ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی
ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی

بنگر که تا قیامت، قلبم شده به نامت

حال کسی نبوده، چون حال من وخامت
پر گشته قلب و جانم ،از حسرت و ندامت
من بی وفا نبودم، با آنکه بی تو ماندم
بنگر که تا قیامت، قلبم شده به نامت
از هستی جهانم، با هر چه نیست دیگر
تنها تو را بخواهم، خواهم تو را تمامت
این را نشد بگویم، من عاشق تو هستم
من را نبود این را، در گفتنش شهامت
درد فراق و دوری، آسان و سهل باشد
گر احتمال باشد، در دیدنت قیامت

محمدصادق رزمی

لطف حق با هر دعا هم می رسد

در جهان مهر و وفا هم می رسد
لطف حق با هر دعا هم می رسد
بی گمان در گوشه های این جهان
عاقبت صلح و صفا هم می رسد
من یقین دارم که آخر دلخوشی
بر دل من یا شما هم می رسد
مهربانی را اگر قسمت کنیم
من یقین دارم به ما هم می رسد
آدمی گر ایستد بر بام عشق
دست هایش تا خدا هم می رسد

محمدصادق رزمی

بر زخم دلم مثل نمک شد نم باران

اینجا دل من از غم چشمان تو تنگ است
هر شب ز غمت در دل من صحنه جنگ است
گاهی که دلم خون شود از تیر نگاهت
چشمان تو بر حال دلم مثل تفنگ است
وقتی که بگویند تویی در پس دیوار
دستان من آن لحظه ببین مثل کلنگ است
بر زخم دلم مثل نمک شد نم باران
وقتی دل من از غم چشمان تو تنگ است

محمدصادق رزمی

شادی به دل همین است، تو یاد من بیوفتی

دیشب به خواب دیدم، در پیش من نشستی
من عاشقت شدم را، در گوش من تو گفتی
غم می رود ز قلبم، در خواب خوش عزیزم
زیرا که در کنارم، حالا دگر تو هستی
شادی به سینه آمد، با دیدنت به رویا
شادی یقین همین است، تو یاد من بیوفتی
لعنت به زنگ ساعت، با آن صدای بی روح
زیرا به زنگ ساعت، از پیش من تو رفتی
حالا که بی تو هستم، شادی دگر محال است
بایددگر به یادت، عادت کنم به سختی

محمدصادق رزمی

اندوه تو بر چشم من، شرجی و باران می زند

دلتنگ چشمت می شوم، وقتی که باران می زند
شور تو را قلب و دلم، در این بهاران می زند
با یاد تو در این بهار، از درد تلخ رفتنت
قلبم ز داغت هر تپش، آن لحظه لرزان می زند
در جمع و در بین رفیق، در وقت خندیدن عزیز
اندوه تو در سینه ام، آن لجظه پنهان می زند
یاد تو اندازد مرا، این ساحل و بوشهر و موج
گویی که دریا یاد تو، بر ساحل آن می زند
در وقت تنهایی و غم، در ساحل بوشهر و من
اندوه تو بر چشم من، شرجی و باران می زند

محمدصادق رزمی

که با تغییر هر فصلی، فقط اندوه تو آمد

صدای خسته باران ،مرا یاد تو اندازد
نم باران تنهایی، غمت را بر دل افشاند
به زیر این نم باران، به آن لبخند زیبایت
ندارد غصه ای دیگر، همانی که تو را دارد
دلت از خنده ها لبریز، کنار یار خود آنجا
دلم از درد تو اما، شدیدا بی تو می گیرد
تو در باران به زیر چتر، کنار یار خود هستی
ولی من اشک چشمانم، ز اندوه تو می ریزد
ندارد بر دلم فرقی، بهاران و خزان دیگر
که با تغییر هر فصلی، فقط اندوه تو آمد

محمدصادق رزمی

یوم العسلویه، اطلق لهذا الیوم

در هشتم نوروزی، یکباره بهار آمد
آن رهبر و آن قائد، بر خاک دیار آمد
از مهر قدم هایش، روییده گل و جنگل
گویی که به هر سویی، یک باغ و نگار آمد
یوم العسلویه، اطلق لهذا الیوم
از یمن همان روزی، آن مرشد و یار آمد
جای قدمت آقا، یک منطقه ی ویژه ست
زیرا به قدم هایت، در سینه قرار آمد
ما منتظریم آقا، تا بار دگر آیی
تا مژده دهیم از نو، آقا به دیار آمد

محمدصادق رزمی

کامل نشود سین دلم بی تو و چشمت

نوروز رسیده همه جا پس تو کجایی
دلتنگی تو در دل ما پس تو کجایی
سبز است درختان و گل و بوته و جنگل
ای  نقش فریبای خدا پس تو کجایی
تا سبز شود عشق تو در جنگل قلبم
مانند بهاران تو بیا پس تو کجایی
یک لحظه بیا با قدمت سوی جهانم
تا دل بشود شاد و رها پس تو کجایی
کامل نشود سین دلم بی تو و چشمت
نوروز رسیده همه جا پس تو کجایی

محمدصادق رزمی