ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی
ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی

پشت این چراغ تنهایی رفته ام به حالت اغما

پشت یک چراغ دلتنگی ناگهان تو می شوی پیدا
اشک من درون چشمانم می شود شبیه باران ها
پشت دریای چشم زیبایت شهر عشق من بنا گشته
رنگ زیبای آن دو چشمانت رنگ آن مثل آبی دریا
بین ازحام این خیابان ها پشت آن چراغ  تنهایی
خیره ام به آن دو چشمانت با غم چشم تو شدم تنها
از غم نگاه زیبایت خیس باران شده خیابان ها
از غمت درون چشمانم مثل بندر شده همین گیشا
ناگهان تو پیش چشمانم می روی به سوی آن بالا
حسرتت به جان من افتاد مثل دیدنت به یک رویا
سبز و زرد دوباره هم قرمز پشت سر صدای ماشین ها
پشت این چراغ تنهایی رفته ام به حالت اغما

محمدصادق رزمی

تا به نزدیکت رسم جان نذر گامت می کنم

در خیابانی شلوغ از دل سلامت می کنم
قلب خود را در خزان آنجا به نامت می کنم
زل به چشمت می زنم مانند صیدی بر شکار
مثل یک آهو ببین دل را به دامت می کنم
می زنی بر روی من لبخند زیبایی عزیز
با همان لبخند تو دل را به کامت می کنم
می روی با هر قدم نزدیک من در کوچه ها
تا به نزدیکت رسم جان نذر گامت می کنم
می رسی نزدیک من اما شدی محو و کدر
در خیالات خودم غمگین تمامت می کنم

محمدصادق رزمی

آب سنگین دلم از چشم من خارج شده

اندکی سویم بیا با قلب من بازی نکن
در دلم با چشم خود مرداد اهوازی نکن
عاشقانه زل بزن بر عشق زیبایم عزیز
با نگاه عاشقت با من هوسبازی نکن
روسری را وا نکن با موی خود بازی نکن
موی خود را در هوا آنجا رهاسازی نکن
آب سنگین دلم از چشم من خارج شده
با نگاه نافذت عشقم غنی سازی نکن
از غمت در قلب من یک انقلابی می شود
با غم چشمان خود قلبم  براندازی نکن

محمدصادق رزمی

خیس باران شد دلم از غصه ات در زیر چتر

از نگاه نافذت عشقت شده مانند بحر
تو همان شاه دلی و این دلم مانند قصر
با نگاه خسته ات در قلب تهران بزرگ
غم به قلبم میزند مانند دل در جمعه عصر
حبس چشمانت شدم با غصه هایت در دلم
در کف چشمان تو من می شوم در بند و حصر
خیس از غم می شوم بی تو در این باران سرد
خیس باران شد دلم از غصه ات در زیر چتر
شهره ی مردم شدم از عشق زیبایت عزیز
پخش شد آوازه ام از عشق تو در کل شهر

"محمدصادق رزمی"

با غمی از رفتنش چشمان خود نم می کنی

فکر کن با خنده اش اندوه خود کم می کنی
یا که در موهای او انگشت خود گم می کنی
می نشینی در برش بر چشم او زل می زنی
چای خود را پیش او با عشق خود دم می کنی
با لبی خندان و خوش او هم نگاهت می کند
از  لب خندان او با خود تبسم می کنی
ناگهان او از برت با زنگ ساعت می رود
با غمی از رفتنش چشمان خود نم می کنی
می رسد صبحی که از اندوه او از رفتنش
قامتت را از غمش مانند من خم می کنی

محمدصادق رزمی

به خوابم آمدی یک شب زمانی که پریشانم

تو رفتی و جهان من ز چشمان تو خالی شد
ز داغ ان نگاه تو دلم آشفته حالی شد
دو چشمت شرجی بوشهر زمانی که تو غمگینی
دو چشمانم ز اندوهت چو بارانِ شمالی شد
به زیر پای تو افتاد دل و احساس زیبایم
به زیر آن قدم هایت دلم هم مثل قالی شد
به خوابم آمدی یک شب زمانی که پریشانم
دلم از شهد رویایت دچار خوش خیالی شد
غمت را من نوشتم که بماند در دل شعرم
نوشتم از غم چشمات به هر جا که مجالی شد

محمدصادق رزمی

ز دست غصه ات شاعر شدم من

اگر چه مهر تو در عمق جان است
ولی عمرم ز اندوهت خزان است
غمت در قلب من یکی دوتا نیست
که دردت در دلم هر جا عیان است
ز دست غصه ات شاعر شدم من
که از دردت دلم هم ناتوان است
ز برق آن نگاهت وقت رفتن
دو چشمم گریه هایش بی امان است
ز  داغ سینه ام با گریه فریاد
غمی در عمق احساسم نهان است

"محمدصادق رزمی"

در عالم برزخ بشوم من به تو محرم

عزیزم تو کجایی که دلم یخ زده از غم
بی تو همه جا سرد و خزان است عزیزم
از یاد تو پر شد همه جا در دل این شهر
یادت به دلم می زند هر ثانیه، هر دم
اینجا همه دیوانه آن موی سیاه اند
مویت همه را عاشق خود کرد و مرا هم
از داغ تو قلبم شده مرداد جنوبی
آتش شده ام از غم تو مثل جهنم
یک عاقد و یک شاهدو  یک مجلس ساده
در عالم برزخ بشوم من به تو محرم

محمدصادق رزمی

بودی دل و دینم تو و آن چشم سیاهت

دانم که مرا برده ای از یاد عزیزم
قلبم شده از یاد تو آباد عزیزم
حالا که مرا برده ای از یاد عزیزم
احسنت به تو دست مریزاد عزیزم
ویران شده ام از غم آن عشق قشنگت
آوار غمت بر دلم افتاد عزیزم
آزادی من در قفس عشق تو بوده
اینگونه شوم از قفس آزاد عزیزم
بودی دل و دینم تو و آن چشم سیاهت
دادی دل و دینم همه بر باد عزیزم
من پیر شدم از غم چشمت تو کجایی
از داغ دل و ناز تو فریاد عزیزم

محمدصادق رزمی

کجایی تا ببینی که دلم وا مانده در کارت

کجایی تا ببینی که، دلم وا مانده در کارت
بیا تا بوسه بنشانم، بر آن لب های تبدارت
خمیده قامتم از غم،  ز اندوه و پریشانی
به زیر بار غم هایت، مرا خم کرده آوارت
تو رفتی و شدم بی تو، پر از درد و گرفتاری
کجایی تا ببینی که، شدم تبدار و بیمارت
کشیده قلب یک عاشق، همان پرگار زیبایت
یقینا عاشقت بوده، که مستت گشته پرگارت
من و تنهایی و عکست، به زیر نم نم باران
کجایی تا ببینی که، دلم وا مانده در کارت

محمدصادق رزمی

می زنی با چشم خود خنجر به احساسِ دلم

بی تو دیگر می رسم کمتر به احساسِ دلم
می شوم بی اعتنا آخر به احساسِ دلم
ارتش موهای تو فاتح شده بر قلب من
می کشی با موی خود لشگر به احساسِ دلم
من که مشتاقم به تو حتی ببین در خواب خود
اندکی در خواب من بنگر به احساسِ دلم
بس که هر شب با خودم نالیده ام از درد تو
عاقبت شک می کند مادر به احساسِ دلم
زل به چشمانم زدی در کهنه عکست بر مزار
می زنی  با چشم خود خنجر به احساسِ دلم

"محمدصادق رزمی"

مرگم شده آن روز که، از پیش دلبر رفته ام

مواظب خودت بمان، حالا که دیگر رفته ام
شور تو را دارد دلم، وقتی به محشر رفته ام
کافر شدم از عشق تو، با قبله چشمان تو
حالا به دوزخ می روم، وقتی که کافر رفته ام
خنجر شده تنهایی ام، بر سینه ی قلبم زند
شاید بفهمی یک زمان، از زخم خنجر رفته ام
عمر و جوانی ام همه، در حسرتت پایان شده
بنگر ببین از غصه ات، خوار و محقر رفته ام
در زیر خاک خوابیده ام، اما به یادت عاشقم
مرگم شده آن روز که، از پیش دلبر رفته ام


محمدصادق رزمی

دو چشمم از غمت باران، در این اوقات تنهایی

در این سرمای بهمن ماه، هوایت کرده ام بانو
تو را من بین باران ها، صدایت کرده ام بانو
هنوزم من وفادارم، به آن چشمان زیبایت
به یادت با دل و جانم، وفایت کرده ام بانو
دو چشمم از غمت باران، در این اوقات تنهایی
که از عمق دلم گریه، برایت کرده ام بانو
نوشتم من به نام تو، پیامی را به یاهویم
که ارسالش زدم آنرا، به جایت کرده ام بانو
نوشتم من جوابت را، زدم آن را به یاهویت
که من هم از غمت اینجا، هوایت کرده ام بانو

محمدصادق رزمی

بعد از تو دیگر گریه را، من زیر باران می کنم

لب های زیبای تو را، با بوسه مهمان می کنم
آن درد دوری از تو را، درسینه پنهان می کنم
قلبم شده بی تاب تو، بیمار چشمانت شدم
 این قلب بی تابم فقط، با غصه درمان می کنم
از رفتنت ابری شده، این آسمان شهرمان
من آسمان را از غمت، با دیده گریان می کنم
عرش خدا از اشک من، لرزان شده در آسمان
بعد از تو دیگر گریه را، من زیر باران می کنم
آخر شبی از درد خود، از غصه های رفتنت
خود را فدای چشم تو، از عشق سوزان می کنم


"محمدصادق رزمی"

بی تو درگیر توام، با تو گرفتار تو ام

من تو را می خواهمت، مانند باران در خزان
خسته ام از زندگی، از بوی تهران در خزان
بی تو درگیر توام، با تو گرفتار تو ام
مثل یک برگی شدم، افتان و خیزان در خزان
با تو در سرمای دی، مانند مردادم عزیز
گر که باشی می شوم، با تو بهاران در خزان
مرد تنهایت منم، حالا که دیگر رفته ای
رفتی و حالا شدم، غمگین و ویران در خزان
مثل یک بارانِ نم نم، در دل پاییز زرد
من تو را می خواهمت، مانند باران در خزان

"محمدصادق رزمی"

بی تو در تنهایی ام من مثل عابر بوده ام

بی تو در تنهایی ام، من مثل عابر بوده ام
از غمت در خاطرم، آن مرد شاعر بوده ام
در کلاس عاشقی، استاد من چشمان توست
در کلاس درس تو، در صحنه حاضر بوده ام
گم شدم در جاده ها من در پی چشمان تو
در پی چشمان تو، من یک مسافر بوده ام
حضرت حافظ تو را در قرن هشتم دیده بود
من ولی از بخت بد با تو معاصر بوده ام
خط کشی های خیابان ، خش خش برگ درخت
بی تو در تنهایی ام من مثل عابر بوده ام

محمدصادق رزمی

از درد دلم پیر شدم تاب و نفس رفت

ای کاش تو بودی که بخوانی غزلم را
این شعر بخوانی و ببینی اجلم را
از درد دلم پیر شدم تاب و نفس رفت
ای کاش تو بودی که بگیری بغلم را
یک عمر به قلبم زده ام حسرت آنکه
یک لحظه بمیرم که ببینم عسلم را
من خیره شدم بر تو و آن چشم قشنگت
شاید تو ببینی رخ زرد و خجلم را
در پیش خدا شافی من از غم خود باش
تا بلکه خدا هم بپذیرد عملم را

محمدصادق رزمی

در مطب از پنجره داری نگاهم می کنی

عینکم از دوری ات ته استکانی گشته است
از غمت چشمان من هم ارغوانی گشته است
می رسد تا استخوان دردی که دارد رفتنت
درد و رنجم از غمت در استخوانی گشته است
بی محلی می کنی وقتی نگاهت می کنم
قلب من هم عاشق نامهربانی گشته است
ماجرای عشق مان ورد خبر ها گشته است
مثل مجنون عشق تو با من  جهانی گشته است
من تو را می بینم و دکتر نمی بیند تو را
زیر لب گوید به خود از نو روانی گشته است
در مطب از پنجره داری نگاهم می کنی
از غمت درچشم من اینجا خزانی گشته است

محمدصادق رزمی

پیش چشمانم کمی برآسمانم جلوه کن

با خودت در وقت رفتن ناگهان یک عطسه کن
رو به من در پشت در هنگام رفتن وقفه کن
آسمان قلب من از غصه ات ابری شده
پیش چشمانم کمی برآسمانم جلوه کن
دزدکی زل می زنی عشقت دو چندان می شود
عشق خود را در دلم با این روش ها بیمه کن
در زمان غصه ات وقتی که غمگینی عزیز
از دلت آهی بزن بر شانه هایم تکیه کن
مثل آن مخفی شدن در بازی های کودکی
تا کسی ما را ندیده مخفیانه بوسه کن

محمدصادق رزمی

ز داغ رفتنت بانو اتاقم یک اوین گشته

در این سرمای تنهایی شدم بی تو زمستانی
که بی تو در دل تهران شدم غمگین و بارانی
زمستان جنوبی ها برایم مثل پاییز است
که از دلتنگی ات بوشهر شده پاییزِ بحرانی
غم پاییز و دلتنگی ، من و تنهایی و ساحل
کنار ساحل بوشهر شدم آن باد طوفانی
شدی داروی این قلبم تو با چشمان زیبایت
نگاهم کن تو ای زیبا که بر زخمم تو درمانی
ز داغ رفتنت بانو اتاقم یک اوین گشته
که از دلتنگی ات اینجا شدم آن مرد زندانی

محمدصادق رزمی

جام زهر رفتنش نوش شود می فهمی

درد من پیش دلت فاش شود می فهمی
حسرت آن همه ای کاش شود می فهمی
می شود اندوه تو چشمان عشقت در خیال
در خیالت عاشقی نقش شود می فهمی
می شوی بی تاب یارت ناگهان با یک نسیم
عطر یارت در هوا پخش شود می فهمی
معنی بیچارگی را حس کنی در آن زمان
قلب تو در زیر پایش فرش شود می فهمی
درد دوری از تو را حسش کنی شاید کمی
جام زهر رفتنش نوش شود می فهمی

محمدصادق رزمی

غم تهرانِ چشمانت، غمش اندازه شهری ست

هوای چشم من امشب برای دیدنت ابری ست
که بی تو آرزوهایم، تمامش در دل قبری ست
غمت مانند آن میلاد، میان شهر تهران است
غم تهرانِ چشمانت، غمش اندازه شهری ست
من و دریاچه چیتگر، نشستم منتظر بی تو
به دنبال نگاه تو، دلم هم کاسه ی صبری ست
تو وقتی عاشقم هستی، دلم زیبا و آباد است
شبیه کاخ سعدآباد، درون قلب من قصری ست
من و باران و تنهایی، پیاده در خیابانت
درختان خیابانت، برایم مثل آن چتری است

محمدصادق رزمی

زل به چشمانم بزن ای آخرین تصویر من

نازنین معشوق من در زندگی دیر آمدی
مثل باران خزان نمناک و دلگیر آمدی
تیره شد اقبال من از درد و تنهاییِ من
مثل رنگ موی خود همرنگ تقدیر آمدی
عمر من سر آمده در انتظار دیدنت
در جوانی رفتی و در عهد من پیر آمدی
برف پیری بر سرم در حسرت یک آمدن
آمدی اما کمی با مکث و تاخیر آمدی
زل به چشمانم بزن ای آخرین تصویر من
من که دارم می روم اما تو هم دیر آمدی


محمدصادق رزمی