نازنین معشوق من در زندگی دیر آمدی
مثل باران خزان نمناک و دلگیر آمدی
تیره شد اقبال من از درد و تنهاییِ من
مثل رنگ موی خود همرنگ تقدیر آمدی
عمر من سر آمده در انتظار دیدنت
در جوانی رفتی و در عهد من پیر آمدی
برف پیری بر سرم در حسرت یک آمدن
آمدی اما کمی با مکث و تاخیر آمدی
زل به چشمانم بزن ای آخرین تصویر من
من که دارم می روم اما تو هم دیر آمدی
محمدصادق رزمی
یاد شعر شهریار افتادیم
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا...
بی وفا، بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا ؟
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا ؟
عمر ما ار مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا ؟
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا ؟
وه که با این عمر های کوته بی اعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا ؟
آسمان چون جمع مشتاقان ، پریشان می کند
درشگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا ؟
شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
راه عشق است این یکی بی مونس و تنها چرا ؟
بی مونس و تنها چرا ؟
تنها چرا ؟ حالا چرا
قلمتون واقعا قشنگه.کلاهم رو از سر بر میدارم...