ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی
ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی

تمام آن جدایی ها همه تقصیر قلبم بود

نوار قلب من بی تو ز اندوه ات پریشان است
که خط صاف آن اکنون دقیقا خط پایان است
رسیدم آخرش ای عشق به آن چشمان زیبایت
چرا بابا ز این حالم ز غم اینگونه گریان است؟
رسانده قلب من بابا مرا حالا به معشوقم
چرا بابا ز احوالم غمی در چشم مامان است؟
تمام آن جدایی ها همه تقصیر قلبم بود
که با پایان آن ضربش رسیدنها چه آسان است
من و تو در کنار هم چه پایان دل انگیزی
ببین حالا که دلشادم ز اندوه که باران است؟

محمدصادق رزمی

با تو در خواب و خیال از نو هوایی می شوم

با خیالت در قدیم من غرق رویا می شوم
با تو در خوابم ببین اینگونه زیبا می شوم
زیر باران در خزان با بودنت در این خیال
با تو در باران و غم اینگونه تنها می شوم
کاش می شد زندگی مانند رویا می شدش
گر شود این اتفاق با بودنت ما می شوم
با تو در خواب و خیال از نو  هوایی می شوم
اینچنین در خاطرم آن لحظه شیدا می شوم
راس ساعت در دلم امشب بیا در خواب من
با تو هر شب در خیال درگیر رویا می شوم

محمدصادق رزمی

چه میشد بی تو می مردم در این تنهایی تلخم

در این شب های بارانی دلم بسیار می گیرد
که حتی از غم تلخت در این اشعار می گیرد
شدم محو تماشایت به آن عکست به دیوارم
ببین حالم  ز لبخندت به آن دیوار می گیرد
چه میشد بی تو می مردم در این تنهایی تلخم
دلم از غصه ات حتی از  این افکار می گیرد
تو شاید از غم قلبم دچار غصه ها باشی
دلت شاید از این دردم از این پندار می گیرد
رسانده غصه ات من را به نزدیکی یک مردن
که حتی قلب من از درد ببین اینبار می گیرد

محمدصادق رزمی

من را در این تنهایی ام، اینجا فراموشم نکن

رفتی ولی ای عشق من، آنجا فراموشم نکن
لطفا در این تنهایی ام، من را فراموشم نکن
آن روز تلخ رفتنت، مانده هنوزم در دلم
رفتی تو هم پیش خدا، اما فراموشم نکن
تنها شده ام با غصه ات، در این جهان لعنتی
من را در این تنهایی ام، اینجا فراموشم نکن
گاهی بیا در خواب من، وقتی که دلتنگ توام
در آن جهان هم عشق من، حتی فراموشم نکن
حالا که از دلتنگی ات، بوی خزان دارد دلم
این شد تمام خواهشم، تنها فراموشم نکن


محمدصادق رزمی

قلبم شده شاگرد تو در محضر عشقت

قلبم شده غمگین به خدا بر سر عشقت
حالا که رسیدم به غم آخر عشقت
چشمت شده استاد دلم در نم باران
قلبم شده شاگرد تو در محضر عشقت
وقتی که تو رفتی و شدم یکه و تنها
وا شد دل من رو به غم منظر عشقت
آخر چه کند این دل من با غم آبان
وقتی که خزان هم شده یاد آور عشقت

محمدصادق رزمی

باور گشته دگر پیش خدا رفت که رفت

غم هر روز دلم پای همان بود که رفت
عشق او در وسط این دل و جان بود که رفت
قلب من در تپش مهر کسی هست که بود
مهر او در دل من مهر خزان بود که رفت
اشک بارانی من از غم او هست که رفت
گریه هایم همگی از غم آن بود که رفت
باور گشته دگر پیش خدا رفت که رفت
بی گمان پای خدایم به میان بود که رفت
تلخی خاطره ها مال کسی هست که ماند
غم این خاطره ها پای همان بود که رفت

محمدصادق رزمی

تهران شده از درد تو چون بندر بوشهر

بی دست تو در شهر و خیابان چه کنم من
با غربت آن چشم درخشان چه کنم من
آتش به دلم می زند این نم نم باران
از درد تو با این نم باران چه کنم من
یک داغ بزرگی ز غمت مانده به قلبم
با سوزش این قلب پریشان چه کنم من
تهران شده از درد تو چون بندر بوشهر
بی تو ز غم ساحل تهران چه کنم من
افتاده دو چشمت به ته قهوه فنجان
با چشم تو در قهوه فنجان چه کنم من
تنها شده ام از غم تو در همه دوران
حالا تو بگو با غم دوران چه کنم من

محمدصادق رزمی

با چه رو آبان و مهر، بی چشم تو آذر شود

مهر و آبان در خزان، با آذرش آخر شود
بی تو باید این خزان، با درد من آذر شود
خسته ام از روزگار، از این همه اندوه و غم
اندکی خوابم بیا، تا خستگی ها در شود
بی تو تنهایم عزیز، اما ببین باور بکن
حال عاشق در خزان، از هر زمان بدتر شود
خسته ام از زندگی، بر من بگو ای عشق من
بی تو باید تا به کی، این چشم هایم تر شود
می شود پایان شبی، پاییز هم اما بگو
با چه رو آبان و مهر، بی چشم تو آذر شود

محمدصادق رزمی

کاش میشد زندگی یک دکمه برگشت داشت

داغ لب های قشنگت داغی اهواز بود
ناز آن چشمان تو بر قلب من شیراز بود
عشق تو بر قلب من با برق چشمان تو بود
اینچنین این عاشقی در قلب من آغاز بود
بر دل و احساس من وقتی صدایم می زدی
ناز آهنگِ صدایت بهترین آواز بود
بودی و تنها فقط عشق تو بودش در دلم
عشق تو تنها فقط در سینه ام تک تاز بود
کاش میشد زندگی یک دکمه برگشت داشت
تا که راهِ من به تو در زندگی ها باز بود


محمدصادق رزمی

غرق دردم می شود، دریای زیبای جنوب

از دوباره با غمت ،در این خزان شیدا شدم
زیر بارانش ببین، از غصه ات رسوا شدم
من نمی دانم چگونه، یا کجا عاشق شدم
تا به خود من آمدم، در چشم تو پیدا شدم
غرق دردم می شود، دریای زیبای جنوب
بی تو حالا از غمت، من غرق آن دریا شدم
میشدی لیلای من، وقتی که مجنونت شدم
رفتی و حالا ببین، آواره در صحرا شدم
یاد تو، برگ خزان، دلتنگی و باران و من
بی تو در باران و غم، اینگونه من تنها شدم

محمدصادق رزمی

من نمیدانم چرا چشمان تو محبوب شد

ناگهان با یاد تو در قلب من آشوب شد
صبر من بر عشق تو اندازه ایوب شد
بر دل و احساس من با هر نگاه عاشقی
جز نگاه عاشقت در سینه ام سرکوب شد
قلب من تنها فقط مشتاق چشمانت شده
من نمیدانم چرا چشمان تو محبوب شد
عکس تو ، چشمان من، با نم نم باران و غم
زیر باران چشم من از غصه ات مرطوب شد

"محمدصادق رزمی"

تو گویی مرده ام بی تو، درون جسم خود دفنم

هوای بندر چشمم، ز غم های تو ابری شد
خزان و نم نم باران، برای من چه زجری شد
قرارم بوده با چشمت، که بعد از تو بمیرم من
تو رفتی و حیات من، شبیه امر جبری شد
گذرها کرده تقویمم، ز روز هجر چشمانت
که تقویم دلم انگار، یقینا بی تو هجری شد
تو گویی مرده ام بی تو، درون جسم خود دفنم
بدون تو جهان من، دقیقا مثل قبری شد
من و بوشهر و دریایش، تو و چشمان زیبایت
هوای بندر بوشهر، دوباره بی تو ابری شد

محمدصادق رزمی

با ریتم زیبای خزان، دلتنگ یارش می شود

آدم که عاشق می شود، هر لحظه گریان می شود
یک گوشه تنها می رود، سر در گریبان می شود
با عکس عشقش در اطاق، یاد عزیزش می کند
دلتنگ عشقش می شود، سوی خیابان می شود
با ریتم زیبای خزان، دلتنگ یارش می شود
در خش خش برگ خزان، از نو پریشان می شود
اندوه او از عاشقی، در سینه مخفی می شود
در پشت یک لبخند تلخ ،در چهره پنهان می شود
باران، خزان ، یک خاطره ، تنهایی و دلتنگی اش
اینگونه عاشق از غمش، درگیر بحران می شود

محمدصادق رزمی

درد یعنی زیر باران با غمت تنها شدن

در دلم هر شب تو را با غصه مهمان می کنم
زیر بارانِ غمت این گریه پنهان می کنم
همچو موهای بلندت با وزش های نسیم
حال خود را مثل آن من هم  پریشان می کنم
شهر رویاهای خود را با تو من می ساختم
از غمت حالا ببین با گریه ویران می کنم
تا کمی خندان شوم یاد تو در دل می کنم
شادی آن لحظه را با گریه جبران می کنم
درد یعنی زیر باران با غمت تنها شدن
زیر باران گریه را آن لحظه پنهان می کنم

محمدصادق رزمی

چه زیبا می شود دنیا، اگر باشی کنار من

چه زیبا می شود دنیا، اگر باشی کنار من
میان این همه سردی، تو باشی آن بهار من
قطاری را تصور کن، من و تو در کنار هم
کنار پنجره با من، تو هستی هم قطار من
تصور کن که در بوشهر، شده باران پاییزی
کنار ساحل و دریا، تو باشی در کنار من
تو فکرش را بکن اینکه، کنارم در دل تهران
میان همت و چمران، تو باشی آن قرار من
چه زیبا می شود مردن، تو وقتی بر سر قبرم
گلی را با غم قلبت، بزاری بر مزار من

محمدصادق رزمی

رفته ای پیش خدا و این شده اندوه من

فرض کن عاشق شدی شاید غمم باور کنی
زیر باران از غمش چشمان خود را تر کنی
مخفیانه قبل خواب در خاطراتش گم شوی
خاطراتش را ز غم در سینه ات از  بر کنی
مونس تنهایی ات تنها شود یک قطعه عکس
خستگی ها را فقط با عکس کهنه در کنی
معنی تنهایی ام شاید بفهمی آن زمان
با غمش در زندگی تنها و بی کس سر کنی
رفته ای پیش خدا و این شده اندوه من
کاش بودی تا کمی این غصه را باور کنی

محمدصادق رزمی

بی تو تا کی لحظه ها از غصه غمناک شود

گر بخواهی عشق تو از قلب من پاک شود
قلب من باید که در قبر خودم خاک شود
خسته ام از این همه تنهایی و اندوه و غم
تا به کی چشم و دلم  اینگونه نمناک شود
بوی باران و خزان، یاد تو و یک بغض تلخ
بی تو تا کی لحظه ها از غصه غمناک شود
آنچنان در سینه ام اندوه تو دارم عزیز
از غمت باید دلم در سینه ام چاک شود
یک شبی  بار غمت از قلب من بیرون رود
آن زمانی که تنم در قبر خود خاک شود

محمدصادق رزمی

هی گلایه از غمت هر شب به خالق می کنم

دست من باشد جهان را با تو عاشق می کنم
قلب خود را  اینچنین مانند سابق می کنم
تا کمی باران شود دلتنگی ات در می زند
زیر باران می روم یک گوشه هق هق می کنم
از زمین و از زمان دارم شکایت از غمت
هی گلایه از غمت هر شب به خالق می کنم
مهر  و آبان رفت و آذر هم شبی خواهد رسید
عاقبت در این خزان از غصه ها دق می کنم

"محمدصادق رزمی"

دنیای من از نبود تو بی رنگ می شود

وقتی که باران و غمت هماهنگ می شود
قلبم شبیه شیشه و غمت سنگ می شود
زل می زنی به من از پشت قاب عکس
دلم برای دوباره دیدنت تنگ می شود
از خاطرات تلخ قدیم و خزان و اشک
دوباره بر سر تو در دلم جنگ می شود
بعد از تو دگر سیاه شد تصویر زندگی
دنیای من از نبود تو  بی رنگ می شود
از بس که به دلم می زند خاطرات تو
این دل که سهل است گلو تنگ می شود

محمدصادق رزمی

بوشهر و دریا و غمت، دارد به مغزم می زند

دلتنگ عشقت می شوم، وقتی که تنها می شوم
آن لحظه از اندوه و اشک، مانند دریا می شوم
در ساحل تنهایی ام، یک شروه می خواند کسی
با شروه تنهایی ام،  از غصه رسوا می شوم
اندوه سختی می شود، با یاد تو در این خزان
با فکر تو در این خزان، من غرق رویا می شوم
از بس که غم دارد دلم، دریا به من زل می زند
با غصه هایت در دلم، امشب ببین ما می شوم
بوشهر و دریا و غمت، دارد به مغزم می زند
حالا ببین از غصه ات، مانند دریا می شوم

محمدصادق رزمی

من و باران و دلتنگی شدم خیس از غم یارم

خدایا می شود روزی من و او در نم باران
به زیر چتر من باشد دقیقا در همین آبان
من و او در خیابان ها قدم ها می زدیم در شهر
که با او آذر و آبان چه زیبا می شدش تهران
بسازم خاطره با او به زیر نم نم باران
شود با او در این باران دلم شاد و لبم خندان
خدایا زندگی می شد کمی بهتر ز این باشد
اگر می شد که او باشد خدایا می شود امکان؟
من و باران و دلتنگی شدم خیس از غم یارم
شده با اشک من همدرد دقیقا نم نم باران

محمدصادق رزمی

بر دلم این روزگار ای کاش آسان می گرفت

با نگاهت هر چه غم در سینه پایان می گرفت
عشق تو آن ثانیه در سینه ام جان می گرفت
کوچه های شهرمان از عشق ما سرشار بود
زندگی با عشق تو آن لحظه امکان می گرفت
در خزان از شوق تو بر روی ایوان پیش من
برگریزان و خزان آن سوی ایوان می گرفت
دست تلخ روزگار آخر تو را از من گرفت
بر دلم این روزگار ای کاش آسان می گرفت
در زمان رفتنت وقتی که می رفتی عزیز
چک چک باران غم در کل تهران می گرفت

محمدصادق رزمی

رفتی و دیگر جهان خالی شدش از آدمی

تا تو بودی در جهان حالم از آن بهتر نبود
چشم من از غصه ها مانند باران تر نبود
بودی و از شوق تو اشعار من غمگین نبود
این همه اشعار غم  بر پیکر دفتر نبود
پیش چشمم دختری مانند تو زیبا نبود
در دلم معشوقه ای همچون تویی دختر نبود
رفته ای پیش خدا دیگرخدا تنها نبود
رفتنت از این جهان در قلب من  باور نبود
رفتی و دیگر جهان خالی شدش از آدمی
بعد تو در این جهان نسل بشر دیگر نبود

محمدصادق رزمی

مانده در درمان من علم پزشکی ناتوان

من به لب می خندم و اما درونم شاد نیست
در دل تنهای من چیزی به جز غمباد نیست
مانده در درمان من علم پزشکی ناتوان
پس چرا این مسئله در علم طبی حاد نیست
تا که بودی  قلب من زندانی عشق تو بود
رفتی و قلبم دگر چون سابقش آزاد نیست
مثل آبادان که بعد از سال ها ویرانی اش
قلب من هم نو شده اما دگر آباد نیست
سیرم از این زندگی همچون غزالی از خودش
خود به دامت آمدم اما چرا صیاد نیست

محمدصادق رزمی

ای کاش شود دست تو را دست بگیرم

از شدت دلتنگی تو عاشق و پیرم
دلگیرم و با قلب و دلم پای تو گیرم
جز یاد تو ای عشق قدیمی و عزیزم
از عالم و آدم به خدا از همه سیرم
آتش زده احساس مرا حسرت اینکه
ای کاش شود دست تو را دست بگیرم
بر شانه ی تو من بگذارم سر خود را
از شدت این شوق بمیرم که بمیرم

"محمدصادق رزمی"

بر مزارم عوض گل بگذارید فقط برگ خزان

سرطان درد بزرگی ست ولی شیرین است
چون فقط چاره ی این زندگی غمگین است
به خدا با غم و اندوه دلم هیچ کسی یار نبود
به خدا درد و غم این تن من سنگین است
غصه در چشم پرستار و دلم  باران است
قلب من آتش داغ است و غمش بنزین است
دکترم گفته که این فصل خزان پایان است
مادرم در دل خود لیک ولی خوشبین است
بر مزارم عوض گل بگذارید فقط برگ خزان
چون تنم مثل خزان تا به ابد غمگین  است

محمدصادق رزمی

گریه از درد حسین در حرمش می چسبد

مثل اشکی که به باران و  نمش می چسبد
گریه از درد حسین  در حرمش می چسبد
قسمتت شد بروی رخصت دیدار دهند
اینچنین  عزم سفر  از کرمش می چسبد
پا برهنه بشوی عازم دیدار شوی
ره سپردن به حرم هر قدمش می چسبد
کربلا باشی و در لحظه ی غمگین غروب
رو به رویت حرم و درد و  غمش می چسبد
رو به رویت حرم و نوحه ی غمگین به دلت
گریه از غصه دل درحرمش می چسبد

محمدصادق رزمی

بر سرت حتی ببین من با خدا جنگیده ام

گر بگویم از غمت آیا تو  عاشق می شوی
یا که دلتنگم در آن ایام سابق می شوی
همچو من از غصه ات در سالیان رفتنت
از غم چشمان من محو دقایق می شوی
بر سرت حتی ببین من با خدا جنگیده ام
از غمم ایا تو هم درگیرخالق می شوی
در دلم مانند یک شعر سپهری می شدی
چون سپهری شاعر شعر  شقایق می شوی
اینچنین گویم عزیز ایا که از اندوه و غم
یک کلام ختم کلام مانند صادق می شوی؟

محمدصادق رزمی

همچو اهوازم ببین از غصه آتش شد دلم

می نویسم از غمت زیرا که آن یک راز نیست
مثل داغت بر دلم حتی ببین  اهواز نیست
وقت تنهایی و غم وقتی که یادت می وزد
با دل تنهای من اینجا کسی دمساز نیست
با نگاهی پر شرر آتش به جانم می زدی
مثل چشمانت رفیق چشمی دگر طنار نیست
تک سوارعشق من تنها تو بودی در دلم
در دلم دیگر کسی مانند تو تک تاز نیست
همچو اهوازم ببین از غصه آتش شد دلم
چون تویی یا مثل تو دیگر که در اهواز نیست

محمدصادق رزمی

زندگی بی چشم تو در قلب من پوشالی است

زندگی بی چشم تو در قلب من پوشالی است
چونکه جای عشق تو در جان و قلبم خالی است
بی تو حالا می شوم من عابری در این خزان
بی تو باران و خزان  در سینه ام جنجالی است
کاش بودی تا کمی در این خزان عاشق شوم
گر تو باشی با دلم پاییز و باران عالی است
عابری تنها شدم در این خزان با درد تو
بی تو حالا در خزان حال دلم بد حالی است
رفته ای از پیش من اما بدان تا روز مرگ
جای تو در زندگی در قلب و جانم خالی است

محمدصادق رزمی

پشت کوه بیستون معشوقه ی فرهاد رفت

قصه های عاشقی در این زمان از یاد رفت
پشت کوه بیستون معشوقه ی فرهاد رفت
مثل یک آورده باد آن حس خوب بین مان
با نگاه ساده ای یک لحظه آن بر باد رفت
آن همه احساس خوب در سینه ها و قلبمان
مثل آن سرمای دی در گرمی مرداد رفت
عشق ما مانند گل در لحظه های روزگار
با بهاران آمد و در آخر خرداد رفت
آمدم در زندگی با لیلی ام مجنون شوم
تا به خود من آمدم دیدم که او بر باد رفت

محمدصادق رزمی

دنیای من از غصه و غم بی تو تباه است

اقبال من از رفتنت تو سخت سیاه است
من مثل زمینی شدم و چشم تو ماه است
من بی تو دلم گشته پر از غصه و تشویش
آغوش تو در این همه غم امن و پناه است
شادی به دلم بی تو دگر گم شده معنا
دنیای من از غصه و غم بی تو تباه است
وقتی که به من خیره شوی شاعر قصرم
احساس من از دیدن تو بند نگاه است
اندوه و غمت تیشه به قلبم زده انگار
اقبال دلم از غم تو سخت سیاه است

محمدصادق رزمی

تا به خود من آمدم دیدم تو را گم کرده ام

تا بخود من آمدم دیدم تو را گم کرده ام
رو به روی عکس تو با خود تبسم کرده ام
بی تو حالا غصه ات آمد به جای عشق تو
در خیال هر شبم عشقت تجسم کرده ام
هر  زمان دلتنگتم من رو به عکست کرده ام
خیره در تصویر تو با تو تکلم کرده ام
در میان شادی ام با یاد تو غمگین شدم
اینچنین خود را ز غم رسوای مردم کرده ام
آمدم در زندگی من با تو باشم تا ابد
تا به خود من آمدم دیدم تو را گم کرده ام

محمدصادق رزمی

شبیه این هوای تلخ نگاهم گشته بارانی

شبیه یک هوای تلخ، نگاهم گشته بارانی
دوباره آن نگاه تو، دوباره این پریشانی
به یادم آمده چشمت، به زیر نم نم باران
ز دست آن نکاه تو، شدم در خانه زندانی
به پشت پنجره طوفان، بهم زد خلوت باران
شبیه باد و باران ها، دلم هم گشته طوفانی
من و تصویر تو در دست، من و یاد تو در باران
دوباره می شوم دلتنگ، من و یک مکث طولانی
به روی گونه ام نم نم چکیده اشک دلتنگی
شبیه این هوای تلخ نگاهم گشته بارانی

محمدصادق رزمی

صبح فردا تیتر یک بر صفحه ایرنا شدم

بس که من در زندگی بی همدم و تنها شدم
فکر این دارد دلم شاید که با غم ما شدم
مثل من در این جهان مردی چنین تنها نبود
خسته از این مردم و از کل این دنیا شدم
عرض پوزش ای خدا لیکن پرم از فکر مرگ
مثل یک ابر بهار از غصه باران زا شدم
اینکه اینک یک جوان افتاده در پرواز مرگ
ای خدا تقصیر توست حالا که بی پروا شدم
می پرم از زندگی از هر چه بودش در جهان
صبح فردا تیتر یک بر صفحه ی ایرنا شدم

محمدصادق رزمی

اوج غم یعنی همین تنها شدن با یاد تو

عصر جمعه در خزان یک آن هوا دلگیر شد
زیر باران ناگهان صادق به یادت پیر شد
میروم با خودرویی دربست سوی خانه ات
از دوباره سینه ام با عشق تو تسخیر شد
هاله ای از چشم تو در انعکاس پنجره
زل به چشمانم زده در رو برو تصویر شد
همزمان با بارشی بر شیشه ها از چشم تو
قطره های اشک تو بر شیشه ها تکثیر شد
اوج غم یعنی همین تنها شدن با یاد تو
اینچنین از غصه ات تهران به کل دلگیر شد


محمدصادق رزمی

گرفته بغض تو انگار، در این اوضاع گریبانم

هوا بارانی و خیس است، دقیقا مثل چشمانم
شدم دلتنگ چشمانت ، از این بابت پریشانم
دلم یخ می زند انگار، تو را وقتی که می بینم
در این گرمای شهریور، ببین بی تو زمستانم
شبیه همت و صدرم، پر از تشویش و دلتنگی
که از دلتنگی ات ای عشق، خیابانی به تهرانم
به قلبم می زند بغضت، در این تنهایی و غصه
گرفته بغض تو انگار، در این اوضاع گریبانم
من و تنهایی و یادت، میان غصه های شهر
هوا بارانی و خیس است، دقیقا مثل چشمانم

محمدصادق رزمی

بده حالا که می میرم، تو دستت را به دستانم

کمی با من مدارا کن، که من از غصه ویرانم
هنوزم از غم چشمت، کمی مجنون و حیرانم
نوازش کن تو قلبم را، در این اوقات پایانی
که بعد از آن همه دوری، به پایان آمده جانم
خدا هم می برد من را، به آن قعر جهنم ها
به این علت که آن چشمت، به یغما برده ایمانم
برایم زندگی بی تو،  خودش یعنی جهنم ها
که این دنیا بدون تو، مشوش کرده اذهانم
ببین حالا که می میرم، کمی لطفی بکن با من
بده حالا که می میرم، تو دستت را به دستانم

محمدصادق رزمی

مجنون تو بودم ولی، رفتی تو ای لیلای من

یاد تو وقتی می رسد، بیرون روم از خانه ام
زیرا که از اندوه تو، زندان شود کاشانه ام
در لحظه های رفتنت، در وقت غمگین وداع
بعد از غروب و رفتنت، آواره در پایانه ام
مجنون تو بودم ولی، رفتی تو ای لیلای من
حالا که رفتی از برم، بعد از تو من افسانه ام
باران پاییزی شدم، هر لحظه می بارم فقط
بی تو برای اشک خود، دنبال یک بهانه ام
رفتی ندانستی که من، بارفتنت ویران شدم
من بی تو دیگر ای عزیز، با زندگی بیگانه ام

محمدصادق رزمی

رسیده وقت پایانی، در این ساعات بارانی

میان این همه تلخی، گلم دیگر خداحافظ
در این باران دلتنگی، مرا بنگر خداحافظ
تو با آن چشم بارانت، نگاهم می کنی آخر
که حالم از غم چشمت، شود بدتر خداحافظ
دو چشمِ قرمز و خیست، غروبِ بندر بوشهر
من و بوشهر و دلتنگی ،از این بندر خداحافظ
شبیه برگ پاییزی، تو افتادی ز دستانم
تو ای زیبای پاییزی، تو ای دلبر خداحافظ
رسیده وقت پایانی، در این ساعات بارانی
من و دریای دلتنگی، گلم دیگر خداحافظ

محمدصادق رزمی

ساعتی با من بمان، تا محو چشمانت شوم

عشق من اینجا بشین، تا اندکی صحبت کنیم
شور و شادی را کمی، در قلب خود دعوت کنیم
ساعتی با من بمان، تا محو چشمانت شوم
درد عالم را کمی، با بودنت غیبت کنیم
سهم قلبم شد دلت، حالا بیا با هم شویم
زندگی شیرین شده، باید که ما وصلت کنیم
شعر من افسانه بود، در واقع دیگر نیستی
بعد از این باید که ما، با غصه ها خلوت کنیم
عشق زیبای دلم، حالا که دیگر رفته ای
یک قدم خوابم بیا، تا اندکی صحبت کنیم

محمدصادق رزمی

بی تو تابستان ما مانند بهمن ماه ماست

هر کسی با دیدنت با قلب من همدرد شد
رنگ پاییز و خزان از غصه هایم زرد شد
درد سختی از غمت در قلب من جا مانده است
قلب من با این غمت یک عاشق شبگرد شد
هر که عشقت در دلش با چشم تو آغاز شد
بعد از آن تنهایی اش سهم دل این فرد شد
بی تو تابستان ما مانند بهمن ماه ماست
از نگاه خسته ات مرداد ما هم سرد شد
بس که از اندوه تو سخت و غمین شد زندگی
با همین اندوه تو این عاشقت هم مرد شد

محمدصادق رزمی

تا بیایی از کلاس من مثل آتش می شدم

از دلت افتادم و مشروط چشمانت شدم
رفتی و از غصه ات دستی به دامانت شدم
دزدکی از پنجره من زل به چشمت می زدم
بعد از آن در هر کجا از غم پریشانت شدم
تا بیایی از کلاس من مثل آتش می شدم
بر در دانشکده هر شب نگهبانت شدم
آمدی از رو به رو اما تو پرسیدی ز من
از چه رو در هر کجا من محو چشمانت شدم
ای خدا لعنت به من رویم نشد این گویمت
ای غمت بر سینه ام در واقع خواهانت شدم

محمدصادق رزمی

در پی ات از هر کسی حال تو جویا می شوم

در جهان تنها فقط من با تو معنا می شوم
گر نباشی در دلم من بی تو رسوا می شوم
همچو یک پازل شدم ناقص ولی در انتظار
من فقط با دست تو در زندگی ما می شوم
می شوم آواره ای در کوچه های شهر تان
در پی ات از هر کسی حال تو جویا می شوم
می شوم تنها ترین در گوشه ای از این جهان
از غمت غمگین ترین تصویر دنیا می شوم
رفتی و من تا ابد از غصه ات بارانی ام
بی تو دیگر تا ابد تنهای تنها می شوم

محمدصادق رزمی

خاطراتت می وزد همچون نسیمی بر دلم

تا کمی در شهرمان باران فراوان می شود
در دلم از غصه ات آن لحظه طوفان می شود
می شوی طوفان غم مانند طوفان می وزی
زیر آن طوفان غم این سینه ویران می شود
در همان باران نم در بین آن برگ و خزان
غصه ات در قلب من آن لحظه پنهان می شود
با هجوم یاد تو در قلب و احساسم عزیز
مرد تو غمگین ترین انسان تهران می شود
خاطراتت می وزد همچون نسیمی بر دلم
یک نفر در آن زمان مانند باران می شود

محمدصادق رزمی

به خدا این همه غم، دست دلم بود، ببخش

اینکه بی تاب تو ام دست دلم بود ببخش
یا شدم ملتمس حضرت معبود ببخش
مثل یک چشمه آبی که شده رود عظیم
شده این غصه دگر مثل همان رود ببخش
عذر می خواهم شده ام شاعر غم های جهان
یا که شد این همه شعر بی تو غم آلود ببخش
اینکه در عمق نگاهم غم تو دلگیر است
یا شده غصه من بر همه مشهود ببخش
خوب می دانم که شدی خسته و دلگیر عزیز
به خدا این همه غم،دست دلم بود، ببخش

محمدصادق رزمی

از تو در احساس من پاییز و باران مانده است

آنچنان دلتنگی ات در این خیابان مانده است
از تو در احساس من پاییز و باران مانده است
برج میلاد غمت از بس به تهران بوده است
یادگاری از غمت در جان تهران مانده است
بغض سختی در گلو از خاطراتِ برف دی
مثل یک سرمای بد از آن زمستان مانده است
خاطراتت در دلم در اوج تنهایی و شب
بر شب تنهایی ام آن ماه تابان مانده است
بس که از اندوه تو این زندگی غمگین شده
یک نفس قلب و دلم تا خط پایان مانده است

محمدصادق رزمی

عاشقم بودی ولی، با رفتنت من بیشتر

عاشقم بودی ولی، حالا ببین من بیشتر
مهر تو در جان من، حتی که در تن بیشتر
می روی از پیش من، اما نه با میل خودت
شوق رفتن داری و، من با رسیدن بیشتر
بی تو حالا زندگی، درد و غمی دارد به خود
درد رفتن یک طرف، درد نبودن بیشتر
با تو حس زندگی، در سینه ام من داشتم
رفته ای از پیش من ،حالا به مردن بیشتر
تا تو بودی با دلم، عاشق ترین بودی به من
عاشقم بودی ولی، با رفتنت من بیشتر

محمدصادق رزمی

قلب من از دوری ات مانند آهو می زند

گنبد زرین تو از هر کجا سو می زند
هر کسی از دیدنش بر غربتت رو می زند
خادمت شد آسمان آن هم برای زایرت
صحن زیبای تو را  او آب و جارو می زند
آنچنان دل می بری از عالم و آدم ببین
یا کریم صحن تو فریاد یا هو می زند
قسمتم کن دیدنت در صحن زیبایت رضا
قلب من از دوری ات بر هر کسی رو می زند
ضامنم شو یا رضا در روز محشر پیش رو
قلب من از دوری ات مانند آهو می زند

محمدصادق رزمی

مثل یک لیلای خوب با من تو بودی ما شدی

دیدمت در خواب خوش الحق ببین زیبا شدی
مثل یک لیلای خوب  با من تو بودی ما شدی
با تو می گفتم عزیز در ساحل بوشهرمان
با نوای عشق مان در ساحلش دریا شدی
با شمیم موی تو از جان نفس ها می زدم
از نفس هایم تو هم مانند من شیدا شدی
ناگهان با یک صدا از رو به رویم می روی
با صدای ساعتم یک آن تو هم رویا شدی
لعنتی ای صبح غم با من چرا بد آمدی
رفتی و با رفتنت در سینه ام غم ها شدی

محمدصادق رزمی