ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی
ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی

ز دست غصه ات شاعر شدم من

اگر چه مهر تو در عمق جان است
ولی عمرم ز اندوهت خزان است
غمت در قلب من یکی دوتا نیست
که دردت در دلم هر جا عیان است
ز دست غصه ات شاعر شدم من
که از دردت دلم هم ناتوان است
ز برق آن نگاهت وقت رفتن
دو چشمم گریه هایش بی امان است
ز  داغ سینه ام با گریه فریاد
غمی در عمق احساسم نهان است

"محمدصادق رزمی"

در عالم برزخ بشوم من به تو محرم

عزیزم تو کجایی که دلم یخ زده از غم
بی تو همه جا سرد و خزان است عزیزم
از یاد تو پر شد همه جا در دل این شهر
یادت به دلم می زند هر ثانیه، هر دم
اینجا همه دیوانه آن موی سیاه اند
مویت همه را عاشق خود کرد و مرا هم
از داغ تو قلبم شده مرداد جنوبی
آتش شده ام از غم تو مثل جهنم
یک عاقد و یک شاهدو  یک مجلس ساده
در عالم برزخ بشوم من به تو محرم

محمدصادق رزمی

بودی دل و دینم تو و آن چشم سیاهت

دانم که مرا برده ای از یاد عزیزم
قلبم شده از یاد تو آباد عزیزم
حالا که مرا برده ای از یاد عزیزم
احسنت به تو دست مریزاد عزیزم
ویران شده ام از غم آن عشق قشنگت
آوار غمت بر دلم افتاد عزیزم
آزادی من در قفس عشق تو بوده
اینگونه شوم از قفس آزاد عزیزم
بودی دل و دینم تو و آن چشم سیاهت
دادی دل و دینم همه بر باد عزیزم
من پیر شدم از غم چشمت تو کجایی
از داغ دل و ناز تو فریاد عزیزم

محمدصادق رزمی

کجایی تا ببینی که دلم وا مانده در کارت

کجایی تا ببینی که، دلم وا مانده در کارت
بیا تا بوسه بنشانم، بر آن لب های تبدارت
خمیده قامتم از غم،  ز اندوه و پریشانی
به زیر بار غم هایت، مرا خم کرده آوارت
تو رفتی و شدم بی تو، پر از درد و گرفتاری
کجایی تا ببینی که، شدم تبدار و بیمارت
کشیده قلب یک عاشق، همان پرگار زیبایت
یقینا عاشقت بوده، که مستت گشته پرگارت
من و تنهایی و عکست، به زیر نم نم باران
کجایی تا ببینی که، دلم وا مانده در کارت

محمدصادق رزمی

می زنی با چشم خود خنجر به احساسِ دلم

بی تو دیگر می رسم کمتر به احساسِ دلم
می شوم بی اعتنا آخر به احساسِ دلم
ارتش موهای تو فاتح شده بر قلب من
می کشی با موی خود لشگر به احساسِ دلم
من که مشتاقم به تو حتی ببین در خواب خود
اندکی در خواب من بنگر به احساسِ دلم
بس که هر شب با خودم نالیده ام از درد تو
عاقبت شک می کند مادر به احساسِ دلم
زل به چشمانم زدی در کهنه عکست بر مزار
می زنی  با چشم خود خنجر به احساسِ دلم

"محمدصادق رزمی"

مرگم شده آن روز که، از پیش دلبر رفته ام

مواظب خودت بمان، حالا که دیگر رفته ام
شور تو را دارد دلم، وقتی به محشر رفته ام
کافر شدم از عشق تو، با قبله چشمان تو
حالا به دوزخ می روم، وقتی که کافر رفته ام
خنجر شده تنهایی ام، بر سینه ی قلبم زند
شاید بفهمی یک زمان، از زخم خنجر رفته ام
عمر و جوانی ام همه، در حسرتت پایان شده
بنگر ببین از غصه ات، خوار و محقر رفته ام
در زیر خاک خوابیده ام، اما به یادت عاشقم
مرگم شده آن روز که، از پیش دلبر رفته ام


محمدصادق رزمی

دو چشمم از غمت باران، در این اوقات تنهایی

در این سرمای بهمن ماه، هوایت کرده ام بانو
تو را من بین باران ها، صدایت کرده ام بانو
هنوزم من وفادارم، به آن چشمان زیبایت
به یادت با دل و جانم، وفایت کرده ام بانو
دو چشمم از غمت باران، در این اوقات تنهایی
که از عمق دلم گریه، برایت کرده ام بانو
نوشتم من به نام تو، پیامی را به یاهویم
که ارسالش زدم آنرا، به جایت کرده ام بانو
نوشتم من جوابت را، زدم آن را به یاهویت
که من هم از غمت اینجا، هوایت کرده ام بانو

محمدصادق رزمی

بعد از تو دیگر گریه را، من زیر باران می کنم

لب های زیبای تو را، با بوسه مهمان می کنم
آن درد دوری از تو را، درسینه پنهان می کنم
قلبم شده بی تاب تو، بیمار چشمانت شدم
 این قلب بی تابم فقط، با غصه درمان می کنم
از رفتنت ابری شده، این آسمان شهرمان
من آسمان را از غمت، با دیده گریان می کنم
عرش خدا از اشک من، لرزان شده در آسمان
بعد از تو دیگر گریه را، من زیر باران می کنم
آخر شبی از درد خود، از غصه های رفتنت
خود را فدای چشم تو، از عشق سوزان می کنم


"محمدصادق رزمی"

بی تو درگیر توام، با تو گرفتار تو ام

من تو را می خواهمت، مانند باران در خزان
خسته ام از زندگی، از بوی تهران در خزان
بی تو درگیر توام، با تو گرفتار تو ام
مثل یک برگی شدم، افتان و خیزان در خزان
با تو در سرمای دی، مانند مردادم عزیز
گر که باشی می شوم، با تو بهاران در خزان
مرد تنهایت منم، حالا که دیگر رفته ای
رفتی و حالا شدم، غمگین و ویران در خزان
مثل یک بارانِ نم نم، در دل پاییز زرد
من تو را می خواهمت، مانند باران در خزان

"محمدصادق رزمی"

بی تو در تنهایی ام من مثل عابر بوده ام

بی تو در تنهایی ام، من مثل عابر بوده ام
از غمت در خاطرم، آن مرد شاعر بوده ام
در کلاس عاشقی، استاد من چشمان توست
در کلاس درس تو، در صحنه حاضر بوده ام
گم شدم در جاده ها من در پی چشمان تو
در پی چشمان تو، من یک مسافر بوده ام
حضرت حافظ تو را در قرن هشتم دیده بود
من ولی از بخت بد با تو معاصر بوده ام
خط کشی های خیابان ، خش خش برگ درخت
بی تو در تنهایی ام من مثل عابر بوده ام

محمدصادق رزمی

از درد دلم پیر شدم تاب و نفس رفت

ای کاش تو بودی که بخوانی غزلم را
این شعر بخوانی و ببینی اجلم را
از درد دلم پیر شدم تاب و نفس رفت
ای کاش تو بودی که بگیری بغلم را
یک عمر به قلبم زده ام حسرت آنکه
یک لحظه بمیرم که ببینم عسلم را
من خیره شدم بر تو و آن چشم قشنگت
شاید تو ببینی رخ زرد و خجلم را
در پیش خدا شافی من از غم خود باش
تا بلکه خدا هم بپذیرد عملم را

محمدصادق رزمی

در مطب از پنجره داری نگاهم می کنی

عینکم از دوری ات ته استکانی گشته است
از غمت چشمان من هم ارغوانی گشته است
می رسد تا استخوان دردی که دارد رفتنت
درد و رنجم از غمت در استخوانی گشته است
بی محلی می کنی وقتی نگاهت می کنم
قلب من هم عاشق نامهربانی گشته است
ماجرای عشق مان ورد خبر ها گشته است
مثل مجنون عشق تو با من  جهانی گشته است
من تو را می بینم و دکتر نمی بیند تو را
زیر لب گوید به خود از نو روانی گشته است
در مطب از پنجره داری نگاهم می کنی
از غمت درچشم من اینجا خزانی گشته است

محمدصادق رزمی

پیش چشمانم کمی برآسمانم جلوه کن

با خودت در وقت رفتن ناگهان یک عطسه کن
رو به من در پشت در هنگام رفتن وقفه کن
آسمان قلب من از غصه ات ابری شده
پیش چشمانم کمی برآسمانم جلوه کن
دزدکی زل می زنی عشقت دو چندان می شود
عشق خود را در دلم با این روش ها بیمه کن
در زمان غصه ات وقتی که غمگینی عزیز
از دلت آهی بزن بر شانه هایم تکیه کن
مثل آن مخفی شدن در بازی های کودکی
تا کسی ما را ندیده مخفیانه بوسه کن

محمدصادق رزمی

ز داغ رفتنت بانو اتاقم یک اوین گشته

در این سرمای تنهایی شدم بی تو زمستانی
که بی تو در دل تهران شدم غمگین و بارانی
زمستان جنوبی ها برایم مثل پاییز است
که از دلتنگی ات بوشهر شده پاییزِ بحرانی
غم پاییز و دلتنگی ، من و تنهایی و ساحل
کنار ساحل بوشهر شدم آن باد طوفانی
شدی داروی این قلبم تو با چشمان زیبایت
نگاهم کن تو ای زیبا که بر زخمم تو درمانی
ز داغ رفتنت بانو اتاقم یک اوین گشته
که از دلتنگی ات اینجا شدم آن مرد زندانی

محمدصادق رزمی

جام زهر رفتنش نوش شود می فهمی

درد من پیش دلت فاش شود می فهمی
حسرت آن همه ای کاش شود می فهمی
می شود اندوه تو چشمان عشقت در خیال
در خیالت عاشقی نقش شود می فهمی
می شوی بی تاب یارت ناگهان با یک نسیم
عطر یارت در هوا پخش شود می فهمی
معنی بیچارگی را حس کنی در آن زمان
قلب تو در زیر پایش فرش شود می فهمی
درد دوری از تو را حسش کنی شاید کمی
جام زهر رفتنش نوش شود می فهمی

محمدصادق رزمی

غم تهرانِ چشمانت، غمش اندازه شهری ست

هوای چشم من امشب برای دیدنت ابری ست
که بی تو آرزوهایم، تمامش در دل قبری ست
غمت مانند آن میلاد، میان شهر تهران است
غم تهرانِ چشمانت، غمش اندازه شهری ست
من و دریاچه چیتگر، نشستم منتظر بی تو
به دنبال نگاه تو، دلم هم کاسه ی صبری ست
تو وقتی عاشقم هستی، دلم زیبا و آباد است
شبیه کاخ سعدآباد، درون قلب من قصری ست
من و باران و تنهایی، پیاده در خیابانت
درختان خیابانت، برایم مثل آن چتری است

محمدصادق رزمی

زل به چشمانم بزن ای آخرین تصویر من

نازنین معشوق من در زندگی دیر آمدی
مثل باران خزان نمناک و دلگیر آمدی
تیره شد اقبال من از درد و تنهاییِ من
مثل رنگ موی خود همرنگ تقدیر آمدی
عمر من سر آمده در انتظار دیدنت
در جوانی رفتی و در عهد من پیر آمدی
برف پیری بر سرم در حسرت یک آمدن
آمدی اما کمی با مکث و تاخیر آمدی
زل به چشمانم بزن ای آخرین تصویر من
من که دارم می روم اما تو هم دیر آمدی


محمدصادق رزمی

می شود سوز فرج تنها دعای این جهان

ای امام عصر ما ای آشنای این جهان
ای که تنها مانده ای در هر کجای این جهان
در هوای کشورم پر گشته از سوز فرج
اندکی اینجا بیا ای مقتدای این جهان
تا که یارانت کمی آماده ی راهت شوند
منتظر هستی تو هم  تا  انتهای  این جهان
کل دنیا پر شده از جنگ و باروت و تفنگ
درد تو بدتر شده در ماجرای این جهان
می رسد روزی که از سوزِ دعا و  انتظار
می شود سوز فرج تنها دعای این جهان
دلخوشیم با ندبه ها در جمعه های انتظار
تا که با این ندبه ها حاجت روای این جهان
جمعه ها وقت غروب دل ها همه بی تاب تو
با ظهورت می شوی تنها دوای این جهان

محمدصادق رزمی

لبت شرجی ترین ساحل شبیه ساحل بوشهر

برای بودنت پیشم، کمی با من مدارا کن
برای دیدنم گاهی، شرایط را محیا کن
کنارم اندکی بنشین، برای دیدن ساحل
در این اوقات تنهایی، نگاهی رو به دریا کن
دوای درد من هستی، تو با لبخند زیبایت
در این اوقات بیماری، تو دردم را مداوا کن
برای دیدنِ بوشهر، شدی محو تماشایش
که من بوشهر غمگینم، کمی من را تماشا کن
جنوب داغ من بودی، تو با موهای خرمایی
تو نخلستان قلبم را، به یک بوسه پذیرا کن
لبت شرجی ترین ساحل، شبیه ساحل بوشهر
تو با آن شرجی لب هات، به قلبم اندکی ها کن

محمدصادق رزمی

نوای عاشقی هر جا حزین است

غمت در قلب من دیوار چین است
که مثل گوهری بر این زمین است
خوشی در قلب من با تو مهیاست
از این رو قلب من بی تو غمین است
خوشم با عشق تو در اوج غم ها
که عشقت در دلم همچون نگین است
خزان وقتی نباشی مثل درد است
غمت در پشت بارانش کمین است
من و تنهایی و آهنگ دشتی
نوای عاشقی هر جا حزین است
شبیه قلب فرهاد و غم یار
که قلبم از غمت مانند این است
تو می آیی به سویم در زمانی
که پایان غمم این نقطه چین است

هر کسی با یار خود آرام و زیبا می رود

از غم و دلتنگی ام سر در گریبان مانده ام
در زمستانِ غمت در برف و بوران مانده ام
خفته ای در زیر خاک و من شدم آواره ات
ساکت و آرامی و من هم پریشان مانده ام
می شدی ارامشم وقتی تو بودی پیش من
ازغمت حالا ببین تنها و حیران مانده ام
زیر باران هر کسی با یار خود در زیر چتر
بی تو اما با غمت در زیر باران مانده ام
هر کسی با یار خود آرام و زیبا می رود
من ولی با رفتنت تنها و ویلان مانده ام

"محمدصادق رزمی"

می شود دانشکده از رفتنت همچون خزان

دختر دانشکده بی تاب و سوزانت شدم
من برای دیدنت مجنون و حیرانت شدم
درس و دانشگاه من تنها شده چشمان تو
از غم چشمان تو بیمار و ویرانت شدم
سر به زیر و ساکتم اما دلم بی تاب توست
من بسیجی بودم و مجذوب چشمانت شدم
در کلاسی که تویی من هم همیشه حاضرم
می نوشتی جزوه و من محو مژگانت شدم
ترم آخر می شوی در درس و در دانشکده
می روی اما ندانستی پریشانت شدم
می شود دانشکده از رفتنت همچون خزان
از خزان رفتنت من هم چو بارانت شدم

محمدصادق رزمی

بخت من از رفتنت شد مثل موهایت سیاه

بی تو در دنیا ببین از زندگی سیرم عزیز
عاشق چشمانتم  حتی اگر پیرم عزیز
بی تو دستم یخ زده از سردی این ماه دی
در زمستان از غمت تنها و دلگیرم عزیز
قلب من زندانی موهای زیبایت شده
من به آن موهای تو پیوسته زنجیرم عزیز
عکس تو در دست من حالا که بی تابت شدم
محو آن چشمان تو در کهنه تصویرم عزیز
بخت من از رفتنت شد مثل موهایت سیاه
پر شده از درد تو این بخت و تقدیرم عزیز

محمدصادق رزمی

از دوری ات احساس من مثل خدا تنها شده

از آتش چشمان تو، احساس من پیدا شده
یک عشق زیبا در دلم، از دیدنت برپا شده
زل می زنم بر چشم تو، در زیر باران و خزان
در زیر باران و خزان، چشمان تو غوغا شده
داغ لبت همچون جنوب، آتش زده احساس من
از آتش لب های تو، قلبم ببین شیدا شده
صبح دل انگیزی شود، وقتی تو بیدارم کنی
هر صبح من از دیدنت، در چشم من زیبا شده
با آنکه دیگر رفته ای، اما وفادارم به تو
عشقت درون قلب من، اندازه ی دریا شده
حالا که دوری از دلم، بی تاب چشمانت شدم
از دوری ات احساس من، مثل خدا تنها شده

محمدصادق رزمی

من خراب عشق تو ویران چشمانت شدم

کاش می شد در شبی همراه هم در کوچه ها
من شوم همراه تو با هر قدم در کوچه ها
من بخوانم یک غزل از دوری ات در گوش تو
تو بخوانی از من و از درد و غم در کوچه ها
چشم من بارانی و بر آسمان زل می زنم
تا بگیرد مثل من باران و نم در کوچه ها
سرنوشتم می شود زیباترین با عشق تو
می خورد اقبال من با تو رقم در کوچه
کاش بودی تا کمی با این غزل خوش می شدم
با غمت حالا ببین گم گشته ام در کوچه ها
من خراب عشق تو ویران چشمانت شدم
می شوم از دوری ات مانند بم در کوچه ها

محمدصادق رزمی

دل خوشی یعنی همین فالِ ته فنجان تو

فکر کن در فال تو چشمان یار افتاده است
از ته فنجان تو او هم غمت را دیده است
خیره بر فالت شوی بر بخت و اقبالت شوی
از دوباره حال تو همچون خزان افسرده است
آنچه با احساس تو آن فال فنجان کرده است
جای آن در موزه ی درد معاصر بوده است
دل خوشی یعنی همین فالِ ته فنجان تو
اینکه یعنی یار تو شاید هوایت کرده است
می رسد بر خاطرت یک درد سنگینی که آن
چند سالی می شود بانوی قلبت مرده است

محمدصادق رزمی

جای عشقت در دلم درد بزرگی می کند

کاش میشد در دلت با غصه ای یادم کنی
یا که از بی تابی ام با گریه فریادم کنی
مانده ای در سینه ام مانند بغضی در گلو
کاش بودی تا کمی از غصه آزادم کنی
من که ویرانم ببین اما هنوزم عاشقم
کاش بودی تا کمی با بوسه آبادم کنی
من که با رویای تو هر لحظه یادت می کنم
اندکی خوابم ببین تا بلکه دلشادم کنی
جای عشقت در دلم درد بزرگی می کند
کاش بودی تا کمی با بوسه  امدادم کنی

محمدصادق رزمی

نشستم منتظر اینجا، که برگردی به آغوشم

من آن تنهاترینم که، ز شب هم خسته تر هستم
ز درد و غربت و غصه، به قلبت با خبر هستم
درختی خشک و تنهایم، به هنگام بهارانم
شبیه آن درخت خشک، به دنبال تبر هستم
شدم آواره ات بانو ،به دنبالت من و قلبم
به دنبالت شبیه باد، همیشه در سفر هستم
من و دردی که تنهایم، در این باران پاییزی
که از تنهاییم اینجا، فقط یک رهگذر هستم
نشستم منتظر اینجا، که برگردی به آغوشم
برای دیدنت ای گل، همیشه منتظر هستم

محمدصادق رزمی

آتشم در شوق تو از عشق تو تا پای جان

با غمت در زندگی، یک شانه می خواهم بیا
عاشقی دیوانه ام ،دیوانه می خواهم بیا
خسته ام از زندگی مانند مرغی در قفس
مرغکی تنها شدم ،من دانه می خواهم بیا
از غمت می سوزم و شمعی شدم از رفتنت
دورِ شمع شعله ام، پروانه می خواهم بیا
در خیابانی شلوغ من خسته ام از ازدحام
در هجوم و ازدحام یک خانه می خواهم بیا
آتشم در شوق تو از عشق تو تا پای جان
تا ابد در شوق تو اینگونه می خواهم بیا

"محمدصادق رزمی"

در بهاران و خزان غمگین ترم با درد تو

کوه صبرم از غمت مثل پر و کاه شده
یوسف از بی خبری کشته در آن چاه شده
قبله ام کج می شود وقتی نگاهم می کنی
قلب من از مهر چشمان تو گمراه شده
دیدمت یک لحظه و عاشق شدم یک زندگی
دل من بند به آن لحظه ی کوتاه شده
موی تو  یلدا شده بر صورتت مانند شب
در شب موهای تو چشمان تو ماه شده
در بهاران و خزان غمگین ترم با درد تو
بی تو قلبم از غمت اینگونه آگاه شده

محمدصادق رزمی

زندگی شیرین تر از شهد بهشتی می شود

روز من خوش می شود وقتی تو بیدارم کنی
می شوی خورشید من تا بلکه  تبدارم کنی
پرتوی موهای تو افتاده بر چشمان من
می شوم بیمار تو تا آنکه تیمارم کنی
زندگی شیرین شود وقتی کنارم دارمت
عاشقانه با لبت مستانه دلدارم کنی
زل به چشمانم بزن تا بلکه با چشمان تو
از دوباره با نگاهت عاشق و زارم کنی
زندگی شیرین تر از شهد بهشتی می شود
آن زمانی که مرا  با بوسه بیدارم کنی

محمدصادق رزمی

درد من با بوسه مرهم می شود اما نشد

گفتم از دل غصه ها کم می شود اما نشد
چهره ام با خنده بی غم می شود اما نشد
عشق خود را با غزل مهمان قلبت می کنم
گفتمت شاید غمت گم می شود اما نشد
مثل باران از غمت می بارم و گفتم به خود
چشم تو شاید کمی نم می شود اما نشد
در دلم گفتم به خود شاید که تو با دیدنم
قامتت از درد من خم می شود اما نشد
بر مزارم بوسه کن اینگونه گفتم با خودم
درد من با بوسه مرهم می شود اما نشد

محمدصادق رزمی

سر به داران می دهیم ما در ره ایران ما

ای شکوه ات مقتدر در عصر و در دوران مان
شیر خفته در میان نقشه ی سامان مان
گر نگاه بد کند دشمن به خاک پاک تو
دشمنت حیران شود از غرش شیران مان
گر دژم چشم طمع بر خاک میهن را کند
گم شود او مثل خس در بین آن طوفان مان
پرچمت در بین باد رقص قشنگی می کند
سبز تو همچون شمال مانند آن گیلان مان
قلب ما مانند برف مانند آن رنگ سپید
قلب ما پاک و زلال همچون که کردستان مان
سرخی ات یعنی همان خون شهیدان وطن
مثل خون رئیس علی در خاک دشتستان مان
ترک و کرد، یا که عرب یا آنکه لر یا آنکه فارس
سر به داران می دهیم ما در ره  ایران مان

محمدصادق رزمی

از دوباره دیدنت در زندگی یعنی سراب

بی تو بودن درجهان از چشم من یعنی عذاب
بی حضورت در دلم این زندگی یعنی حباب
عشق تو در قلب من یک درد بی درمان شده
هر که حالم را ببیند می کند من را جواب
زیر باران در دلم اندوه و دردت تازه شد
زیر باران از غمت حال خرابم شد خراب
درد بی درمان شده بی تو برایم زندگی
آرزویم این شده رویای تو حتی به خواب
در شب مهتابی و دلتنگی و رویای تو
از دوباره دیدنت در زندگی یعنی سراب

محمدصادق رزمی

رفته ای در آسمان تا انتها پیش خدا

زل زدم بر چشم تو تا حسرتم را بنگری
رد پای اشک من در صورتم را بنگری
آرزو دارم شبی در خواب من ظاهر شوی
حال من از رفتنت در خلوتم را بنگری
کاش میدیدی کمی حال مرا از رفتنت
تا که اندوه خودت در حالتم را بنگری
در خزان آواره ام تنهاتر از برگ درخت
زیر باران در خزان آن غربتم را بنگری
رفته ای در آسمان تا انتها پیش خدا
تا که مانند خدا این قسمتم را بنگری

محمدصادق رزمی

با لبی خندان ولی با درد پنهان می روم

من به یادت از غمت در زیر باران می روم
با خیالت در سرم در آن خیابان می روم
می شوم ابری ترین وقتی که باران می زند
از غم تنهایی ام در این زمستان می روم
بی تو باران و غمش دارد عذابی در دلم
بی تو با تنهایی ام سرد و پریشان می روم
زیر باران از غمت با چتر خود در این هوا
با غمی اندازه ی میلاد تهران می روم
می رسم تا خانه ام با درد عشقت در دلم
با لبی خندان ولی با درد پنهان می روم


"محمدصادق رزمی"

با بودنت زمستان یک شعبه از بهار است

وقتی تو پیشم هستی، اندوه من کنار است
شادی به روی لب ها، با بوسه ات سوار است
خوش می شود زمستان، وقتی کنارمی تو
سرمای بهمن و دی، یک حالتِ گذار است
قلبم شده پر اشوب، وقتی ندارمت من
آشوب و بی قراری، با بودنت قرار است
وقتی قطار می رفت، دودش به پشت آن بود
قلبم پی دو چشمت، چون دود آن قطار است
شادم همیشه با تو، در سردی زمستان
با بودنت همیشه، شادی چه بیشمار است
دستت به روی دستم، در اوج این زمستان
با بودنت زمستان، یک شعبه از بهار است

محمدصادق رزمی

قسمتم شد درد تو در این جهان و آن جهان

در دلم من تا ابد با یاد تو سر می کنم
چشم خود را با غمت از اشک خود پر می کنم
دل بریدم از همه تنها تو را می خواهمت
گوش دنیا را ببین از  غصه ات کر می کنم
هر کجا را بنگرم عشاق خوش را دیده ام
با همین عشاق خوش من یاد دلبر می کنم
سهم من از عاشقی تنها فقط غم بوده است
با  غم و اندوه تو چشمان خود تر می کنم
زل به عکست می زنم من با غم چشمان تو
با غم چشمان تو اندوه خود بَر می کنم
کاش می شد اندکی می آمدی در خواب من
تا که آیی پیش من یک فکر دیگر می کنم
قسمتم شد درد تو در این جهان و آن جهان
این جهان و آن جهان با درد تو سر می کنم

محمدصادق رزمی

عشق من با نگهی بر دل من شد آغاز

لهجه ی ناب و قشنگ تو اگر تهرانی ست
چشم بارانی من از غم تو گیلانی ست
پشت البرز غمت گرچه من آن دشت شدم
دشت من تا به ابد از غم تو بارانی ست
شده ام ارگ بم و زلزله و ویرانی
مثل آن در دل من از غم تو ویرانی ست
عکس لبخند تو در قاب هنوزم زیباست
تو که زیبایی آن سیب لبت لبنانی است
عشق من با نگهی سوی دلم شد آغاز
ابتدای غم من با تو به این آسانی ست

محمدصادق رزمی

من شروه ی غمگین زده ی اوج غروبم

با چشم قشنگت همه جا عشوه گری کن
از حال پریشان زده ام یک خبری کن
در کوی و خیابان همه جا صحبت یار است
با عشق خودت در دل ما هم گذری کن
بر بحر غمت من شده ام ساحل و بندر
بر بندر متروکه ی قلبم نظری کن
هر لحظه شدی با غم من یکه و تنها
با شعر غمینم غم خود را سپری کن
جنگل شده غم های تو در قلب خرابم
آن جنگل غمگین به دلم  را تبری کن
من شروه ترین شروه ی بوشهر و جنوبم
بر شروه ی غمگین و غروبم نظری کن

عاقبت می بوسمت در عالم رویا ولی

می نشینم گوشه ای از غصه ات تنها ولی
تا ابد از عشق تو دیوانه ام اینجا ولی
هر شبم در خواب من می آیی می بوسی ام
می شوی تنها فقط در خواب من پیدا ولی
هر چه کوشش می کنم تا غصه ات پنهان کنم
می شود از چشم من اندوه تو افشا ولی
گر بجنبد عشق تو وقتی که پیر و خسته ام
می شوم در پیری ام از عشق تو رسوا ولی
از غمت بیمارم و می سوزم از اندوه تو
گر نیایی می روم در حالت اغما ولی
حسرت بوسیدنت امشب به پایان می رسد
عاقبت می بوسمت در عالم رویا ولی

محمدصادق رزمی

شبیه اصفهان و زنده رودش

غمت در قلب من نصف جهان است
که یارم دختری در اصفهان است
شبیه زنده رود و پشت سدش
غمی در پشت چشمانم نهان است

محمدصادق رزمی

دوره گردی می زدش آهنگ غم در کوچه ها

یک شبی تصویر تو در حوض آب  افتاده بود
قلب من با عکس تو در آن هوا خو کرده بود
دوره گردی می زدش آهنگ غم در کوچه ها
با نوایش چشم من از غصه ات باریده بود
زل به عکست می زدم با آن نوای دوره گرد
همزمان با درد من آهنگ غمگین خوانده بود
یاد چشمانت بخیر در لحظه های رفتنت
با غم چشمان تو احساس من هم مرده بود
عکس مهتاب و غمت در آن شب و آن یک نوا
اینچنین چشمان تو در قلب من هم زنده بود


محمدصادق رزمی

شده غمگین تر از پاییز همین دی ماه بارانی

تو هم پیش آمده شاید، به دردش مبتلا باشی
ز دست غربت و باران، تو هم مانند ما باشی
شبی غمگین و بارانی، به دی ماه زمستانی
به یاد عشق خود گاهی، تو هم سوی خدا باشی
نگاهت خیره بر عکسی، که داری یادگار از او
تو از بی تابی ات شاید، به دردم آشنا باشی
به یادت آمده شاید، دو چشمش موقع رفتن
تو هم شاید شبیه من، ز آن یارت جدا باشی
به قلبت مثل آن تهران، تو هم درگیر بحرانی
شَوی آلوده ی غم ها، تو هم مثل هوا باشی
شده غمگین تر از پاییز، همین دی ماه بارانی
چه زیبا می شدش دنیا، اگر دلتنگ ما باشی

محمدصادق رزمی

هر جا بروم از غم تو آن شب یلداست

از دوری تو در دل من ناله هویدا ست
روزی که نباشی به دلم روز مباداست
باید که بسوزم ز غمت چون عسلویه
هر جا بروم در دل من عشق تو پیداست
می سازم و می سوزم و از عشق تو مستم
هر شب ز غمت در دل من یک شب یلداست
یک دانه انار است دلم در غم پاییز
پاییز تو بودی و دلم عاشق و شیداست
یلدا شده موهای تو در امشب و هر شب
تا روز قیامت همه شب عشق تو سودا ست

محمدصادق رزمی

شب یلدا

دل کندن از چشم سیاه تو چه دشوار شده
چون شب شده گیسوی تو بر چهره پدیدار شده
امشب شده پاییز به پایان همه جا اول دی ماه
برفی که زمستان شده در کوچه چو آوار شده
در شهر و خیابان ز شبش سرد و سپید است
از برف زمستانی دی کوچه سپیدار شده
امشب شده موهای تو مانند شب اول دی ماه
انگار که گیسوی تو هر ثانیه تکرار شده
یلدا شده امشب که شده همچو ز مویت
خورشید در آغوش تو با بوسه که بیدار شده

محمدصادق رزمی

کارم شده ای کوه که از غصه ببارم

من ابر شدم تا زغمت سیر ببارم
حالا که به دستان تو افتاده گذارم
باید برسم سوی همان دشت و بیابان
مانع شده این کوه که باران بسپارم
باران زدم و داد زدم مثل همان رعد
رد می شوم از کوه ببین باد سوارم
مانع شده این کوه ولی مساله ای نیست
من با وزش باد شده چاره ی کارم
در ابر دلم پر شده از غصه و اندوه
باید که ببارم ز غمت چاره ندارم
ای کوه تو هم در غم من مانع من شو
کارم شده ای کوه که از غصه ببارم

محمدصادق رزمی

دیر آمدی ای عشق من، حالا که من خوابیده ام

با خود تصور می کنم، بر من نگاهی می کنی
از عمق احساس و دلت، گاهی تو آهی می کنی
باران تندی می شود از عشقِ تو در این جهان
در زیر باران با غمت، من را چو ماهی می کنی
بودم به دنبال رُخت ،من چون غباری در رَهَت
من را ز درد و غصه ات، چون گرد راهی می کنی
افتاده ام در چاه عشق مانند یوسف در چهی
اما مرا با درد خود تنها به چاهی می کنی
دیر آمدی ای عشق من، حالا که من خوابیده ام
بر قبر من با گریه ات، حالا نگاهی می کنی

محمدصادق رزمی

حال من در این قفس را نمیداند کسی

بلبلی غمگینم و در این قفس تنها شدم
با غم آزادی ام درقلب خود  احصا شدم
لانه ام در گوشه ی باغ بزرگی بوده است
از غم آن روزگاران در قفس شیدا شدم
در بهاران و خزان دلخوش به باران بوده ام
از غمش حالا ببین در حسرت صحرا شدم
ای خدا بنگر مرا آن بال پروازم شکست
در قفس زندانم و من مرغک مینا شدم
نغمه هایم پر شده از غصه و اندوه من
مایه آرامشی در اوج این بلوا شدم
عاقبت در این قفس میمیرم و پر می زنم
از قفس آزادم و روحی در آن بالا شدم

محمدصادق رزمی

زیر باران در خزان عاشق ترینم سال ها

من که با اندوه تو عاشق ترینم سال ها
در ره چشمان تو لایق ترینم سال ها
چشم تو داروی درد قلب بیمارم شده
من پی داروی آن حاذق ترینم سال ها
در جهانی که همه در راه خود بی راهه اند
من همیشه در رهت صادق ترینم سال ها
غرقِ دریا شد ز غم هر کس که سویت آمده
من که در بحر غمت قایق ترینم سال ها
نم نم بارانی و دلتنگی و چشمان تو
زیر باران در خزان عاشق ترینم سال ها

محمدصادق رزمی