ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی
ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی

یک شبی آیی که من در زیر قبری خفته ام

بی تو انگاری عزیز در جسم خود من مرده ام
جسم من مانده ولی از درد تو من رفته ام
هر که می بیند مرا گویی که غم را دیده است
بس که از اندوه تو اشعار غمگین گفته ام
عاقبت از دوری ات دانی که من دق کرده ام
می رسد آن لحظه که خود را فدایت کرده ام
من یقین دارم که تو در یک شبی آیی عزیز
یک شبی آیی که من در زیر قبری خفته ام
مرگ گاهی در بدن از رفتن یک نبض نیست
من یقینا مرده ام وقتی که بی تو زنده ام

محمدصادق رزمی

هر شب ز غمت در دل من یک شب یلداست

هر جا که تو باشی به خدا قلب من آنجاست
رفتی تو ولی در دل من عشق تو بر جاست
از بس که دلم از غم تو عاشق و شیداست
هر جای جهان بی تو عزیزم ته دنیاست
هر قدر که کوشش بکنم شاد شوم باز
اندوه تو در چهره ی من باز هویداست
از بس که دراز است شبم با غم و دردت
هر شب ز غمت در دل من یک شب یلداست
تا روز ابد در دل من عشق تو بر پاست
عشق تو فقط در دل من بوده و تنهاست

محمدصادق رزمی

بی تو دستم را عزیز در جیب خود جا کرده ام

هر چه کرد این روزگار با غصه اش تا کرده ام
هر چه بود از درد تو در سینه ام جا کرده ام
بی تو در سرمای دی دستان من یخ می زند
با همان آه دلم دستان خود ها کرده ام
می زند بر سینه ام یاد تو در روز و شبم
هر شب از اندوه تو این غصه بر پا کرده ام
رفته ای از پیش من اما ببین در خلوتم
قلب تنهایم عزیز با غصه ات ما کرده ام
برف تجریش و من و یاد تو و دستان تو
بی تو دستم را عزیز در جیب خود جا کرده ام

محمدصادق رزمی

عاقبت با مردنم این غصه پایان می شود

دل خوشی ها در دلم بی تو به پایان می شود
بعد تو در چهره ام دردم نمایان می شود
هر کجا باشم عزیز دلتنگی ات رو می کند
از غمت احوال من آن جا پریشان می شود
تا کمی در خاطرم یاد تو می آید پدید
مرد تو غمگین ترین انسان تهران می شود
درخزان از عشق تو از خاطرات عاشقی
در هوای عشق تو اشکم چو باران می شود
تا ابد غمگینم و تنها به این من زنده ام
عاقبت با مردنم این غصه  پایان می شود

محمدصادق رزمی

محو چشمان او شوی اما،در دلت ابر گریه آوری باشد

درد یعنی او که عاشقش هستی، سهم فرد دیگری باشد
او به دل عاشق تو هم باشد، این خودش درد بدتری باشد
هر شبت پر از غمش باشی، او ولی از تو بی خبر باشد
آنقدر عاشقش بمانی که، سایه اش پشت هر دری باشد
در شب عروسی اش باشی، خیره بر غم دو چشمانش
محو چشمان او شوی اما،در دلت ابر گریه آوری باشد
در غروب ساحل بوشهر، اشک تو مثل دریا شود آن دم
چشم تو از غم عزیزت باز، مثل یک شهر بندری باشد
بر دلت غصه ها شود آوار، آن زمانی که پیش چشمانت
آنکه عاشقت بوده و تو هم هستی، سهم فرد دیگری باشد

محمدصادق رزمی

سرخی چشمان من مانند بوشهر و غروب

بی تو این احساس من با قلب تنها یک طرف
چشم پر شوقت عزیز در عکس زیبا یک طرف
بی تو می سوزم ز غم مانند شمعی در شبی
عشق تو در یک طرف این چشم رسوا یک طرف
غصه های این جهان بی تو به قلبم می زند
غصه هایت یک طرف اندوه دنیا یک طرف
زیر باران می شوم غرق تماشایت عزیز
حال من را یک جهان غرق تماشا یک طرف
سرخی چشمان من مانند بوشهر و غروب
اشک من در ساحل و امواج دریا یک طرف

محمدصادق رزمی

لعنتی این قلبم من بی تو نمی سازد به من

بی تو انگاری دلم یک قسمتش کم گشته است
زیر آوار غمت این قامتم خم گشته است
رفته ای از این جهان اما ندانستی عزیز
یک نفر تا زنده است بی تو پر از غم گشته است
بی تو انگاری شده مانند شب این روزگار
روزگارم از غمت سرشار ماتم گشته است
گیسوانت بر دلم با یک نسیمی می وزد
موی تو در خاطرم مانند پرچم گشته است
لعنتی این قلبم من بی تو نمی سازد به من
بی تو انگاری دلم یک قسمتش کم گشته است

محمدصادق رزمی

از قاب عکست در اطاق، امشب بیا در خواب من

در بین این دلتنگی ام، در عالم خوابم بیا
رحمی بکن بر قلب من، در چشم پر آبم بیا
قلبم پر از آشوب توست، در سینه دلتنگ توام
از بهر یک آرامشی، در قلب بی تابم بیا
از قاب عکست در اطاق، امشب بیا در خواب من
با خنده ای بر چهره ات، در عکس این قابم بیا
شاعر شدم از درد تو، در خاطراتت مانده ام
حالا که از اندوه و غم، مانند سهرابم بیا
وقتی که در بیداری ام، از تو ندارم یک نشان
امشب به من لطفی بکن، در عالم خوابم بیا

محمدصادق رزمی

تو رفتی پیش معبودم، که او معشوقه اصلی ست

میان این همه غصه، هنوزم عاشقت هستم
که در دریای چشمانت، شبیه قایقت هستم
شبیه لیلی و مجنون، شبیه ویس و رامین ها
یقینا بر تو ثابت شد، که من هم لایقت هستم
تو رفتی پیش معبودم، که او معشوقه اصلی ست
ولیکن من خوشم گاهی، که عشق سابقت هستم
منم آن مرد بوشهری، هنوزم عشق من هستی
که بعد از آن همه مدت، هنوزم صادقت هستم
تو در  پیش خدا رفتی، من اینجا بی تو غمگینم
ولی در قلب خود شادم، از اینکه عاشقت هستم

محمدصادق رزمی

پس چرا در این جهان، از بودنت اخبار نیست

مثل تو در این جهان ،دیگر عزیزم یار نیست
اینکه تنهاتر شدم، با غصه هایت عار نیست
بودنم در این جهان، جز عشق تو منظور نیست
جز فدایت من شوم، در این جهانم کار نیست
روز و شب در هر زمان، پیگیر اخبارت شدم
پس چرا در این جهان، از بودنت اخبار نیست
من اگر کوشش کنم ،عشق تو را مخفی کنم
آن زمان با اشک من، احساس من انکار نیست
رفتی و حالا ببین، من ماندم و این عمر تلخ
بعد تو در زندگی، بر زندگی اصرار نیست
می زند همچون نمک، باران بر این زخم دلم
بی تو بر زخم دلم، جز مرهم سیگار نیست

محمدصادق رزمی

منم مانند آن مرداب ،تو همچون ماه شب هایی

عجب حالی دلم دارد، در این شب های تنهایی
رسیدم از غم عشقت، همینک مرز شیدایی
بیا در خواب من امشب، مرا از نو تو عاشق کن
دلم را خوش بکن امشب، در این شب های رویای
منم مانند آن مرداب ،تو همچون ماه شب هایی
تو از دستان من دوری، تو دوری در بلندایی
دوباره می شود باران، دوباره من شدم دلتنگ
من و اشک و غم و باران، من و دیوار حاشایی
به قلبم می زند عشقت، در این اوقات تنهایی
من و تنهایی و عشقت، من و این دردِ رسوایی

محمدصادق رزمی

شده از درد دلت عاشق مردن بشوی

شده دلتنگ کسی در نم باران بشوی
از غمش لال شوی تلخ و پریشان بشوی
مونس و همدم تو عکس قدیمی بشود
بروی کنج اطاق ساکت و گریان بشوی
شده آیا به دلت غصه و غم ها بزند
پیش مردم الکی ساده و خندان بشوی
زندگی زهر شود مزه مردن بدهد
از غمش پیر شوی خسته و ویران بشوی
شده از درد دلت عاشق مردن بشوی
مثل یک جنگل خشک بین زمستان بشوی
بی تو این شعر عزیز حال دلم بود همین
شده از درد و غمم نم نم باران بشوی

محمدصادق رزمی

شب های من از موی کمند تو بلند است

شادی به دلم بر لب خندان تو بند است
حتی غم آن چشم قشنگ تو پسند است
انگار که خنجر شده این عقربه بی تو
هرثانیه بی تو بخدا وه که چه گند است
یلدا شده شب های من از غصه دوری
شب های من از موی کمند تو بلند است
از بس که غمت بر دل و جانم زده خنجر
این زندگی لعنتی ام بی تو چرند است

محمدصادق رزمی

با وجودت می شود این خانه مانند بهشت

مثل صبحی دلنشین چشمان تو زیبا شده
روز من با دیدنت در صبح خوش بر پا شده
عطر گیسوی تو دارد این نسیم دلربا
چونکه او مانند من شیدای آن موها شده
تا تو می خندی ببین غم ها ز قلبم می رود
درب شادی بر دلم با خنده هایت وا شده
با وجودت می شود این خانه مانند بهشت
بهترین جای جهان با تو ببین  اینجا شده
چشم زیبای تو و صبح دل انگیز جنوب
زندگی با بودنت الحق ببین زیبا شده

محمدصادق رزمی

کاش بودی تا تو را در این دعا می خواستم

از تمام این جهان تنها تو را می خواستم
کاش بودی تا تو را من از خدا می خواستم
آن همه عشقم به تو حالا شده اندوه و غم
این همه اندوه و غم آخر کجا می خواستم
رفتی و حالا ببین من تا ابد تنها شدم
چونکه در دنیافقط من با تو ما می خواستم
مرهمم بودی عزیز بر این دل پر درد من
بر دل پر درد خود تنها دوا می خواستم
مانده ام تا در قنوت آخر چه خواهم از خدا
کاش بودی تا تو را در این دعا می خواستم

محمدصادق رزمی

بی تو محکومم به حبس تا انتهای زندگی

اینکه بی تو زنده ام از بابت اجبار بود
ورنه بی تو غصه ها در زندگی بسیار بود
گشته ام دنبال تو در بین اخبار جدید
زین سبب چشمان من هر شب پی اخبار بود
گفتم اینرا در شبی من عاشقت گردیده ام
عشق شیرینم عزیز در گفتن و اقرار بود
بی تو اینجا در خزان غم ها به دل آوار شد
خاطراتت بر دلم همچون همان آوار بود
بی تو اینجا مرده ام تنها نفس ها می کشم
این نفس هایم عزیز از بابت اجبار بود

محمدصادق رزمی

بی تو حالم از غمِ، این عشق سوزان خوب نیست

مثل حالم از غمت، احوال تهران خوب نیست
آسمانش مثل من، گشته پریشان خوب نیست
خش خش برگ خزان، در ماه آبان و غمت
بی تو تنها بودنم، در ماه آبان خوب نیست
بی تو باران می زند، آتش به این احساس من
عابری تنها شدن، در زیر باران خوب نیست
آتش عشقت هنوز، در سینه ام دارم عزیز
بی تو حالم از غمت، با عشق سوزان خوب نیست
می کشد من را عزیز، این غم که در باران و برف
جای تو در زیر خاک، در این زمستان خوب نیست

محمدصادق رزمی

مثل چشمم اینچنین، تهران ز باران تر نشد

هر چه نالیدم ز غم، این درد تو کمتر نشد
چون کسی در این جهان، مانند تو دیگر نشد
اشک من از دوری ات، مانند باران شد عزیز
مثل چشمم اینچنین، تهران ز باران تر نشد
می روم در این خزان، شاید غمت کمتر شود
حال من اما ببین، در این خزان  بهتر نشد
رفتی و بردی ز دل، خندیدن و لبخند من
بی تو خندیدن دگر، در چهره ام باور نشد
تا نفس بودش به دل، یک ثانیه بی غم نشد
بی تو دیگر در جهان، یک روز خوش آخر نشد

محمدصادق رزمی

بوی خون دارد قطار در ایستگاه دامغان

یک قطار از زایرین در این بیابان می رود
از برای دیدن شاه خراسان می رود
می رود بر روی ریل تا انتهای یک مسیر
روی ریلی از حباب او سوی باران می رود
بوی خون دارد قطار در ایستگاه دامغان
می رود اما خدا از تن ببین جان می رود
یک قطار در آتشی از جنس سرمای شمال
بر لبش ذکر رضا تا خط پایان می رود


محمدصادق رزمی