ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی
ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی

زندگی بی چشم تو در قلب من پوشالی است

زندگی بی چشم تو در قلب من پوشالی است
چونکه جای عشق تو در جان و قلبم خالی است
بی تو حالا می شوم من عابری در این خزان
بی تو باران و خزان  در سینه ام جنجالی است
کاش بودی تا کمی در این خزان عاشق شوم
گر تو باشی با دلم پاییز و باران عالی است
عابری تنها شدم در این خزان با درد تو
بی تو حالا در خزان حال دلم بد حالی است
رفته ای از پیش من اما بدان تا روز مرگ
جای تو در زندگی در قلب و جانم خالی است

محمدصادق رزمی

پشت کوه بیستون معشوقه ی فرهاد رفت

قصه های عاشقی در این زمان از یاد رفت
پشت کوه بیستون معشوقه ی فرهاد رفت
مثل یک آورده باد آن حس خوب بین مان
با نگاه ساده ای یک لحظه آن بر باد رفت
آن همه احساس خوب در سینه ها و قلبمان
مثل آن سرمای دی در گرمی مرداد رفت
عشق ما مانند گل در لحظه های روزگار
با بهاران آمد و در آخر خرداد رفت
آمدم در زندگی با لیلی ام مجنون شوم
تا به خود من آمدم دیدم که او بر باد رفت

محمدصادق رزمی

دنیای من از غصه و غم بی تو تباه است

اقبال من از رفتنت تو سخت سیاه است
من مثل زمینی شدم و چشم تو ماه است
من بی تو دلم گشته پر از غصه و تشویش
آغوش تو در این همه غم امن و پناه است
شادی به دلم بی تو دگر گم شده معنا
دنیای من از غصه و غم بی تو تباه است
وقتی که به من خیره شوی شاعر قصرم
احساس من از دیدن تو بند نگاه است
اندوه و غمت تیشه به قلبم زده انگار
اقبال دلم از غم تو سخت سیاه است

محمدصادق رزمی

تا به خود من آمدم دیدم تو را گم کرده ام

تا بخود من آمدم دیدم تو را گم کرده ام
رو به روی عکس تو با خود تبسم کرده ام
بی تو حالا غصه ات آمد به جای عشق تو
در خیال هر شبم عشقت تجسم کرده ام
هر  زمان دلتنگتم من رو به عکست کرده ام
خیره در تصویر تو با تو تکلم کرده ام
در میان شادی ام با یاد تو غمگین شدم
اینچنین خود را ز غم رسوای مردم کرده ام
آمدم در زندگی من با تو باشم تا ابد
تا به خود من آمدم دیدم تو را گم کرده ام

محمدصادق رزمی

شبیه این هوای تلخ نگاهم گشته بارانی

شبیه یک هوای تلخ، نگاهم گشته بارانی
دوباره آن نگاه تو، دوباره این پریشانی
به یادم آمده چشمت، به زیر نم نم باران
ز دست آن نکاه تو، شدم در خانه زندانی
به پشت پنجره طوفان، بهم زد خلوت باران
شبیه باد و باران ها، دلم هم گشته طوفانی
من و تصویر تو در دست، من و یاد تو در باران
دوباره می شوم دلتنگ، من و یک مکث طولانی
به روی گونه ام نم نم چکیده اشک دلتنگی
شبیه این هوای تلخ نگاهم گشته بارانی

محمدصادق رزمی

صبح فردا تیتر یک بر صفحه ایرنا شدم

بس که من در زندگی بی همدم و تنها شدم
فکر این دارد دلم شاید که با غم ما شدم
مثل من در این جهان مردی چنین تنها نبود
خسته از این مردم و از کل این دنیا شدم
عرض پوزش ای خدا لیکن پرم از فکر مرگ
مثل یک ابر بهار از غصه باران زا شدم
اینکه اینک یک جوان افتاده در پرواز مرگ
ای خدا تقصیر توست حالا که بی پروا شدم
می پرم از زندگی از هر چه بودش در جهان
صبح فردا تیتر یک بر صفحه ی ایرنا شدم

محمدصادق رزمی

اوج غم یعنی همین تنها شدن با یاد تو

عصر جمعه در خزان یک آن هوا دلگیر شد
زیر باران ناگهان صادق به یادت پیر شد
میروم با خودرویی دربست سوی خانه ات
از دوباره سینه ام با عشق تو تسخیر شد
هاله ای از چشم تو در انعکاس پنجره
زل به چشمانم زده در رو برو تصویر شد
همزمان با بارشی بر شیشه ها از چشم تو
قطره های اشک تو بر شیشه ها تکثیر شد
اوج غم یعنی همین تنها شدن با یاد تو
اینچنین از غصه ات تهران به کل دلگیر شد


محمدصادق رزمی

گرفته بغض تو انگار، در این اوضاع گریبانم

هوا بارانی و خیس است، دقیقا مثل چشمانم
شدم دلتنگ چشمانت ، از این بابت پریشانم
دلم یخ می زند انگار، تو را وقتی که می بینم
در این گرمای شهریور، ببین بی تو زمستانم
شبیه همت و صدرم، پر از تشویش و دلتنگی
که از دلتنگی ات ای عشق، خیابانی به تهرانم
به قلبم می زند بغضت، در این تنهایی و غصه
گرفته بغض تو انگار، در این اوضاع گریبانم
من و تنهایی و یادت، میان غصه های شهر
هوا بارانی و خیس است، دقیقا مثل چشمانم

محمدصادق رزمی

بده حالا که می میرم، تو دستت را به دستانم

کمی با من مدارا کن، که من از غصه ویرانم
هنوزم از غم چشمت، کمی مجنون و حیرانم
نوازش کن تو قلبم را، در این اوقات پایانی
که بعد از آن همه دوری، به پایان آمده جانم
خدا هم می برد من را، به آن قعر جهنم ها
به این علت که آن چشمت، به یغما برده ایمانم
برایم زندگی بی تو،  خودش یعنی جهنم ها
که این دنیا بدون تو، مشوش کرده اذهانم
ببین حالا که می میرم، کمی لطفی بکن با من
بده حالا که می میرم، تو دستت را به دستانم

محمدصادق رزمی

مجنون تو بودم ولی، رفتی تو ای لیلای من

یاد تو وقتی می رسد، بیرون روم از خانه ام
زیرا که از اندوه تو، زندان شود کاشانه ام
در لحظه های رفتنت، در وقت غمگین وداع
بعد از غروب و رفتنت، آواره در پایانه ام
مجنون تو بودم ولی، رفتی تو ای لیلای من
حالا که رفتی از برم، بعد از تو من افسانه ام
باران پاییزی شدم، هر لحظه می بارم فقط
بی تو برای اشک خود، دنبال یک بهانه ام
رفتی ندانستی که من، بارفتنت ویران شدم
من بی تو دیگر ای عزیز، با زندگی بیگانه ام

محمدصادق رزمی

رسیده وقت پایانی، در این ساعات بارانی

میان این همه تلخی، گلم دیگر خداحافظ
در این باران دلتنگی، مرا بنگر خداحافظ
تو با آن چشم بارانت، نگاهم می کنی آخر
که حالم از غم چشمت، شود بدتر خداحافظ
دو چشمِ قرمز و خیست، غروبِ بندر بوشهر
من و بوشهر و دلتنگی ،از این بندر خداحافظ
شبیه برگ پاییزی، تو افتادی ز دستانم
تو ای زیبای پاییزی، تو ای دلبر خداحافظ
رسیده وقت پایانی، در این ساعات بارانی
من و دریای دلتنگی، گلم دیگر خداحافظ

محمدصادق رزمی