ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی
ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی

با ترافیک غمت من مثل چمران می شوم

زیر باران عابری در هر خیابان می شوم
با نگاهم از غمت همدرد باران می شوم
هر زمان از عاشقی صحبت به جایی می شود
پشت یک لبخند تلخ آن لحظه  پنهان می شوم
در مدرس یا که صدر درگیر تو تا می شوم
با ترافیک غمت من مثل چمران می شوم
مثل بحران یمن، یا بحث جنگ سوریه
با غمت من هم چو آن درگیر بحران می شوم
از غم لیلای خود مجنون به صحرا می زدش
من ولی آواره در تشویش تهران می شوم

محمدصادق رزمی

یاد هر معشوقه ای یعنی ز نو عاشق شدن

عشق تو در سینه ام من را به رویا می برد
گرچه شادی را ز دل با خود به یغما می برد
خنده بر لب می زنم با خاطراتت در قدیم
قلب من را یاد تو تا مرز شیدا می برد
می وزد عطر بهار در لا به لای شعر من
عشق تو همراه خود باران و سرما می برد
یاد هر معشوقه ای یعنی ز نو عاشق شدن
قلب مجنون را همین او سوی لیلا می برد
یاد تو در قلب من عشقت دو چندان می کند
گرچه شادی را ز دل با خود به یغما می برد

محمدصادق رزمی

شده آیا ز غمم سهم تو حسرت نشود

شده در زندگی ات سهم تو قسمت نشود
یا شبی بودن او پیش تو فرصت نشود
حرف قلبت بشود عشق و نگاهش به دلت
پیش او گفتن این مهلت و جرات نشود
رفته باشد ز برت لیک به احساس و دلت
لحظه ای داغ و غمش ساکت و عادت نشود
شده آیا که شبی عابر باران بشوی
قلب تو مثل دلم خسته و ساکت نشود
شده آیا که تو هم در نم باران خزان
با غم عشق قدیم سهم تو حسرت نشود

محمدصادق رزمی

به خدا بعد تو من صادق سابق نشدم

بعد روزی که تو را دیدم و لایق نشدم
به خدا بعد تو من صادق سابق نشدم
در خودم غرق شدم در دل دریای غمت
غرق غم ها شدم و  وارد قایق نشدم
در ره عشق و وفا پای تو ماندم همه جا
جز تو بر عشق کسی واله و عاشق نشدم
با غمت در همه جا عاشق و رسوا شده ام
چون دگر بعد تو من رنگ خلایق نشدم
به خدا بعد تو من خسته و ویران شده ام
رفتی و بعد تو من صادق سابق نشدم


محمدصادق رزمی

چشم من باید دگر عادت به آن عکست کند

رفته ای و  چشم من دیگر نشد حست کند
چشم من باید دگر عادت به آن عکست کند
می وزد هر جا تویی امواج زیبای نسیم
تا که در آغوش خود اینگونه او حبست کند
ساحل بوشهرمان تا لحظه ای چشمت بدید
موج آن آمد به ساحل تا تو را لمست کند
نور خورشید و طلوع از این سبب آمد پدید
تا به هر صبح و طلوع با نور خود حست کند

محمدصادق رزمی

اندوه و غم و حسرت بابا دهه شصت

سر منشا هرمشکل دنیا دهه شصت
تحریم و غم و شورش و بلوا دهه شصت
گویی که تمام غم عالم ز خودش بود
تحریم و غم و جنگ و بلایا دهه شصت
هر جا که نشانی ز غم و مشکل دنیاست
باشد اثرش در غم آنجا دهه شصت
فریاد دل دختر تنهای شهید است
اندوه و غم و حسرت بابا دهه شصت
هر کس تو ببینی دل او زخم و خراب است
حتما به یقین زاده به دنیا دهه شصت

محمدصادق رزمی

آخر به چه کارم شود هر لحظه تپش ها

وقتی که زند غصه تو بر دل و بر تن
کارم شود آن لحظه فقط شعر نوشتن
یک گوشه نشینم ز غمت بر لب دریا
بوشهر و غروب و غم تو در نفس من
بر ساحل دریا شود آن لحظه به چشمم
از درد تو در ساحل آن اشک چکیدن
آخر به چه کارم شود هر لحظه تپش ها
وقتی که شده کار دلم غصه تپیدن
کارم شده از درد تو در گوشه منزل
بر دور خودمم از غم تو پیله تنیدن

محمدصادق رزمی

می شوم تنهاترین من هم به مانند خدا

بغض من شد ناگهان در زیر بارانی رها
می شوم دلتنگ تو در لحظه های این هوا
قلب من می سوزد و آتش به جانم می زند
بی تو انگاری دلم افتاده روی استوا
بعد تو در زندگی در لحظه های عاشقی
می شوم تنهاترین من هم به مانند خدا
بر دلم حالا شده آن قاب عکست در اطاق
همدم تنهایی ام در لحظه های انزوا
می رسد پایان شعر اما بدان ای عشق من
مرد تو دارد هنوز بر عشق زیبایت وفا

محمدصادق رزمی

مثل شمعی به شبی بی تو دگر آب شدم

ساکت و خسته ز خود راه خودم می رفتم
تا که دیدم رخ تو چشم ز عالم بستم
خسته از غصه خود از غم دنیای خودم
آخر از درد تو چون برگ خزان می افتم
همچو یک غنچه گل بی نم باران بهار
مثل یک برگ خزان بی تو دگر نشکفتم
به خدا از غم تو در همه شب های خودم
بی تو بی تاب ترین آدم دنیا هستم
مثل شمعی به شبی بی تو دگر آب شدم
عاقبت نیست شوم بی تو ببین کی گفتم

محمدصادق رزمی

تدوین شده قانون دلم با تو و چشمت

اینجا ز غمت در دل من  درس و کلاسی ست
استاد من آن چشم تو در عشق شناسی ست
وقتی که دو چشمان سیاهت پر اشک است
این تازه شروع شب یک بحث سیاسی ست
تدوین شده قانون دلم از تو و عشقت
زین رو به دلم بودن تو اصل اساسی ست
بحران شده در قلب من از چشم سیاهت
بحران تو در قلب من از عشق هراسی ست
آخر ز غمت خشک شوم همچو درختی
وقتی که غمت در دل من چوبه داسی ست

محمدصادق رزمی

فرصت نشدش گویم من عاشق تو هستم

هر لحظه شدم خندان بین خودمان باشد
در سینه شدم گریان بین خودمان باشد
بر روی مه شیشه با غصه نوشتم من
ویران شده ام ویران بین خودمان باشد
در شر شر هر باران باریدم و گفتم من
باریده به من باران بین خودمان باشد
هر جا که شدم دلتنگ لبخند زدم اما
در سینه شدم نالان بین خودمان باشد
فرصت نشدش گویم من عاشق تو هستم
این درد و غم سوزان بین خودمان باشد

محمدصادق رزمی

چون خدایی در دلم با عشق غمگینت به دل

نیمه شب آمد پدید باید که من حاضر شوم
از دوباره عاشقت در قلب و در خاطر شوم
چون خدایی در دلم با عشق غمگینت به دل
زین سبب باید به دل احساس خود منکر شوم
سهم من از عشق تو در لحظه های بی کسی
شد دگر از غصه ات  تنهاترین شاعر شوم
خود بگو ای عشق من حالا که رفتی از برم
تا به کی در کوچه ها غمگین ترین عابر شوم
بی تو کارم این شده هر شب شوم دلتنگ تو
نیمه شب آمد ز نو باید که من حاضر شوم

محمدصادق رزمی

اشک من را او ندید در زیر باران شدید

در خیابان دیدمش او هم مرا یک لحظه دید
از دوباره عشق او در سینه و قلبم تپید
زیر چترم می زدش باران اشکی بی بهار
اشک من را او ندید در زیر باران شدید
یک نفر همراه او یک مرد سر خوش از وصال
در کنارش بی خیال حال خرابم را ندید
مات بودم لحظه ای یک باره وا شد بغض من
ناگهان یک قطره اشک از گوشه چشمم چکید
می زند بر چتر من باران تلخی از غمش
همزمان در زیر چتر گریه امانم را برید

محمدصادق رزمی

تلخ یعنی که دلم تنگ نگاهت بشود

درد یعنی که تو باشی و دلم پر بزند
بغض کهنه وسط حرف و کلامم بپرد
تلخ یعنی که دلم تنگ نگاهت بشود
تو نباشی و قدم سوی خیابان برود
درد یعنی که غمت بر دل و جانم بزند
چشم من پیش همه از غم تو تر بشود
زجر یعنی که ز غم عابر باران بشوی
بی تو اما نم او غصه ی بدتر بدهد
بدترین سال جهان در همه دوران یعنی
پشت هم غم برسد رنج و مصیبت برسد

محمدصادق رزمی

در پس هر قدمم غصه ی تو پنهان است

دل تو از غم من گر که درش سامان است
دل من لیک عزیز از غم تو ویران است
شده ام حبس ابد در غم عشق تو عزیز
شهر من از غم تو در همه جا زندان است
همچو ابری به بهار آمدی و خیس شدم
زین سبب بر دل من نم نمی از باران است
تک و تنها و غریب سوی خیابان بروم
در پس هر قدمم غصه ی تو پنهان است
شب دلتنگی و غم  عکس تو و چشمانم
امشبم از غم تو  باز یقین بحران است

محمدصادق رزمی