می گفته ام
هر شب تو هم در قبل خواب، اکران یادم می کنی
آن لحظه شاید حس کنی، قلب تو را من برده ام

محمدصادق رزمی

زل به چشمانم زدی از قاب عکسی در اطاق

قلب من با دیدنت از نو پریشان می شود
جنگل احساس من در دم بیابان می شود
زل به چشمانم زدی از قاب عکسی در اطاق
با نگاه خیره ات آن لحظه باران می شود
مثل شهری بر گسل از اضطراب و زلزله
شهر قلبم از غمت با غصه ویران می شود
از فراق و رفتنت هر شب که می خوابم عزیز
لحظه های رفتنت آن لحظه اکران می شود
شهر تهران و غمت در زیر باران و خزان
مخفیانه گوشه ای قلبم پریشان می شود

محمدصادق رزمی