ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی
ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی

با خاطره ات دل خوشم و درد کمی نیست

از بس که ز آن کوچه تان بی تو گذشتم
دیگر شده آن کوچه تان مثل جهنم
با خاطره ات دل خوشم و درد کمی نیست
وقتی که به چشمم زده است غصه تو نم
اینجا همه با همدم خود شاد و عجین اند
اما دل من بی تو دگر پر شده از غم
مردم همگی حال مرا با تو ندیدند
تا بلکه بدانند تویی علت ماتم
از بس که دلم تنگ تو شد در همه حالت
دیگر شده این زندگی ام مثل جهنم

محمدصادق رزمی

خدایا جان من بستان نبینم غصه مادر

خدایا از غم دنیا، به جانم خسته ام دیگر
بگو باغصه دنیا، چه خاکی من کنم بر سر
تمام هستی مادر، پر از اندوه من گشته
خدایا جان من بستان، نبینم غصه مادر
اجابت کن دعای من تو، رحمی کن بر این قلبم
که اوضاع دلم اینجا، شده از هر چه بد بدتر
به ذاتت خسته ام از غم، بمیران این من تنها
تو گویی روح من از غم، دگر رفته از این پیکر
پر اندوه و غم کردی، تمام عمر من اینجا
چرا با قسمت و حکمت، به قلبم می زنی خنجر

محمدصادق رزمی

بگو در غربت تهران چگونه سر کنم بی تو

بگو با درد بی پایان چگونه سر کنم بی تو
به زیر نم نم باران چگونه سر کنم بی تو
شدم آواره ی تهران به دنبال قدم  هایت
بگو در غربت تهران چگونه سر کنم بی تو
در این شب های تنهای درون رخت بیداری
ز اندوه و غم پنهان چگونه سر کنم بی تو
غمت افتاده در قلبم شبیه درد بی درمان
بگو با درد بی درمان چگونه سر کنم بی تو
رسیده نیمه های شب ولی بیدارم از عشقت
بگو با دیده ِی گریان چگونه سر کنم بی تو

محمدصادق رزمی

از غمت هر ثانیه از غصه سرشارم عزیز

از حیات و زندگی دیگر که بیزارم عزیز
از همان وقتی که من بر تو گرفتارم عزیز
من خرابت گشته ام مانند دیواری گِلی
از غم چشمان تو پیش تو آوارم عزیز
نیمه شب می آید و در تخت خود خوابیده ای
من ولی از عشق تو هر لحظه بیدارم عزیز
خنده بر لب می زنی اما نمی دانی که من
از غمت هر ثانیه از غصه سرشارم عزیز
آنقدر از دوری ات اینجا پریشان گشته ام
با غم چشمان تو هر در سینه بیمارم عزیز

محمدصادق رزمی

زائل منم دائم تویی، زخمی منم مرهم تویی

یکتا تر از یکتا تویی، منظور هر عاشق تویی
از بهر هر عشق و غزل، تنهاترین لایق تویی
در بین دریاهای غم، در لحظه ی ناراحتی
آنجا میان بحر غم، محکم ترین قایق تویی
زائل منم دائم تویی، زخمی منم مرهم تویی
ناقص منم کامل تویی، عبدت منم خالق تویی
بر مسلم و بر کافران، بر هر که جانی داده ای
رزقش رسد از آسمان، زیرا که آن رازق تویی
در پشت هر اشعار من، یا پشت هر اندوه من
باور بکن ای مهربان، منظور این صادق تویی

محمدصادق رزمی


وَ قُلْتَ ادْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکُمْ

وَ أَنَا أَسْأَلُکَ یَا إِلَهِی وَ أَدْعُوکَ یَا رَبِّ وَ أَرْجُوکَ یَا سَیِّدِی وَ أَطْمَعُ فِی إِجَابَتِی یَا مَوْلایَ کَمَا وَعَدْتَنِی وَ قَدْ دَعَوْتُکَ کَمَا أَمَرْتَنِی فَافْعَلْ بِی مَا أَنْتَ أَهْلُهُ یَا کَرِیمُ

میخواستم تو را ولی چه کنم قستم نشد

امشب دوباره به یاد تو در دل کلافه ام
گویی که دگر بدون تو اینجا اضافه ام
یادش بخیر با تو و آن خنده های ناب
حالا ببین که شبیه غم شده دیگر قیافه ام
میخواستم تو را ولی چه کنم قسمتم نشد
باید بسوزم و این شده دیگر وظیفه ام
عکست درون قاب و عشقت درون دل
همراز من اینک شده دیگر ملافه ام
دلتنگ تو هستم و امشب هم دگر گذشت
امروز هم دوباره به یاد تو در دل کلافه ام

محمدصادق رزمی

عشق یعنی تا ابد قلبت فقط اشغال اوست

عشق یعنی رفته است اما دلت درگیر اوست
کنج دیوار اطاق تنها فقط تصویر اوست
عشق یعنی از غمش در هر زمان و هر خبر
بین آن اخبار نو تنها دلت پیگیر اوست
عشق یعنی شهر دل در حیطه و  اشغال اوست
ارتش احساس دل در بند و در تسخیر اوست
عشق یعنی هر زمان دلتنگ یارت می شوی
عمر و جانت از غمش  ناراحت و دلگیر اوست
عشق یعنی بعد از آن سال سیاه رفتنش
کنج دیوار اطاق تنها فقط تصویر اوست


محمدصادق رزمی

مرد عاشق در خزان ثابت قدم تر می شود

مرد عاشق با غمش ثابت قدم تر می شود
جای هر شمعی چنین با چکه بهتر می شود
هر که عاشق می شود در زیر باران خزان
چشم او در زیر چتر با غصه اش تر می شود
غصه های رفتنش یا خاطراتش در قدیم
آن زمان اندوه او مانند لشکر می شود
در خزان یا در بهار هر لحظه دلتنگش شود
کل عمرش اینچنین با یاد او سر می شود
همچو کاجی در خزان با خاطراتش در بهار
مرد عاشق در خزان ثابت قدم تر می شود

محمدصادق رزمی

جمع درد و غصه ام، با یاد چشمت کامل است

بی تو ام اینجا هنوز، اما نگاهت در دل است
از تو و آن عشق مان، تنها جدایی حاصل است
تا که یادت در دلم، در ساحل دریا رسد
خیره بر احوال من، هر آدمی در ساحل است
گوشه ای در پنجره، یاد تو و باران و غم
جمع درد و غصه ام، با یاد چشمت کامل است
هر کجا دنبال تو، در جست و جویت بوده ام
نام زیبایت دگر، عنوان سرچ گوگل است
هر کجا در شهرمان، یک یادگار از عشق ماست
هر قدم در شهرمان، بعد از فراقت مشکل است

محمدصادق رزمی

رو به روی یک حرم بر حضرت زهرا سلام

رو به سوی آسمان ای حضرت مولا سلام
ای فدایت من شوم ای منجی دنیا سلام
آخرین مهر زمان ای یاور درماندگان
ای امام مهربان ای حجتت بر ما سلام
مرهم قلب و دلم ای محرم اسرار من
خاتم هر درد و غم ای حضرت آقا سلام
روز شیرین ظهور آن روز نزدیک و قریب
سیصد و اندی سلام ای منجی دنیا سلام
می رسدیک روز خوش در شهر پیغمبر دگر
رو به روی یک حرم بر حضرت زهرا سلام

محمدصادق رزمی

که امشب از غمت در دل شده این شهر من طوفان

تمام شهر من بی تو شده مانند یک زندان
شده اندوه شب هایش تمام سهم من از آن
شبی دلگیر و بارانی در این پاییز و تنهایی
که بی تو بر سر بوشهر چرا می بارد این باران
من و بوشهر و دلتنگی تو و اندوه این ساحل
دوباره در دلم انگار به یادت گشته یک بحران
صدای رعد و یک غرش شبیه بغض من از عشق
که امشب از غمت در دل شده این شهر من طوفان
تمام درد من این است در این شب های بارانی
که بی تو بر سر بوشهر چرا می بارد این باران

محمدصادق رزمی

به روی نیکمتی خلوت نشستم من تک و تنها

در این سرمای پاییزی در این اوقات ابر آلود
چه می شد این من تنها کنارت ساکت و خوش بود
ز درد آن جدایی ها از این دلتنگی و یادت
ببین این نم نم اشکم ز چشمم می رود چون رود
تک و تنها شدم از غم به زیر نم نم باران
که با هر نم نم باران شدم از غصه ات نابود
کجایی ای ز جان خوشتر تو را این لحظه کم دارم
که آن سوی دل تنگم تو تنها بوده ای مقصود
به روی نیکمتی خلوت نشستم من تک و تنها
چه می شد این من تنها کنارت ساکت و خوش بود

محمدصادق رزمی

نیمه شب آمد عزیز، در وقت تنگ عاشقی

عشق تو آمد به دل، اما کجایی نازنین
تا ببینم چشم تو، بر راه تو کردم کمین
مرهم زخم دلی، آرامش تنهایی ام
بر دل تنهای من، تنها تو هستی بهترین
آمده بر قلب من، یک معجزه از آسمان
بهترین یار دلم، زیباترین عشق زمین
با صدای نازخود، وقتی خطابم می کنی
بر دلم شد آن نوا، مانند سازی دلنشین
نیمه شب آمد عزیز، در وقت تنگ عاشقی
من شدم دلتنگ تو، پس تو کجایی نازنین

محمدصادق رزمی

غرب ایران مرا ویرانه کرده زلزله

خاک کرمانشاه ما ویرانه کرده زلزله

کل ایران را چنین غمگین نموده زلزله

روی آن ویرانه ها بر زیر آن آوار ها

خط سرخی از دلم با غم کشیده زلزله

بس که با لرزیدنش ویرانه کرده خاک من

عمق آن ویرانی اش تا دل رسیده زلزله

در خزان آن خاک من مانند برگی زرد شد

چون نسیمی از درخت پایین کشانده زلزله

ای دریغ از آن بهشت از خاک کردستان من

با چه رو  خاک بهشت ویرانه کرده زلزله




محمدصادق رزمی

دست دعا و خواهشم هر شب به درگاه تو بود

سهمم خدایا این نبود از سفره ی دنیای تو
مهر و رحیم و آن کرم بودش فقط رویای تو
دست دعا و خواهشم هر شب به درگاه تو بود
جز من دگر آیا کسی بودش چنین جویای تو
یک چاره کن یک معجزه در حق این تنهاترین
باور بکن هرگز نبود صبرم چو آن یحیای تو
یک خواهش و یک التماس لطفی بکن بر بنده ات
بنگر چنین خوار و خفیف افتاده است بر پای تو
باور بکن معبود من در این جهان یا آن جهان
هرگز نمیگیرد دگر در سینه ام کس جای تو

محمدصادق رزمی

خو کرده ام با یاد تو تنها به باران اوین

افتاده ام از درد تو تنها به زندان اوین
خو کرده ام با یاد تو تنها به باران اوین
یک گوشه از دیوار آن نامت نوشتم بی صدا
با گریه آن حک میکنم از درد پنهان اوین
از بس که بر دیوار آن نامت نوشت هر زمان
عشق مرا فهمیده اند حتی که دژبان اوین
پیچیده احساسم به تو در کل زندان اوین
جرمم دگر این می شود تشویش اذهان اوین
خلوت نمودم از غمت با کنج دیوار اوین
خو کرده ام با یاد تو تنها به زندان اوین

محمدصادق ززمس

چه کند مرد تو پس، بس که دلش غمگین است

آن زمانی که به دل ،غصه و غم سنگین است
خودکشی گرچه حرام است، ولی تسکین است
رسم مردان شده که، مرد نریزد اشکش
چه کند مرد تو پس، بس که دلش غمگین است
رفته ای پیش خدا، کاش بدانی ای عشق
این همه عمر اضاف، بی تو دکر ننگین است
زیر باران خزان، آتش عشقت به دلم
بر دلم نم نم باران،  به خدا بنزین است
آن زمانی کسی، مرهم زخمی نشود
خودکشی راه حرامی ست، ولی شیرین است

محمدصادق رزمی

ز غمت شبیه برگی، به دل همین خزانم

ز غم نبودن تو، به لبم رسیده جانم
غم تو بریده صبرم، به دلم دگر امانم
غم تلخ بی تو بودن، غم بغض رفتن تو
شده حسرتم دگر این، که کنار تو بمانم
منم آن کسی که دیگر، شده عابر خزانت
ز غمت شبیه برگی، به دل همین خزانم
تو در آن بهشت برین، به یقین دچار دردی
تو ز درد من یقینا، پر از غمی گمانم
چه شبی که درد و باران ،بزند به شهر بی تو
که ز درد شهر بی تو، به لبم رسیده جانم

محمدصادق رزمی

اتهامت این شده تشویش اذهان دلم

عاقبت در یک شبی از تو شکایت می کنم
از غم شب های خود با تو روایت می کنم
قاضی ام باشد خدا قلب تو باشد متهم
در پناه قاضی ام از تو حکایت می کنم
از غروب و رفتنت از درد سنگینت به دل
از برای کیفرت آنجا قیامت می کنم
اتهامت این شده تشویش اذهان دلم
از خدا من طالب عدل و عدالت می کنم
حکم تو این می شود حبس ابد در قلب من
در دلم حکم تو را من هم اطاعت می کنم

محمدصادق رزمی

گوشه چشمان من با یاد تو باران شده

از دوباره غصه ات در سینه ام بر پا شده
مرد تو با یاد تو در گوشه ای تنها شده
در میان آن غروب در ساحل بوشهرمان
خیره بر تنهایی ام این ساحل و دریا شده
گوشه چشمان من با یاد تو باران شده
اینچنین با اشک من راز دلم افشا شده
ساحل بوشهر و من با خاطراتت در دلم
کنج خلوت های من حالا یقین آنجا شده

محمدصادق رزمی

خسته ام آقای من از این جهان و مردمش

جمعه ها هم می رود اما کسی پیگیر نیست
از غروب و غیبتت گویی کسی دلگیر نیست
هر چه می خوانم دعا تا غصه ات کمتر شود
بر خدا گویا دگر این یک دعا تاثیر نیست
این جهان با غیبتت از بس دچار غم شده
جز ظهورت منتقم بر درد آن تقدیر نیست
خسته ام آقای من از این جهان و مردمش
بیش از این جایز دگر بر آمدن تاخیر نیست
جمعه ها تا جمعه ها دیگر کسی پیگیر نیست
معذرت مولای من گویی کسی دلگیر نیست

محمدصادق رزمی

خبری نیست مرا گر تو بپرسی چه خبر

این که عاشق شده ام از خبر دست تو بود
یا که بی تاب تو ام  از اثر دست تو بود
تو نگو بر دل من دست تو در کار نبود
که غم این دل من از هنر دست تو بود
قلب من مثل درخت پر شده از زخم تبر
همه تقصیر تو بود چونکه تبر دست تو بود
خبری نیست مرا گر تو بپرسی چه خبر
چون خبر های دلم آن همه در دست تو بود

محمدصادق رزمی

به خدا ناز نگاهت به غمم تسکین است

امشب از غصه تو باز دلم غمگین است
به خدا رفتن تو درد و غمی سنگین است
چه شدی ای گل من پس تو کجا جا ماندی
دل من از غم تو تا به ابد خونین است
تک و تنها و غریب در دل یک جمع شلوغ
بین آن همهمه ها خاطره ات شیرین است
تو که هم صحبت من در شب تنهای منی
به خدا ناز نگاهت به غمم تسکین است
ساعت از نیمه گذشت و دل من خوب نشد
تا سحر از غم تو باز دلم غمگین است

محمدصادق رزمی

حسرتت دارد خزان، وقتی تو رفتی از برم

دیدنت در آن خزان، گویی همین دیروز بود
عاشقت گشتم چنان، گویی همین دیروز بود
آن خیابان و قرار، آن ساعت دیدارمان
بین ما آن عشقمان، گویی همین دیروز بود
غم نبود در سینه ام، شادی به قلبم می تپید
شادی ام در آن زمان، گویی همین دیروز بود
هر کجا در این جهان، با تو بهشتم می شدش
با تو بودن در جهان، گویی همین دیروز بود
حسرتت دارد خزان، وقتی تو رفتی از برم
با تو بودن در خزان، گویی همین دیروز بود

محمدصادق رزمی

بر دل عاشق خزان بوی جدایی می دهد

در خزان هر خش خشی بانگ کجایی می دهد
بر دل عاشق خزان بوی جدایی می دهد
عشق تو آمد به دل اما ز دل شادی ربود
هر دل عاشق چنین با غم بهایی می دهد
این خزان با رنگ زرد با نم نم باران خود
بر دلم اندوه و غم گر تو نیایی می دهد
در نمازم روز و شب تنها تو بودی آن دعا
پس خدا آخر تو را با چه دعایی می دهد
با غمت در این خزان در وقت تنها بودنم
قلب من در سینه ام بانگ کجایی می دهد

محمدصادق رزمی

عاشق چشمان توام شاعر قرن جاری ام

هر چه تلاش می کنم، نمی روی تو از دلم
از همه جهان فقط، درد تو گشته حاصلم
مرهم قلب زخمی ام، بی تو دگر همین شده
عشق تو در جان و دلم، عکس تو در مقابلم
عاشق چشمان توام، شاعر قرن جاری ام
از سبب ملال و غم، پیرو شعر بیدلم
عابر هر کجا شوم، باز تویی مقابلم
هر چه تلاش می کنم، باز تویی در این دلم

محمدصادق رزمی

عشق یک گوهر سنگی ست که آن نایاب است

نیمه شب ها که دلت تا به سحر در خواب است
قلب من از غم تو تا خود صبح بی تاب است
تو که در خواب خوشی کاش بدانی هر شب
همدم این دل من بی تو دگر مهتاب است
روزگاری دل من با تو چو رودی بودش
بی تو حالا دل من از غم تو مرداب است
در معاصر که دگر لیلی و مجنونی نیست
عشق یک گوهر سنگی ست که آن نایاب است
نیمه شب ها که چنین ساعت صفر است دگر
ساعت عاشقی است و گل من در خواب است

محمدصادق رزمی

بی تو دیگر به خدا آب و هوا یک نفر است

زیر باران خزان بی تو دلم در به در است
بی تو دیگر به خدا آب و هوا یک نفر است
هر که با یار خودش در همه پیری پدر است
مرد تو بی تو ولی در همه پیری پسر است
زیر چتری که منم نم نم باران به سرش
قلب من از غم تو ساکت و خونین جگر است
تا که بر زخم دلم یاد تو مرهم بشود
گاه گاهی ز غمت بر سر کویت گذر است
خش خش برگ درخت، نم نم باران خزان
این هوا بی تو چقدر بردل من یک نفر است

محمدصادق رزمی

از دوباره غصه ات یاد دلم افتاده است

رفته ای اما غمت در سینه ام جا مانده است
از دوباره غصه ات یاد دلم افتاده است
رفتنت از پیش من در آن شب تاریک و سرد
علت غمگینی ام در این جهانم بوده است
پر شد از اندوه و غم قلب و دل تنهای من
از همان روزی که دل چشمان یارم دیده است
قطره های اشک من در زیر باران شدید
با غمت از چشم من در روز و شب باریده است
رفته ای از این جهان اما ندانستی عزیز
خاطرات بودنت در سینه ام جا مانده است

محمدصادق رزمی

یادت به دلم شروه غمگین جنوبی

دارد همه جا از تو نشان بندر بوشهر
با غصه تو گشته خزان بندر بوشهر
در ساحل و دریا و در آن لحظه مغرب
پر گشته ز تو  با غم آن بندر بوشهر
یادت به دلم شروه غمگین جنوبی
با شروه شدش غصه بیان بندر بوشهر
شهرم به دلم بعد تو شد جمله زیری
پر دردترین شهر جهان بندر بوشهر
با خش خش برگ و غم آن حضرت پاییز
از غصه تو گشته خزان بندر بوشهر

محمدصادق رزمی

مثل آن بید ضعیف می لرزم از اندوه تو

در خیالم آمدی از پشت در در می زنی
گاهگاهی اینچنین بر قلب من سر می زنی
کلبه تاریک من با تو چه روشن می شود
تا سری بر خانه ی تنگ و محقر می زنی
با غمت در خاطرم در ساحل بوشهر و غم
همچو آن موج بلند بر قلب بندر می زنی
مثل آن بید ضعیف می لرزم از اندوه تو
تو ولی همچون تبر بر زخم پیکر می زنی
می روی از پیش من اما تو با چشمان خیس
زل به احوال دلم در بار آخر می زنی

محمدصادق رزمی

تنها تویی دعایم، در ذکر هر قنوتم

قلبم به غم اسیر است، زیرا تو را ندارد
این درد کهنه ی دل، دیگردوا ندارد
وقتی که غم بیاید، دیگر تفاوتی نیست
زیرا که درد و غصه، ما و شما ندارد
تنها تویی دعایم، در ذکر هر قنوتم
این دل به یاد عشقت، جز این دعا ندارد
ماندم به پای عشقت، در اوج غصه و غم
مانند من عزیزم، کس این وفا ندارد
هر فصل تازه دیگر، فرقی به من ندارد
حتی بهار و پاییز، دیگر صفا ندارد

محمدصادق رزمی

عشق گویی در جهان یک قاتل سریالی است

از ازل با عاشقی هر حال خوش بدحالی است
عشق گویی در جهان یک قاتل سریالی است
تا که عشقی با نگاه در هر دلی وارد شود
آن نفر با عاشقی حالش دگر جنجالی است
حس و شعرش می شود تنها فقط معشوقه اش
بعد از آن احساس او  بر دیگران پوشالی است
هر زمان هر عاشقی از زندگی پر می کشد
من یقین دارم که عشق یک قاتل سریالی است

محمدصادق رزمی

پشت سر هر چه که پل بود خرابش کردم

نقش این زندگی ام بی تو بر آبش کردم
پشت سر هر چه که پل بود خرابش کردم
تو که رفتی و ولی عکس تو اینجاست هنوز
تا که عکست نرود حبس به قابش کردم
وقت تنهایی و در لحظه غمگین غروب
عکس زیبای تو را عشق خطابش کرد
خواستم تازه شوم بی تو نشد آن زیرا
پشت سر هر چه که پل بود خرابش کردم

محمدصادق رزمی

چون عکس ماه بر آب می بینمت هنوز

دلم خوش است که در خواب میبینمت هنوز
چون عکس ماه بر آب می بینمت هنوز
در وقت تنهایی و با دلی غمین
با چشم تر به قاب می بینمت هنوز
چون روز اولی که تو را دیدمت کمی
بر حال خودم بی تاب می بینمت هنوز
دلم خوش است که در دلتنگی و غمت
گاه گاهی به خواب می بینمت هنوز

محمدصادق رزمی

عشق تو تنها فقط با قلب من او کار داشت

کاش میشد زندگی با تو کمی تکرار داشت
درد عشقم را کمی در سینه اش آن یار داشت
می زند بر قلب من عشقت درون سینه ام
عشق تو تنها فقط با قلب من این کار داشت
تا نفهمد راز من از عشق و آن چشمان تو
کاش میشد راز من راهی به جز انکار داست
من حسادت می کنم بر حال آن دیوار سرد
چون ندارم عکس تو آن را ولی دیوار داشت
کاش میشد زندگی مانند یک آهنگ و ضبط
در خودش مانند آن یک دکمه تکرار داشت

محمدصادق رزمی

جز درد تو در سینه من رهگذری نیست

جویم همه جا از تو ولی یک اثری نیست
دردی به خدا مثل غم بی خبری نیست
مانند همان مرغ اسیر، در قفسی سرد
از بهر پریدن به خدا بال و پری نیست
قلبم شده بی تو چو همان کوچه بن بست
جز یاد تو در کوچه دل رهگذری نیست
در لحظه ی بیماری و در اوج غریبی
دیگر نگران پشت سرم چشم تری نیست
من بی خبرم از تو و این حسرت تلخی ست
دردی به خدا مثل غم بی خبری نیست

محمدصادق رزمی

وقتی که دگر می رفت، غم ها دو برابر شد

از غصه آبان ماه، اندوه من آذر شد
پاییز و جدایی ها، با درد و غمش سر شد
با رفتن او گویی، شادی ز دلم رفتش
وقتی که دگر می رفت، غم ها دو برابر شد
برگشت و نگاهم کرد، با چشم پر از اشکش
چشمش که چنین تر شد، چشمان همه تر شد
از غصه چشمانش، غمگین و پر از دردم
اشکم ز جدایی ها، گویی که چه گوهر شد
از دیدن تصویرش، با خاطره و یادش
چشمان خودم هم هیچ، چشمان خدا تر شد

محمدصادق رزمی

بی قرارم شب و روز،در تب دیدار رخت

عاشقت هستم و ای کاش که یارم بودی
بین این مردم بی غم تو کنارم بودی
بی قرارم شب و روز،در تب دیدار رخت
کاش می شد که تو بودی و قرارم بودی
داغ عشقت شده چون گرمی مرداد جنوب
هیزم دوزخم و کاش بهارم بودی
بی تو باید چه کنم با غم جان کندن خود
کاش و ای کاش تو بر سنگ مزارم بودی
حسرت دیدن تو کرده خرابات مرا
خسته و بی نفسم کاش کنارم بودی

محمدصادق رزمی

در شب تولدم گویی، غصه ها در دلم دوباره شد بر پا

دو قدم مانده تا پاییز، پا گذاشتم من در این دنیا
روز تلخ تولدم انگار، زندگی غصه را نموده است اهدا
آنچنان پر شدم ز تنهایی، حال من را فقط خدا داند
تو ببخش ای خدا ولی گویی، مثل من نبوده کس چنین تنها
من و تنهایی و غمی سنگین، من و این روز تلخِ بی تبریک
در شب تولدم گویی، غصه ها در دلم دوباره شد بر پا
در شب تولدش هر کس، شاد بوده در آن شبش حتما
من ولی در این شب غمگین، غصه در دلم نموده است غوغا
در شبی میان شهریور، دو قدم تا هوای پاییزی
مثل برگ زرد پاییزی، می روم من ز غم از این دنیا

محمدصادق رزمی

تک و تنها شده ام از غم دلگیر دلم

امشب از یاد تو در سینه ببین بی تابم
مثل هر شب ز غمت باز ببین بی خوابم
تک و تنها شده ام از غم دلگیر دلم
مثل یک قایق کهنه ز غمت بر آبم
بی کس و بی نفسم در شب تنهایی خود
در شب بی کسی ام عکس تو شد مهتابم
می روم زیر پتو تا ز غمت گریه کنم
امشب از یاد تو در سینه ببین بی تابم

محمدصادق رزمی

مرهم درد دلم امشب برس بر داد من

درد بی درمان من امشب برس بر داد من
گوش کن درد مرا این ناله و فریاد من
ریشه کرده عشق تو در قلب و احساسم دگر
مانده عشقت تا ابد در سینه و در یاد من
تازه وارد بوده ام من در کلاس عاشقی
چشم تو بوده عزیز در این کلاس استاد من
عشق تو بودش عزیز داروی قلب خسته ام
از غمت حالا ولی عشقت شده جلاد من
نوش دارویی عزیز پس کی به دادم می رسی
مرهم درد دلم امشب برس بر داد من

محمدصادق رزمی

تا همان روز وداع با غصه تنها می شوم

با خیالت تا کمی در سینه تنها می شوم
آن زمان در چشم خود مانند دریا می شوم
تا کمی درخاطره خود را در آن گم می کنم
ناگهان در کوچه تان آن لحظه پیدا می شوم
در خیالم هر زمان درگیر یادت می شوم
آن زمان با غصه ات غمگین دنیا می شوم
هر کسی در جمعه ها درگیر غم ها می شود
من ولی در شنبه ها مانند آنها می شوم
آنچنان در سینه ام عشقت نشسته در دلم
تا همان روز وداع با غصه تنها می شوم

محمدصادق رزمی

از زندگی و این عمر،دلگیر و بی قرارم

مشغول کار و بارم، دستم به غصه بند است
با عشق تو عزیزم، شب های من بلند است
قلبم شکسته از عشق، دادم برس خدایا
بر من بگو خدایا، قلب شکسته چند است
از زندگی و این عمر،دلگیر و بی قرارم
این زندگی برایم، با تو فقط پسند است
دنیا بدون عشقت، یعنی فقط سیاهی
با غصه های تلخت، این زندگی چرند است
خوش باش با رقیبم، فکرم نکن عزیزم
از غم شبیه مویت، شب های من بلند است

محمدصادق رزمی

راحت برو عزیزم، گل پشت و رو ندارد

این داستان غمین است، زیرا که تو ندارد
این قصه های دردم، آن قصه گو ندارد
بودی شبیه یک گل، در کوچه باغ قلبم
اما گل قشنگم، دیگر که بو ندارد
بودی تو آرزویم، در این جهان عزیزم
این دل به جز نگاهت، او آرزو ندارد
زل می زنم به عکست، اشکم ببین در آمد
تار است دیدگانم، این دیده سو ندارد
از من دلت بریدی، رفتی تو با رقیبم
راحت برو عزیزم، گل پشت و رو ندارد

محمدصادق رزمی

تو شادی بین آغوشش، فراموشت شدم دیگر

نشستی پیش معشوقت، من اینجا از غمت پر پر
غمت چادر زده بر دل، نشسته فکر تو در سر
تو چشمانت پر از شادی، کنار یار خود هستی
من اینجا از غمت تنها، برایت زل زدم بر در
تو شادی بین آغوشش، فراموشت شدم دیگر
غمت در سینه ام ای عشق، مرا دق می دهد آخر
یقین دارم شبی تاریک، شوی دلتنگ این یارت
دقیقا آن شب تاریک، که از تن رفته ام دیگر
پسر ماندم در این پیری، تک و تنها در این خانه
تو شوهر داری و اما، من از دردت شدم پر پر

محمدصادق رزمی

هر تپش در سینه ام نام تو در آن می زند

صبح یعنی تا کمی پلک تو بالا می رود
آن زمان دنیای من با آن چه روشن می شود
روز من در یک نفس مانند شب ها می شود
آن زمانی که عزیز یک لحظه خوابت می برد
آنچنان در سینه ام عشق تو را دارم عزیز
هر تپش در سینه ام نام تو در آن می زند
عشق یعنی یار تو تا اندکی غمگین شود
قلب تو در آن زمان سرشار غم ها می شود

محمدصادق رزمی

می شوم امشب ز غم من عابری در کوی تو

آمدم تا دزدکی در سینه پنهانت کنم
اشک من آمد ولی باید نمایانت کنم
آمدم با ماه شب درباره ات حرفی زنم
تا که با مهتاب و شب در دل چراغانت کنم
زل به عکست می زنم تا بلکه امشب از غمت
چشم خود را محو آن تصویر چشمانت کنم
می شوم امشب ز غم من عابری در کوی تو
اینچنین باید ز غم عزم خیابانت کنم
می چکد از چشم من اندوه یک مرد غریب
مثل اشک چشم خود باد که پنهانت کنم

محمدصادق رزمی

تو در خاکی و من زنده دلم تنها تو می خواهد

تو وقتی از جهان رفتی، صدایم در نمی آمد
چه می شد قصه ام با تو، به غم ها سر نمی آمد
دلم اتش گرفت وقتی، تو را دیدم به زیر خاک
ولی کاری در آن حالت، ز دستم بر نمی آمد
یقینا شاد می گشتم، کنارت در دل شب ها
که مرگ تلخ و دلگیرت، چنان او گر نمی آمد
تو  از بالا خودت دیدی ،که بی تو در خودم مردم
ولی کاری در آن حالت، ز دستت بر نمی آمد

محمدصادق رزمی

باید که به دل زنده کنم یاد خدا را

باید که به دل زنده کنم یاد خدا را
با ذکر و دعا تازه کنم یاد خدا را
در ساحل دریا و در آن لحظه مغرب
در سینه کمی شروه کنم یاد خدا را
تا آنکه کمی کم بشود بار گناهم
با توبه و غم ناله کنم یاد خدا را
باید که دگر بین غم و غصه دنیا
در  کنج دلم پیشه کنم یاد خدا را
حالا که دگر بی کس و تنها و غریبم
باید که به دل زنده کنم یاد خدا را

محمدصادق رزمی