در نم نم باران و غم، دیدم تو را با شوهرت
همچون همان ایام دور، پر جلوه بودش منظرت
در ساحل دریا چنان، او را گرفتی در بغل
گویی که از روز ازل، او بوده تنها دلبرت
ما را جدایی داده اند، آن دوستان پر حسد
اینگونه پایان شد دگر،آن عشق من در دفترت
یک لحظه با اندوه و غم، بر من نگاهی می کنی
گویا به یادت آمدم ،با بوسه های همسرت
وقتی که می رفتی عزیز، با شوهرت از آن محل
مانند بوشهر و غروب، چشمان من شد بندرت
محمدصادق رزمی
محمدصادق رزمی
وقتی که در فصل خزان،عشقت دو چندان می شود
من از غم و اندوه تو، چشمم چو باران می شود
در زیر باران خزان، در زیر چتر شوهرت
از شدت عشقت به او، قلبت بهاران می شود
وقتی گذشتی از برم، دیدی مرا بی چتر و یار
با دیدن حالم ولی، یارت چه خندان می شود
محکم به آغوشت کشید، در پیش چشمان ولی
از دیدن تصویر آن، قلبم پریشان می شود
الحق چه می آید به تو، آن مرد عاشق پیشه ات
اما ببین از رفتنت، دستم چه لرزان می شود
محمدصادق رزمی
محمدصادق رزمی
بر دل مردابی ام یک لحظه نیلوفر رسید
با نگاه عاشقش بر پیکرم روحی دمید
مثل دریایی شدم آن لحظه با دیدار او
ابر باران زای عشق از بودنش آنجا وزید
بر دلم یک یادگار با عشق زیبایش کشید
نقش زیبایی ز عشق پیکر قلبم کشید
یک شب سرد خزان خشکیده شد نیلوفرم
از هجوم رفتنش دریای غم آمد پدید
از غمش خشکیده شد دریای احساسم دگر
بعد از او حتی کسی مرداب قلبم را ندید
محمدصادق رزمی
محمدصادق رزمی
محمدصادق رزمی
محمدصادق رزمی
محمدصادق رزمی
اینکه باشی پیش من، جای بسی خوشحالی است
جای تو در پیش من، تا روز مرگم خالی است
تا که تسخیر تو شد، این سرزمین قلب من
چون فلسطین قلب من، یک کشور اشغالی است
هر زمان شاد و خوشی، با آن رقیبم می روی
سهم من از بودنت، تنها فقط بدحالی است
پیش چشمم می روی، در زیر چتر یار خود
زیر باران حال من، از دیدنت جنجالی است
اینکه گاهی باشی و،گاهی نباشی با دلم
معنی اش یعنی فقط، این بودنت پوشالی است
محمدصادق رزمی
محمدصادق رزمی
محمدصادق رزمی
محمدصادق رزمی
محمدصادق رزمی
با او شدی چه خندان، یادت مرا فراموش
بنگر شدم چه گریان، یادت مرا فراموش
خندیدی و ندیدی، باران شده نگاهم
با این نگاه ویران، یادت مرا فراموش
دستان او گرفتی، دستان من رها شد
من با دو دست لرزان، یادت مرا فراموش
از جاده های بوشهر،تا کوچه های تهران
در هر کجای ایران، یادت مرا فراموش
در لحظه های پاییز، رفتی تو با رقیبان
در ماه تلخ آبان، یادت مرا فراموش
محمدصادق رزمی
محمدصادق رزمی
محمدصادق رزمی
محمدصادق رزمی
زمانی شاد و خوش بودم، کنارش مثل یک رویا
نبودم عاشقی غمگین، نبودم اینچنین تنها
ولی این روزگار پست، سیه کرد سرنوشتم را
ندانستم که می گیرد، شبی او را از این دنیا
نشستی پیش معشوقت، خوشا اقبال و بخت تو
که من از درد معشوقم، نشستم رو به آن دریا
به آغوشش بکش هرشب، بگو احساس قلبت را
که من از غصه اش هر شب، هماغوشم شده غم ها
تو گر مجنون لیلایی، ولی وصلت شده سهمت
به احساس دلت هر شب، بدان قدر حضورش را
محمدصادق رزمی
می سرایم از غمت، در فصل زیبای خزان
وقت تنهایی خود، شعر مرا گاهی بخوان
رفته ای اما بدان، من عاشقت هستم هنوز
رفته ای اما گلم، حرف مرا حالا بدان
هر کجا من می روم، فرقی ندارم آن مکان
چونکه از اندوه تو، دارم در آنجا یک نشان
تک ستاره بوده ای، در آسمان قلب من
همچو تو بر قلب من، دیگر نبودش در جهان
در کنارم همچو تو، دیگر ندارم هیچ وقت
تو ولی مانند من، گر داشتی با او بمان
محمدصادق رزمی
از کنارم رد شدی، قلبم ز نو بیمار شد
خاطرات عشق مان، در سینه ام تکرار شد
یادم آمد شانه ات، در لحظه های غصه ام
بی تو حالا محرمم، سنگینی دیوار شد
میروی با یار خود، اندوه من هم تازه شد
خاطراتت آن زمان، بر قلب من خروار شد
ناگهان باران گرفت، رفتی به زیر چتر او
رفتی و در آن هوا، چشمان من هم تار شد
عاشقت بودم ولی، از آن همه زیبایی ات
سهم من در هر شبم، رویای لاکردار شد
محمدصادق رزمی
محمدصادق رزمی