ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی
ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی

تو را از پنجره گاهی تماشا می کنم ای عشق

مرا با بوسه مهمان کن به لب های  اهورایی
برای مرهم این دل تظاهر کن که اینجایی
چقدر احساس زیبایی تو وقتی پیش من باشی
درون قلب من هستی دقیقا در همانجایی
تو را از پنجره گاهی تماشا می کنم ای عشق
تو هم از پشت آن شیشه مرا غرق تماشایی
خیالت می کنم هستی دقیقا در همین رویا
من و تو در کنار هم عجب دنیای زیبایی
تصور کرده ام هستی کنارم در همین دنیا
ولیکن در جوار حق تو در عمق بلندایی

محمدصادق رزمی

دیدمت با چشم شرجی

روز تلخ رفتنت با چشم شرجی دیدمت
دیدن با چشم تر از عادت بوشهریاست


محمدصادق رزمی

من نمی دانم چگونه این غمت آخر شود

هر چه کوشش میکنم تا درد تو کمتر شود
در دلم اما غمت هر لحظه اش بدتر شود
من نمی دانم چگونه این غمت آخر شود
لیک می دانم غمت با مردنم بهتر شود
گر که داری مثل من اندوه دوری در دلت
چشم تو باید کمی از غصه هایم تر شود
گر بخواهم از غمت در آتشی رسوا شوم
بین آن آتش دلم باید که خاکستر شود
تا نفس دارم عزیز این غصه را دارم به دل
من یقی دارم که آن با مردنم کمتر شود

محمدصادق رزمی

بعد از آن درخواب خود درگیر رویا می شود

عشق تو در سینه ام وقتی که بر پا می شود
اشک من بر گونه ام در چهره پیدا می شود
در خیابان یاد تو وقتی به قلبم می زند
بدترین جای جهان آن لحظه آنجا می شود
آدمی از درد خود وقتی که عاشق می شود
با غمی در سینه اش در خانه تنها می شود
از غم دلتنگی اش وقتی که غمگین می شود
بعد از آن درخواب خود درگیر رویا می شود
یاد تو در سینه ام در ساحل بوشهر و غم
چشم من از غصه ات آن لحظه دریا می شود

محمدصادق رزمی

نام پلاسکو تا ابد، اندوه تهران می شود

آتش نشاندی بر دلم ،با رفتنت آتشنشان
در زیر آوار غمت، من مانده ام در این جهان
پیکر به پیکر مانده است، در زیر آوار غمت
رفتی و خاکستر شدی، در سینه تهران نهان
نام پلاسکو تا ابد، اندوه تهران می شود
وقتی که حتی پیکرت، آنجا ندارد یک نشان
آن آتش آوار ها، از داغ تو بر قلب اوست
رد تو دارد خاک آن، داغ تو دارد آن مکان
در موسم ناب بهار، یک دشت لاله می شود
از خون تو آتش نشان، لاله دمیده آن زمان

محمدصادق رزمی

در آن یکشنبه غمگین ایران، دریغا هاشمی از بین ما رفت

عجل آمد سراغ یار ایران، بگو آن یار ملت در کجا رفت
بسوزد از فراقش قلب ملت، که یار رهبری هم تا خدا رفت
در آن سرمای بی احساس تهران، زمستان آمده بر قلب ایران
که با سرمای جانسوز زمستان، دگر از سرو سبزش آن صفا رفت
شبیه نا خدا بودش درآن موج، که  ایران هم شبیه کشتی او
در این دریای پر موج و تلاطم، از آن کشتی ببین آن ناخدا رفت
ببین آن مرد تنهای زمانه، در آغوش جماران جا گرفته
عزا دارش شده در کل ایران، که مرد سبز ایران با وفا رفت
عجل ناگه زده بر قلب ایران، که قلب رهبری هم درد آمد
در آن یکشنبه غمگین ایران، دریغا هاشمی از بین ما رفت

محمدصادق رزمی

بی خیال لحظه ها وقتی تو رفتی از خیال

صبح زیبایت بخیر اما نخوابیدم عزیز
مثل باران از غمت در سینه باریدم عزیز
در تمام دیشبم من زل به چمشانت زدم
جز نگاه عاشقت چیزی نمی دیدم عزیز
کل شب را از غمت تا صبح باریدم عزیز
در کنارم آمدی گفتی که فهمیدم عزیز
گفتمت با من بمان تا غصه ات کمتر شود
در خیالم روی تو یک لحظه بوسیدم عزیز
بی خیال لحظه ها وقتی تو رفتی از خیال
کاش هرگز در جهان چشمت نمی دیدم عزیز

محمدصادق رزمی

عشق گاهی یک نهنگی را به کشتن می دهد

مثل من وقتی که او بوی نبودن می دهد
عشق گاهی یک نهنگی را به کشتن می دهد
مثل یک ققنوس پیر وقتی که میمیرد ز غم
همچو آن گویی چنین فریاد رفتن می دهد
چشم در چشمان عشق وقتی به من زل می زند
من به او دل می دهم او غصه بر من می دهد
عشق وقتی بر دلت یک یادگاری می زند
جامه ای از غصه ها اینگونه بر تن می دهد
مثل من وقتی که عشق حرف از نبودن می زند
عشق گاهی یک نهنگی را به کشتن می دهد

محمدصادق رزمی

شادی هر عاشقی وابسته در معشوق اوست

روز و شب از غصه ات گویی که مانند هم اند
یاد تو با غصه ام در سینه هم بند هم اند
مثل آن یک لنگه کفش وقتی نباشد لنگه اش
عشق تو با قلب من هر لحظه پابند هم اند
چون گیاه پیچکی پیچیده ام من دور تو
قلب من با قلب تو اینگونه پیوند هم اند
شادی هر عاشقی وابسته در معشوق اوست
قلب هر دو اینچنین در سینه دربند هم اند
بی تو در دنیای من فرقی ندارد روز و شب
چون که از اندوه تو گویی که مانند هم اند


محمدصادق رزمی

یک موزه از درد و غم است، جانباز اعصاب و روان

یک موزه از درد و غم است، جانباز اعصاب و روان
دردی به قلبش می زند، از موشک و از موج آن
وقتی که حتی بچه اش، او را تمسخر می کند
دلتنگ سنگر می شود، دلتنگ آن رزمندگان
هی قرص و آمپول و دوا، هی موج بیسیم و صدا
سر را به شیشه می زند، از موج دردش آن زمان
از پشت بیسیمی که نیست ،گوید به فریادی بلند
قیچی شدیم از هر طرف، از این زمین و آسمان
هرگر فراموشش نکن، زیرا که این آرامشت
از موج آن اندوه اوست، جانباز اعصاب و روان

محمدصادق رزمی

گفتم که من از دوری ات، بیمار چشمانت شدم

گفتم که معشوقم تو باش، گفتا پشیمان می شوی
گفتم پشیمانی چه سود، گفتا که ویران می شوی
گفتم که از موهای خود، آن روسری را وا بکن
گفتا اگر آن وا کنم، در دل پریشان می شوی
گفتم ز آن شهد لبت، امشب مرا مهمان بکن
گفتا که با شهد لبم، درگیر بحران می شوی
گفتم که من از دوری ات، بیمار چشمانت شدم
گفتا فراموشم بکن، اینگونه درمان می شوی
گفتم تو ای لیلای من، از عاشقی مجنون شدم
گفتا اگر مجنون شدی، بی من تو حیران می شوی

محمدصادق رزمی

قبله ام را بی جهت، من از خدا گم کرده ام

من نمی دانم تو را، آخر کجا گم کرده ام
تا به خود من آمدم، دیدم تو را گم کرده ام
قول دادی تا ابد، دستان تو سهمم شود
پس چرا آن دست تو، ای بی وفا گم کرده ام
با وجودت قبله ام، سمت همان چشم تو بود
قبله ام را بی جهت، من از خدا گم کرده ام
دست من یخ می زند، در این زمستان بیشتر
چونکه آن دستان تو، در این هوا گم کرده ام
من نمی دانم چه شد، اینگونه ویرانت شدم
تا به خود من آمدم، دیدم تو را گم کرده ام

محمدصادق رزمی

می کشد آخر مرا این دوری و این فاصله

بی تو ویرانم عزیز، همچون که بم در زلزله
مثل یک بندر که شد، در ساحلش بی اسکله
از تو دورم در جهان، جایت نمی دانم کجاست
می کشد من را ببین، این دوری و این فاصله
مثل طرح زوج و فرد، در قسمتی از شهرمان
یک زمان بی تاب تو، در یک زمان بی حوصله
وقتی که می بستی عزیز، بار سفر از این جهان
من همچو یک تهران شدم، در اضطراب زلزله
حالا که رفتی از جهان، مشکل شده این زندگی
تنها فقط حل می شود، با مردنم این مساله

محمدصادق رزمی

دل تنها و بیچاره، بخواب امشب به تنهایی

بخواب ای چشم من امشب ،که او دیگر نمی آید
که این قصه بدون اشک، به چشمم سر نمی اید
نباش ای چشم من هر شب، چنین در انتظار یار
در این تنهایی و غصه، کسی از در نمی آید
دل تنها و بیچاره، بخواب امشب به تنهایی
خیالت راحت و راحت، از این بدتر نمی آید
تو ای احساس تنهایم، خودم هم خوب می دانم
شبیه او به این قلبم، دگر بهتر نمی آید
نبار ای چشم من امشب ،که او از پیش من رفته
بخواب ای چشم من امشب، که او دیگر نمی آید

محمدصادق رزمی

به نام خدایی که عشق آفرید، مرا تا ابد عاشقت آفرید

به نام خدایی که عشق آفرید، مرا تا ابد عاشقت آفرید
به نام خداوند غم های من، که دل را ز غم لایقت آفرید
به نام خدایی که سیب آفرید، مرا مثل ادم ز غم آفرید
به نام خدایی که در بحر غم، مرا در غمت قایقت آفرید
به نام خدایی که با دست خود، تو را اینچنین دلربا افرید
به نام خداوند سازنده ات ،که غم را به دل خالقت آفرید
به نام خدای وفادار من، که در راه عشقت وفا آفرید
به نام خدای وفاداری ام ، که من را چنین صادقت آفرید
به نام خدایی که در عاشقی، مرا تا ابد منتظر آفرید
  به نام خدایی که مرگ آفرید، مرا در غمت عاشقت آفرید

محمدصادق رزمی

هر جا که غصه باشد، پای غمت به کار است

کردی مرا فراموش، این رسم روزگار است
اما ببین که یادت، در سینه استوار است
گفتی اگر که یک شب، در پیش تو نباشم
از زندگی بمیرم، دنیا چه ننگ و عار است
این را بدان عزیزم، از بس غمت زیاد است
هر جا که غصه باشد، پای غمت به کار است
لبخند من چه تلخ است، بازیگرم عزیزم
بی تو جهان برایم، مانند لاله زار است
کاری به این ندارم، از این جهان تو رفتی
کردی مرا فراموش، این رسم روزگار است

محمدصادق رزمی

بنگر که مانند خدا، من را تو تنها کرده ای

هر شب ز اندوه و غمت، یک غصه بر پا کرده ای
این درد تلخ بی کسی، در قلب من جا کرده ای
عاشق شدم بر چشم تو، اما شدم ویران تو
گویی که بر چشمان من، باران و غم ها کرده ای
خوابم نمی اید عزیز، هر شب پریشان تو ام
از بس نمی آیی به خواب، دلتنگ رویا کرده ای
قبل از غروبت ای عزیز، من شاد و خندان بوده ام
اما ببین این غصه را، بر من تو اهدا کرده ای
هرگز فراموشم نکن، حالا که تنها مانده ام
بنگر که مانند خدا، من را تو تنها کرده ای

محمدصادق رزمی

تو در پیش خدا هستی، یقینا مثل من غمگین

تو را می خواهمت اینجا، ولیکن مانده ام تنها
تو را باید کجا جویم، کجا حالت شوم جویا
به دنبال نگاه تو، تمام شهر خود گشتم
کجا باید تو را یابم، کجا آخر شوی پیدا
نگاه هر کسی کردم، نبودش مثل تو مانند
چرا ای عشق من آخر،ندارد مثل تو دنیا
تو را از بس که دلتنگم، شبی در خاطرم دیدم
تو را دیدم که در قلبم، شبیه حال من تنها
تو در پیش خدا هستی، یقینا مثل من غمگین
من و تو هر دو دلتنگیم، من اینجا و تو هم آنجا

محمدصادق رزمی

خراب و رو به ویرانم ،که این شد حال امروزم

هنوزم از غم قلبم، از آن معشوق دیروزم
درون قلب خود با غم، شبیه شمع می سوزم
اگر از حال من ای عشق، بخواهی اندکی پرسی
خراب و رو به ویرانم ،که این شد حال امروزم
شبیه هر شب و هر روز، به غم های تو خو کردم
من و تنهایی و عشقت، من این درد هر روزم
شبیخون می زند هر شب، غمت با خنجری در دست
به جانم می زند هر دم در این اندوه جان سوزم
به جان حضرت معشوق، که این اندوه بی پایان
همه از عشق او بوده، همه از عشق دیروزم

محمدصادق رزمی

از غمت در قلب خود اینجا کسی درگیر نیست

جمعه ها در جمعه ها اینجا کسی دلگیر نیست
معذرت آقای من اینجا کسی پیگیر نیست
مردم این سرزمین از بس که درگیر هم اند
بر دل تاریک شان دیگردعا تاثیر نیست
بس که در فکر گناه دل ها همه پر کینه شد
از غمت در قلب خود اینجا کسی درگیر نیست
آنچنان دنیای ما درگیر خونریزی شده
بر غم دنیای ما جز آمدن تدبیر نیست
حضرت صاحب زمان خود بر فرج کاری بکن
جان مولا از غمت اینجا کسی دلگیر نیست

محمدصادق رزمی

قرارم با خدا بوده، که بعد از تو بمیرم من

دو دستم یخ زده اما، کسی را آن نمی گیرد
ببین حالا که غمگینم، چرا باران نمی گیرد
نمی دانم چرا یا کی، چنین در سینه غم آمد
ولی این را یقین دارم، که غم  پایان نمی گیرد
قرارم با خدا بوده، که بعد از تو بمیرم من
خودم هم مانده ام اینک، چرا این جان نمی گیرد
دلم درگیر غم هایت، سرم شوریده از فکرت
سر شوریده ام ای عشق، دگر سامان نمی گیرد
در این سرما و تنهایی، دو دستم رفته در جیبم
که بعد از دست تو دیگر،کسی را آن نمی گیرد

محمدصادق رزمی

نم نم باران و غم، یاد تو و تنهایی ام

گر چه با اندوه تو شب های من تر می شود
حال من اما ببین با گریه بهتر می شود
نم نم باران و غم، یاد تو و تنهایی ام
اینچنین احوال من آن لحظه بدتر می شود
رو به روی خانه ات وقتی به تو زل می زنم
اضطراب قلب من همچون کبوتر می شود
من یقین دارم عزیز در روز خوب مردنم
غصه هایت در دلم اینگونه کمتر می شود
خیره ام بر چشم تو در قاب عکسم در اطاق
با غم چشمان تو شب های من تر می شود

محمدصادق رزمی

یک افق، یک خاطره، یک مرد غمگین همچو من

بی تو تنهایم هنوز گاهی پریشان... بگذریم
از غمت دلگیرم و هر لحظه طوفان ...بگذریم
در میان دیگران تا لحظه ای شادم عزیز
درد عشقت آن میان در سینه پنهان ...بگذریم
آرزویم این شده یک لحظه در فصل خزان
دست تو در دست من در شهر تهران ... بگذریم
بی تو حالا در جهان سهم دلم این گشته که
با خیالت هم قدم در زیر باران ... بگذریم
من نمیدانم چه شد اینگونه در باران و غم
نم گرفته اشک من با ریتم باران... بگذریم
یک افق، یک خاطره، یک مرد غمگین همچو من
می روم از غصه ات من سوی پایان... بگذریم

محمدصادق رزمی

گرد پیری بر سرم از رفتنت آمد نشست

فال حافظ گفته که بر من تو آسان می رسی
قلب من گوید ولی در روز پایان می رسی
مثل یک بغض قدیمی بر دلم سر می زنی
در دل غمگین من با درد پنهان می رسی
تا ابد از این سبب در کوچه ات یک عابرم
چون یقین دارم شبی در آن خیابان می رسی
قلب تهران از غمت مانند من آلوده شد
مثل باران در شبی بر قلب تهران می رسی
گرد پیری بر سرم از رفتنت آمد نشست
من یقین دارم که تو در وقت پایان می رسی

محمدصادق رزمی

مثل یک ارگ قدیمی بی تو ویرانم عزیز

تا نگاهت می کنم اعصاب تو درهم شود
با نگاه درهمت آن لحظه دل پر غم شود
گر نباشد شرم من می بوسمت در یک شبی
ای خدا کاری بکن تا اندکی رویم شود
مثل یک ارگ قدیمی بی تو ویرانم عزیز
بی تو باید ارگ دل از غصه هایت بم شود
عابری خوش می شدم در زیر باران خزان
گر غمت از زندگی با خنده هایت کم شود
مثل یک باران خوش بر آسمان یک کویر
گر بیایی دیدنم زخم دلم مرهم شود

محمدصادق رزمی

شیشه هم از درد تو مانند من آنجا گریست

بس که با باران خود بوشهر ما بر ما گریست
از غمم حتی ببین این ساحل و دریا گریست
با نگاه خیس خود تا خیره بر ابری شدم
آسمان از درد من بر این دلم حتی گریست
می چکد از چشم من اشکی بر این بیت و غزل
از غمم حتی ببین این شعر من در جا گریست
تا نوشتم اسم تو بر آن بخار شیشه ها
شیشه هم از درد تو مانند من آنجا گریست
ساحل و دریا و غم، یاد تو و یک بغض و نم
مرد تو از دوری ات در خاطرش تنها گریست

محمدصادق رزمی

ارگ بم را دیده ای بعد از هجومِ زلزله

تا قیامت از غمت در سینه دل تنگم عزیز
بی تو حالا از غمت دنبال یک مرگم عزیز
ارگ بم را دیده ای بعد از هجومِ زلزله
از غمت ویرانم و مانند آن ارگم عزیز
مثل آن برگ خزان در اوج پاییزی شدن
از دلت افتادم و مانند آن برگم عزیز
روز مرگم دکترم این را گواهی می کند
درد دوری از تو بوده علت مرگم عزیز

محمدصادق رزمی

غم دلتنگی ات ای عشق، به قلبم کرده بیتوته

تو وقتی پیش من بودی، ندانستم دلم رفته
که دربش از غمت حالا، به روی دیگران بسته
چراغ خانه ام خاموش، در این شب های دلتنگی
ببین از غصه بیدارم، تمام شهر من خفته
فراموشم شده لبخند، دقیقا از شب رفتن
غم دلتنگی ات ای عشق، به قلبم کرده بیتوته
نشد این حرف خود گویم، که بودی عشق زیبایم
من و این حسرت تلخم، من و این حرف ناگفته
یقینا می رسد یک شب، در این شبهای تنهایی
که صادق از غم تلخش، فدای عشق تو گشته

محمدصادق رزمی

در این دنیای بی یاور، من و تو هر دو تنهاییم

خدایا می شود امشب، کمی هم جای من باشی
به زیر نم نم باران، کمی همپای من باشی
در این دنیای بی یاور، من و تو هر دو تنهاییم
یقینا قسمتم  گشته، تو تنها مای من باشی
به قلبم بس که تنهایم، خدایا می شود گاهی
در این حال پریشانم، کمی جویای من باشی
خدایا می شود امشب، زمانی که پر از اشکم
بیایی در اتاق من، در این دنیای من باشی
گناهش پای احساسم، ولی این غصه پیرم کرد
خدایا می شود از غم، تو گاهی جای من باشی

محمدصادق رزمی

شده دلتنگ چشمانت ،من و بوشهر و یک استان

دو چشم سبز و زیبایت، شبیه نخل دشتستان
منم آواره ی عشقت، همیشه بین نخلستان
تو وقتی خیره ای بر من، دلم می لرزد از عشقت
شبیه دشتی و خورموج، ز غم هایت شدم ویران
نگاهم رو به خورشید است ،دلم آواره ای عشقت
شدم غمگین ترین آدم، ز غم در ساحل کنگان
میان این همه اندوه، به قلبم می زند یادت
به چشمت بس که دلتنگم، شدم مانند تنگستان
نگین قلب من هستی، دگر مانند عشقت نیست
تو زیبایی به چشمانم، به جم همچون انارستان
گناوه می شود قلبم، درونم بس که تشویش است
پرم از بغض و تنهایی، شدم تشویش یک اذهان
شدم یک بندر دیلم، در این تنهایی ام از غم
دو چشمم خیس از اندوه، شبیه نم نم باران
ببین در بندر دیر، دوباره می شوم دلتنگ
به یاد آن غم چشمت، شدم تنهاترین انسان
منم یک منطقه ویژه، شبیه آن پر از آتش
در او میدان گاز است و ،درونم از غمت میدان
ببین از غصه ی چشمت، شدم  دیوانه ای تنها
شده دلتنگ چشمانت ،من و بوشهر و یک استان

"محمدصادق رزمی"

یک شبی آیی که من در زیر قبری خفته ام

بی تو انگاری عزیز در جسم خود من مرده ام
جسم من مانده ولی از درد تو من رفته ام
هر که می بیند مرا گویی که غم را دیده است
بس که از اندوه تو اشعار غمگین گفته ام
عاقبت از دوری ات دانی که من دق کرده ام
می رسد آن لحظه که خود را فدایت کرده ام
من یقین دارم که تو در یک شبی آیی عزیز
یک شبی آیی که من در زیر قبری خفته ام
مرگ گاهی در بدن از رفتن یک نبض نیست
من یقینا مرده ام وقتی که بی تو زنده ام

محمدصادق رزمی

هر شب ز غمت در دل من یک شب یلداست

هر جا که تو باشی به خدا قلب من آنجاست
رفتی تو ولی در دل من عشق تو بر جاست
از بس که دلم از غم تو عاشق و شیداست
هر جای جهان بی تو عزیزم ته دنیاست
هر قدر که کوشش بکنم شاد شوم باز
اندوه تو در چهره ی من باز هویداست
از بس که دراز است شبم با غم و دردت
هر شب ز غمت در دل من یک شب یلداست
تا روز ابد در دل من عشق تو بر پاست
عشق تو فقط در دل من بوده و تنهاست

محمدصادق رزمی

بی تو دستم را عزیز در جیب خود جا کرده ام

هر چه کرد این روزگار با غصه اش تا کرده ام
هر چه بود از درد تو در سینه ام جا کرده ام
بی تو در سرمای دی دستان من یخ می زند
با همان آه دلم دستان خود ها کرده ام
می زند بر سینه ام یاد تو در روز و شبم
هر شب از اندوه تو این غصه بر پا کرده ام
رفته ای از پیش من اما ببین در خلوتم
قلب تنهایم عزیز با غصه ات ما کرده ام
برف تجریش و من و یاد تو و دستان تو
بی تو دستم را عزیز در جیب خود جا کرده ام

محمدصادق رزمی

عاقبت با مردنم این غصه پایان می شود

دل خوشی ها در دلم بی تو به پایان می شود
بعد تو در چهره ام دردم نمایان می شود
هر کجا باشم عزیز دلتنگی ات رو می کند
از غمت احوال من آن جا پریشان می شود
تا کمی در خاطرم یاد تو می آید پدید
مرد تو غمگین ترین انسان تهران می شود
درخزان از عشق تو از خاطرات عاشقی
در هوای عشق تو اشکم چو باران می شود
تا ابد غمگینم و تنها به این من زنده ام
عاقبت با مردنم این غصه  پایان می شود

محمدصادق رزمی

محو چشمان او شوی اما،در دلت ابر گریه آوری باشد

درد یعنی او که عاشقش هستی، سهم فرد دیگری باشد
او به دل عاشق تو هم باشد، این خودش درد بدتری باشد
هر شبت پر از غمش باشی، او ولی از تو بی خبر باشد
آنقدر عاشقش بمانی که، سایه اش پشت هر دری باشد
در شب عروسی اش باشی، خیره بر غم دو چشمانش
محو چشمان او شوی اما،در دلت ابر گریه آوری باشد
در غروب ساحل بوشهر، اشک تو مثل دریا شود آن دم
چشم تو از غم عزیزت باز، مثل یک شهر بندری باشد
بر دلت غصه ها شود آوار، آن زمانی که پیش چشمانت
آنکه عاشقت بوده و تو هم هستی، سهم فرد دیگری باشد

محمدصادق رزمی

سرخی چشمان من مانند بوشهر و غروب

بی تو این احساس من با قلب تنها یک طرف
چشم پر شوقت عزیز در عکس زیبا یک طرف
بی تو می سوزم ز غم مانند شمعی در شبی
عشق تو در یک طرف این چشم رسوا یک طرف
غصه های این جهان بی تو به قلبم می زند
غصه هایت یک طرف اندوه دنیا یک طرف
زیر باران می شوم غرق تماشایت عزیز
حال من را یک جهان غرق تماشا یک طرف
سرخی چشمان من مانند بوشهر و غروب
اشک من در ساحل و امواج دریا یک طرف

محمدصادق رزمی

لعنتی این قلبم من بی تو نمی سازد به من

بی تو انگاری دلم یک قسمتش کم گشته است
زیر آوار غمت این قامتم خم گشته است
رفته ای از این جهان اما ندانستی عزیز
یک نفر تا زنده است بی تو پر از غم گشته است
بی تو انگاری شده مانند شب این روزگار
روزگارم از غمت سرشار ماتم گشته است
گیسوانت بر دلم با یک نسیمی می وزد
موی تو در خاطرم مانند پرچم گشته است
لعنتی این قلبم من بی تو نمی سازد به من
بی تو انگاری دلم یک قسمتش کم گشته است

محمدصادق رزمی

از قاب عکست در اطاق، امشب بیا در خواب من

در بین این دلتنگی ام، در عالم خوابم بیا
رحمی بکن بر قلب من، در چشم پر آبم بیا
قلبم پر از آشوب توست، در سینه دلتنگ توام
از بهر یک آرامشی، در قلب بی تابم بیا
از قاب عکست در اطاق، امشب بیا در خواب من
با خنده ای بر چهره ات، در عکس این قابم بیا
شاعر شدم از درد تو، در خاطراتت مانده ام
حالا که از اندوه و غم، مانند سهرابم بیا
وقتی که در بیداری ام، از تو ندارم یک نشان
امشب به من لطفی بکن، در عالم خوابم بیا

محمدصادق رزمی

تو رفتی پیش معبودم، که او معشوقه اصلی ست

میان این همه غصه، هنوزم عاشقت هستم
که در دریای چشمانت، شبیه قایقت هستم
شبیه لیلی و مجنون، شبیه ویس و رامین ها
یقینا بر تو ثابت شد، که من هم لایقت هستم
تو رفتی پیش معبودم، که او معشوقه اصلی ست
ولیکن من خوشم گاهی، که عشق سابقت هستم
منم آن مرد بوشهری، هنوزم عشق من هستی
که بعد از آن همه مدت، هنوزم صادقت هستم
تو در  پیش خدا رفتی، من اینجا بی تو غمگینم
ولی در قلب خود شادم، از اینکه عاشقت هستم

محمدصادق رزمی

پس چرا در این جهان، از بودنت اخبار نیست

مثل تو در این جهان ،دیگر عزیزم یار نیست
اینکه تنهاتر شدم، با غصه هایت عار نیست
بودنم در این جهان، جز عشق تو منظور نیست
جز فدایت من شوم، در این جهانم کار نیست
روز و شب در هر زمان، پیگیر اخبارت شدم
پس چرا در این جهان، از بودنت اخبار نیست
من اگر کوشش کنم ،عشق تو را مخفی کنم
آن زمان با اشک من، احساس من انکار نیست
رفتی و حالا ببین، من ماندم و این عمر تلخ
بعد تو در زندگی، بر زندگی اصرار نیست
می زند همچون نمک، باران بر این زخم دلم
بی تو بر زخم دلم، جز مرهم سیگار نیست

محمدصادق رزمی

منم مانند آن مرداب ،تو همچون ماه شب هایی

عجب حالی دلم دارد، در این شب های تنهایی
رسیدم از غم عشقت، همینک مرز شیدایی
بیا در خواب من امشب، مرا از نو تو عاشق کن
دلم را خوش بکن امشب، در این شب های رویای
منم مانند آن مرداب ،تو همچون ماه شب هایی
تو از دستان من دوری، تو دوری در بلندایی
دوباره می شود باران، دوباره من شدم دلتنگ
من و اشک و غم و باران، من و دیوار حاشایی
به قلبم می زند عشقت، در این اوقات تنهایی
من و تنهایی و عشقت، من و این دردِ رسوایی

محمدصادق رزمی

شده از درد دلت عاشق مردن بشوی

شده دلتنگ کسی در نم باران بشوی
از غمش لال شوی تلخ و پریشان بشوی
مونس و همدم تو عکس قدیمی بشود
بروی کنج اطاق ساکت و گریان بشوی
شده آیا به دلت غصه و غم ها بزند
پیش مردم الکی ساده و خندان بشوی
زندگی زهر شود مزه مردن بدهد
از غمش پیر شوی خسته و ویران بشوی
شده از درد دلت عاشق مردن بشوی
مثل یک جنگل خشک بین زمستان بشوی
بی تو این شعر عزیز حال دلم بود همین
شده از درد و غمم نم نم باران بشوی

محمدصادق رزمی

شب های من از موی کمند تو بلند است

شادی به دلم بر لب خندان تو بند است
حتی غم آن چشم قشنگ تو پسند است
انگار که خنجر شده این عقربه بی تو
هرثانیه بی تو بخدا وه که چه گند است
یلدا شده شب های من از غصه دوری
شب های من از موی کمند تو بلند است
از بس که غمت بر دل و جانم زده خنجر
این زندگی لعنتی ام بی تو چرند است

محمدصادق رزمی

با وجودت می شود این خانه مانند بهشت

مثل صبحی دلنشین چشمان تو زیبا شده
روز من با دیدنت در صبح خوش بر پا شده
عطر گیسوی تو دارد این نسیم دلربا
چونکه او مانند من شیدای آن موها شده
تا تو می خندی ببین غم ها ز قلبم می رود
درب شادی بر دلم با خنده هایت وا شده
با وجودت می شود این خانه مانند بهشت
بهترین جای جهان با تو ببین  اینجا شده
چشم زیبای تو و صبح دل انگیز جنوب
زندگی با بودنت الحق ببین زیبا شده

محمدصادق رزمی

کاش بودی تا تو را در این دعا می خواستم

از تمام این جهان تنها تو را می خواستم
کاش بودی تا تو را من از خدا می خواستم
آن همه عشقم به تو حالا شده اندوه و غم
این همه اندوه و غم آخر کجا می خواستم
رفتی و حالا ببین من تا ابد تنها شدم
چونکه در دنیافقط من با تو ما می خواستم
مرهمم بودی عزیز بر این دل پر درد من
بر دل پر درد خود تنها دوا می خواستم
مانده ام تا در قنوت آخر چه خواهم از خدا
کاش بودی تا تو را در این دعا می خواستم

محمدصادق رزمی

بی تو محکومم به حبس تا انتهای زندگی

اینکه بی تو زنده ام از بابت اجبار بود
ورنه بی تو غصه ها در زندگی بسیار بود
گشته ام دنبال تو در بین اخبار جدید
زین سبب چشمان من هر شب پی اخبار بود
گفتم اینرا در شبی من عاشقت گردیده ام
عشق شیرینم عزیز در گفتن و اقرار بود
بی تو اینجا در خزان غم ها به دل آوار شد
خاطراتت بر دلم همچون همان آوار بود
بی تو اینجا مرده ام تنها نفس ها می کشم
این نفس هایم عزیز از بابت اجبار بود

محمدصادق رزمی

بی تو حالم از غمِ، این عشق سوزان خوب نیست

مثل حالم از غمت، احوال تهران خوب نیست
آسمانش مثل من، گشته پریشان خوب نیست
خش خش برگ خزان، در ماه آبان و غمت
بی تو تنها بودنم، در ماه آبان خوب نیست
بی تو باران می زند، آتش به این احساس من
عابری تنها شدن، در زیر باران خوب نیست
آتش عشقت هنوز، در سینه ام دارم عزیز
بی تو حالم از غمت، با عشق سوزان خوب نیست
می کشد من را عزیز، این غم که در باران و برف
جای تو در زیر خاک، در این زمستان خوب نیست

محمدصادق رزمی

مثل چشمم اینچنین، تهران ز باران تر نشد

هر چه نالیدم ز غم، این درد تو کمتر نشد
چون کسی در این جهان، مانند تو دیگر نشد
اشک من از دوری ات، مانند باران شد عزیز
مثل چشمم اینچنین، تهران ز باران تر نشد
می روم در این خزان، شاید غمت کمتر شود
حال من اما ببین، در این خزان  بهتر نشد
رفتی و بردی ز دل، خندیدن و لبخند من
بی تو خندیدن دگر، در چهره ام باور نشد
تا نفس بودش به دل، یک ثانیه بی غم نشد
بی تو دیگر در جهان، یک روز خوش آخر نشد

محمدصادق رزمی

بوی خون دارد قطار در ایستگاه دامغان

یک قطار از زایرین در این بیابان می رود
از برای دیدن شاه خراسان می رود
می رود بر روی ریل تا انتهای یک مسیر
روی ریلی از حباب او سوی باران می رود
بوی خون دارد قطار در ایستگاه دامغان
می رود اما خدا از تن ببین جان می رود
یک قطار در آتشی از جنس سرمای شمال
بر لبش ذکر رضا تا خط پایان می رود


محمدصادق رزمی

با صدای روضه خوان اشکم نمایان می شود

اربعین از غصه اش این سینه گریان می شود
با غم مولا حسین ایران پریشان می شود
از نفس افتاده ام با دود این شهر کثیف
مرهم این حال من آن مرز مهران می شود
بس که اندوه و غمش در شهر پیدا گشته است
رنگ مشکی هر طرف رنگ خیابان می شود
در میان مجلسش با نوحه های زینبی
با صدای روضه خوان اشکم نمایان می شود
قطره های اشک من از غصه های کربلا
کل دارایی من در این جهان آن می شود
مهر مولایم حسین در سینه ام در آخرت
در همان روز حساب بر من نگهبان می شود

محمدصادق رزمی