ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی
ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی

بی تو تنها می شود، قلبم درون سینه ام

اندکی سویم بیا، احساس خود رو کن کمی
از برای عشق من، با خود هیاهو کن کمی
بی تو تنها می شود، قلبم درون سینه ام
بر دل تنهای من، با مهر خود سو کن کمی
پر بکن احساس خود، از عاشقی مانند من
اندکی مانند من، با عاشقی خو کن کمی
مثل من در باغ گل، در یک شبی از عاشقی
عطر خوش بوی گلی را، در شبی بو کن کمی
مثل من با این غزل، عشقت به من ثابت بکن
اندکی سویم بیا، احساس خود رو کن کمی

محمدصادق رزمی

کاش میشد زندگی یک جور دیگر می گذشت

کاش میشد زندگی یک جور دیگر می گذشت
با دل تنهای من  یک طور بهتر می گذشت
بار اول دیدمت در شهر بوشهر و جنوب
بعد از آن احساس من در سوز بندر می گذشت
آسمانی می شدم وقتی به من زل می زدی
بر دلم آن لحظه انگاری کبوتر می گذشت
در دلم احساس تو مانند طوفان می وزید
عشق تو در قلب من مانند تندر می گذشت
تا به خود من آمدم دیدم که دیگر رفته ای
بی تو دیگر در دلم صحرای محشر می گذشت
رفتی و من مانده ام با غصه های رفتنت
غصه های رفتنت هر لحظه از سر می گذشت
معنی این زندگی جز درد و غم چیزی نبود
کاش میشد زندگی یک جور دیگر می گذشت

محمدصادق رزمی

قول دادم که دگر بی تو پریشان نشوم

قول دادم به خودم بی تو پریشان نشوم
از غم انگیزی این درد چو باران نشوم
بس که آتش زده بر سینه ی من پاییزش
بی تو از غصه ی تو عابرتهران نشوم
عابری خیس شوم بی تو که باران بزند
چون که با چتردگر سوی خیابان نشوم
چه غمی بیشتر از عکس تو و باران ها
کاش می شد که دگر عاشق و نالان نشوم
بی تو هر شب به دلم خاطره ها می آیند
قول دادم که دگر بی تو پریشان نشوم

محمدصادق رزمی

مادرم پیر شدی خسته شدی از غمها

مادرم تاج سرم، زجر کشیدی با من
جز غم و خستگی ام، مهر ندیدی با من
دل من مثل بهشت، زیر قدمهای تو باد
با همان موی سپید، غصه بدیدی با من
تو خودت غصه دنیا، به دلت بود هنوز
با دل خسته خود، مهر خریدی با من
وقت بیماری و غصه، تو به بالین آیی
مرهم زخم دلم، ای که امیدی با من
مادرم پیر شدی، خسته شدی از غمها
مادر پیر خودم، زجر کشیدی با من

محمدصادق رزمی

شبیه یک مسلمانی، که در وقت اذان رفتی

زمانی که شدم عاشق، تو سوی آسمان رفتی
شبیه یک مسلمانی، که در وقت اذان رفتی
چو آن باران پاییزی که می بارد به تنهایی
تو هم مانند آن باران، سریع و بی امان رفتی
شبیه روز طوفانی، که بادی می وزد در شهر
تو هم مثل همان بادی، که بی من آنچنان رفتی
تو می رفتی و احساسم درون قلب غمگینم
شدش درگیر یک بحران، تو وقتی آن زمان رفتی
درون خود شکستم من، شبیه ابرم و باران
ندیدی گریه هایم را، تو وقتی از جهان رفتی

محمدصادق رزمی

رفته ای پیش خدا ای تو که دنیای منی

خوب می دانم که تو در حال تماشای منی
یا که در پیش خدا خیره به دنیای منی
آسمان دل من مثل دلت غمگین است
مثل یک ابر سیاه بر سر دریای منی
خوب می دانم نگران غم سنگین منی
نگران دل من در شب تنهای منی
تو خودت مایه آرامش شب های منی
در شب تار غمم مرهم رویای منی
بنگر بعد تو من مثل خدا تنهایم
رفته ای پیش خدا ای تو که دنیای منی

محمدصادق رزمی

خورشید منی در همه ی روز و شبانم

ای کاش تو بودی که بیایی سر راهم
آغوش تو بوده به دلم پشت و پناهم
با آن نگه ات آتش عشقت به دل آمد
از عشق تو شد مثل شرر برق نگاهم
خورشید منی در همه ی روز و شبانم
روزم شده بی تو چو همان بخت سیاهم
چشمم شده باران ز غمت خیس و خزانم
از شدت بی تابی و غم تر شده آهم
میشد غزلم مثل لبت شاد شود باز
گر بودی و باران و لبت آن همه با هم

محمدصادق رزمی

تو بودی حاکم قلبم در این جمهوری تنها

به موهای سپید خود نگاهی خسته اندازم
که با تنهایی ام بی تو هنوزم سوزم و سازم
تو بودی حاکم قلبم در این جمهوری تنها
برایت قصر زیبایی به چشمان تو میسازم
نگهبان دلت بودم به روی برجک چشمت
که بالای همین برجک برایت مثل سربازم
همیشه بوده ام تسلیم میان ارتش چشمت
همیشه با نگاه تو دلم را ساده میبازم
تو رفتی و نفهمیدی که از عشقم به چشمانت
هنوزم گوشه ی قلبم به احساس تو مینازم


محمدصادق رزمی

با دعای ندبه ای هر جمعه عاشق می شوی

عشق یعنی می روی از خاطرش تا جمکران
در دلت داری فقط یک آرزوی بی کران
لحظه هایت می شود یک انتظار و انتظار
انتظار دیدن صاحب زمان در این جهان
با دعای ندبه ای هر جمعه عاشق می شوی
عاشق صاحب زمان در لحظه های شهرمان
در قنوتت می شود تنها فقط با این دعا
آرزوی آمدن یعنی همان صاحب زمان
کاش من هم مثل آن سیصد و اندی نفر
میشدم همراه او در خستگی های  خزان

محمدصادق رزمی

آخر شبی در این غزل، بانو عروسم می شوی

دیدم تو را با چادرت، در ایستگاه مولوی
دیدم که از دانشکده، داری به منزل می روی
چشمان تو  در لحظه ای، افتاده بر چشمان من
با آن نگاه آتشین، محبوب این دل می شوی
در زیر لب گویم به تو، مهرت به جانم آمده
گویم سخن در زیر لب، تا بلکه آنرا بشنوی
رفتم به سویت یک زمان، تا گویمت احساس خود
دیدم که از نزدیک من، سوی خیابان می دوی
از داغ عشقت در دلم ،وقتی که می رفتی عزیز
قلبم فروپاشی شده، از عشق تو چون شوروی
در خاطرم یا در خیال، یا آنکه گاهی در غزل
آخر شبی در این مجال، بانو عروسم می شوی

محمدصادق رزمی

عاشقت هستم ولی، در زیر باران می روم

با جنون عشق تو، سر در بیابان می روم
مثل مجنون از غمت، با چشم گریان می روم
با نگاهت زیر باران، عاشقت من می شوم
عاشقت هستم ولی، در زیر باران می روم
زیر چترم ناگهان، من دزدکی می بوسمت
پشت هم می بوسمت، اما هراسان می روم
می شوم بی تاب تو، در آن خیابان بلند
من دوباره از غمت، در آن خیابان می روم
با خودت می رفتی و من پشت سر از رفتنت
با شروع رفتنت، من رو به پایان می روم

محمدصادق رزمی

می گذارم عشق تو، در سینه ام جای دلم

غرق شد آن عشق تو، درعمق دریای دلم
عمر من پر شد ز غم، در زندگی  پای دلم
برف پیری می نشیند، بر سرم از غصه ها
اینچنین سر می کنم، با  آرزوهای دلم
می تپد در قلب من، عشقت درون سینه ام
می گذارم عشق تو، در سینه ام جای دلم
بر دلم مانده هنوز، یک بوسه از لب های تو
حسرت بوسیدنت ،دارد به اعضای دلم
بعد مرگم هر که را، این دل به او اهدا کنند
می شود دلتنگ تو، در وقت اهدای دلم


محمدصادق رزمی

معشوق منی در دل خود پر ز غرورم

با درد دلت مثل همان سنگ صبورم
حرفی بزن و گریه نکن با دل شورم
معشوق منی در دل خود پر ز غرورم
بشکن به دلم با لب خود کوه غرورم
در تنگ بلورین دلت مثل اسیرم
من ماهی بیچاره ی آن تنگ بلورم
من مثل شب و عشق تو مانند همان ماه
بر من نظری کن که شبم تشنه نورم
هر شب ز غمت غصه دنیا به دل آید
وقتی که در آن کوچه تو  حین عبورم

محمدصادق رزمی

بی حضور گرم او قلبت زمستان می شود

فکر کن عاشق شدی ناگه که باران می شود
بی حضور گرم او قلبت زمستان می شود
همزمان با چتر تو باران به قلبت می زند
با صدای چک چکش اشکت فراوان می شود
در هجوم یاد او از بس که درگیرش شدی
خانه ات از غصه ات مانند زندان می شود
زل به عکسش می زنی اما ز یادش ناگهان
قلب تو از دیدنش مانند طوفان می شود
پشت پرچین اطاق وقتی که باران می زند
از غمت غمگین ترین باران تهران می شود

محمدصادق رزمی

از غمش این سال نو، فرقی ندارد با قدیم

همچو روز آخری، عیدت به پایان می شود
هر دلی در عاشقی، اینگونه ویران می شود
مثل برگ یک درخت، در اضطراب آن خزان
از غم موهای او، قلبت پریشان می شود
می زنی بختت گره، بر بخت سبز یک بهار
اینچنین شاید کمی، دنیا گلستان می شود
مثل روز سیزده ام ،آواره ای در زندگی
بی حضورش در دلت، دنیا بیابان می شود
از غمش این سال نو، فرقی ندارد با قدیم
آن زمانی که غمش، در سینه مهمان می شود
درد بی درمان شده، این عاشقی در قلب تو
درد و زخم عاشقان ،با مرگ درمان می شود


محمدصادق رزمی

خیسِ باران از غمت، در این خیابان می شوم

با غمِ تصویر تو، من همچو باران می شوم
خیره بر تصویر تو، بر روی ایوان می شوم
بوی عطرت می دهد، شال تو در دستان من
از غمش دلتنگ تو، در آن زمستان می شوم
قطره هایِ اشکِ من، آمد به چشمانم ببین
میروم با عکس تو، یک گوشه پنهان می شوم
از غم و بی تابی ات، من می روم تا منزلت
خیسِ باران از غمت، در این خیابان می شوم
در میان مردمان، مابین آن عید و خوشی
مثل ابری در بهار، یک گوشه گریان می شوم

محمدصادق رزمی

از دوباره آتشی، در عشق سوزان می شوم

روبرویم رد شدی، یک آن پریشان می شوم
محو آن زیبایی ات، در شهر تهران می شوم
از تو می پرسم مرا ،در خاطرت داری هنوز؟
از جواب منفی ات، من مثل طوفان می شوم
بغض سختی می شود، از پاسخت در قلب من
زیر باران از غمت ،من همچو باران می شوم
از کنارم رد شدی، بی آنکه بشناسی مرا
از دوباره آتشی، در عشق سوزان می شوم
پشت سر چرخیدی و دیدی نگاه خسته ام
بعد از آن از رفتنت، تنهای دوران می شوم
با نگاه آخرم ، بغضت به چشمانت شکست
از صدای گریه ات، چون ابرِ گریان می شوم

محمدصادق رزمی

دیگر ای مرگ بیا از غم او پیر شدم

برق چشمان کسی آمد و  تسخیر شدم
با غمش از همه دنیای خودم سیر شدم
من که در فکر و خیالم بجز آن درس نبود
در سرم فکر کسی آمد و درگیر شدم
گرچه  گفتند  از این عشق حذر باید کرد
بر دلم عشق کسی آمد و زنجیر شدم
محو او بودم و او محو تماشای  کتاب
او که می رفت ندانست زمینگیر شدم
زندگی از غم او بس که پر از تلخی شد
دیگر ای مرگ بیا از غم او پیر شدم

محمدصادق رزمی

قامتم از رفتنت خم گشته در آوار خود

هر کسی در سال نو خندان شود با یار خود
من ولی از غصه ات وامانده ام در کار خود
می شود نوروز و مردم جملگی شاد و خوش اند
من دلم اما پی ات سرگشته در افکار خود
زیر آوار غمت من مانده ام با غصه ات
قامتم از رفتنت خم گشته در آوار خود
گفتمت در یک شبی تنها تویی آن عشق من
رفتی و من مانده ام در پای این اقرار خود
می نویسم این غزل شاید بخوانی در شبی
دلخوشم اینک فقط با گرمی اشعار خود


محمدصادق رزمی

منم و دلهره یِ وقتِ قرارم مثلا

فرض کن آمدی و عاشقِ زارم مثلا
با همان چشم ترم با تو ببارم مثلا
بر غمم در همه جامثل بهاری مثلا
سال نو می رسد و با تو بهارم مثلا
فرض کن با منی با تو چه شادم مثلا
با تو در کنجِ دلم غصه ندارم مثلا
در شب بی کسی ام مثل تو ماهی مثلا
قرص مهتاب شدی بر شب تارم مثلا
فرض کن منتظری تا به قرارت مثلا
منم و دلهره یِ وقتِ قرارم مثلا
پر شده از غم تو قلب و خیالم مثلا
با تو بودن به خیال این شده کارم مثلا

محمدصادق رزمی

اندکی اینجا بمان، با عاشقت سر کن کمی

اندکی پیشم بمان، با عاشقت سر کن کمی
بوسه ای بر قلب من، یکبار دیگر کن کمی
غصه های رفتنت، نحسی اعیادم شده
نحسی این غصه را، با بوسه ای در کن کمی
اینکه گاهی می روی ،دردی شده در قلب من
از غمت در قلب من، چشمان خود تر کن کمی
تا ابد در باغ دل، تنها تو بودی آن گلم
با گل احساس خود، قلبم معطر کن کمی
مثل مجنونی شدم، از دوری ات در این هوا
گشته ام بی تاب تو، این قصه باور کن کمی
وقت رفتن می رسد، آهنگ رفتن می کنی
اندکی اینجا بمان، با عاشقت سر کن کمی

محمدصادق رزمی

وقتی که دلتنگش شود دنیا جهنم می شود

آدم که عاشق می شود، دردش دو چندان می شود
گاهی به قلبش غصه ها، مانند باران می شود
وقتی که از اندوه خود، یک گوشه تنها می شود
حتی که از دست خودش، گاهی گریزان می شود
زل می زند بر عکس یار، بر چشم و بر لبخند او
از خنده های یار خود، در چهره خندان می شود
گاهی اطاقش می شود، یک شعبه از زندانِ غم
وقتی که از غم خانه اش، مانند زندان می شود
وقتی که دلتنگش شود، دنیا جهنم می شود
یک گوشه تنها می رود، گریان و نالان می شود

محمدصادق رزمی

می رود از درد خود زهرای اطهر با پدر

مثل هر شب چاه کوفه، با علی خو می کند
عمق تنهایی ز هر سو، بر دلش رو می کند
جان او هم از تنش، مانند یارش می رود
شمع بانو فاطمه، آهسته سوسو می کند
از مرور خاطراتش، در دلش با فاطمه
از دلش او گریه ای، بر حال بانو می کند
بر سر بالین مادر، آمده مولا حسین
با نگاه خسته اش، او  بر حسین رو می کند
می رود از درد خود، زهرای اطهر با پدر
بعد از آن مولا علی ، سر را به زانو می کند
از غم سنگین مادر ،بعد از آن هر سیدی
شکوه از تنهایی و، از دردِ پهلو می کند


محمدصادق رزمی

میان مردم تهران شدم رسوا و سرگردان

پزشکان گفته اند با من، به چشمان تو بیمارم
نه زخمم می شود درمان، نه امیدی به آن دارم
به قلبم می زند دردت، در این شب های تنهایی
تو رفتی و ندانستی، به درد تو گرفتارم
میان مردم تهران، شدم رسوا و سرگردان
بیا امشب به رویایم، که من آن عاشق زارم
شبیه ابر پر باری، که بغضم می کند سنگین
منم همچون همان ابری، که در باران نمی بارم
همیشه منتظر هستم، که شاید پیش من  آیی
در این اوضاع تنهایی، شده تنها همین کارم

محمدصادق رزمی

رفتم که شاید اندکی، دنبال من آیی شبی

اندکی چیزی بگو، تا خوش شود حال دلم
شاید کمی کمتر شود، درد کهنسال دلم
از آن تمام بودنت، سهمم شده اندوه تو
تنها فقط اندوه تو، شد از غمت مال دلم
مانند موهایت شده، اقبال من از رفتنت
لعنت فرستاده خدا، بر بخت و اقبال دلم
از جار و جنجال دلم، خوابم نمی آید عزیز
از درد تو بوده فقط، این جار و جنجال دلم
رفتم که شاید اندکی، دنبال من آیی شبی
افتاده اما غصه ات، تنها به دنبال دلم

محمدصادق رزمی

بین مرگ و زندگی من مانده بودم از غمت

دیدنت در زیر باران در خزان قسمت نشد
بودنم با عشق تو در این جهان قسمت نشد
عاشقم بودی و من هم بوده ام شیدای تو
عاشقم بودی ولی در این میان قسمت نشد
درد دوری از تو بد دردی شده در قلب من
چون خدا مایل نبود پس بی گمان قسمت نشد
بین مرگ و زندگی من مانده بودم از غمت
بی تو اما از غمت با این و آن قسمت نشد
از غمت در زیر باران می شوم دلتنگ تو
دیدنت در زیر باران در خزان قسمت نشد

محمدصادق رزمی

در روز مرگم در دلم، حس رسیدن می کنم

در اشتیاق دیدنت، سودای رفتن می کنم
در خاطرات هر شبم،  یاد تو را تن می کنم
یک جای خالی در دلم، آخر مرا دق می دهد
از درد تو در زندگی، حس بریدن می کنم
هر شب که می گیرد دلم، با یاد تو سر می کنم
تنها به عشق دیدنت، احساس بودن می کنم
من می رسم روزی به تو، در لحظه های مردنم
در روز مرگم در دلم، حس رسیدن می کنم
از بس که در اندوه تو، بی تاب دیدارت شدم
در اشتیاق دیدنت ،سودای رفتن می کنم

محمدصادق رزمی

در زمستان یک نفر گرمای عشقش می رسد

مهر خود را یک نفر در قلب من جا می کند
در دلم احساس خود را با غمش تا می کند
در شب غمگین من آن یک نفر می آیدش
در دلم با عشق خود یک خیمه بر پا می کند
در زمستان یک نفر گرمای عشقش می رسد
با نفس هایش به سرمای دلم ها می کند
یک نفر هر صبح روشن می کند من را نگاه
چشم خود را او برای دیدنم وا می کند
زیر باران در خیابان یک نفر با یک نگاه
مهر خود را در دلم با چشم خود جا می کند

محمدصادق رزمی

میروم از خدمتت، من رفع زحمت می کنم

اندکی سویم بیا، من با تو صحبت می کنم
پیش چشمانت فقط، از غصه غیبت می کنم
زل به چشمت می زنم، من با تو نجوا می کنم
هر شب و روزم فقط، من با تو خلوت می کنم
عاقبت در این جهان، روزی به عشقت می رسم
یک شبی در این جهان، من با تو وصلت می کنم
دست تو در دست من، در یک خیابان بلند
با همان دستان تو، احساس قدرت می کنم
وقت رفتن می شود، اما بمان من می روم
میروم از خدمتت، من رفع زحمت می کنم
می روم اما نمی دانی ،که من در قلب خود
بر زمین و آسمان، هر لحظه لعنت میکنم

محمدصادق رزمی

خدا اشکِ مرا از دردِ دوری شبیه آب دریا آفریده

یقین دارم خدای آسمان ها، تو را از عطر گل ها آفریده
میان این همه دریا و جنگل، تو را مانند صحرا آفریده
بلندایت رسد تا مرز بالا، که دستانت رسد تا آسمانها
تو با آن قامت و قد بلندت، شبیه سرو رعنا آفریده
خدا وقتی تو را با قرص ماهت، میان چادر مشکی بدیده
شبیه ماهِ زیبایِ شب تار، تو را چون ماهِ زیبا آفریده
بیا تا من ببوسم شهد لبهات، میان تلخی این روزگاران
خدا لبهای زیبای تو را چون، شبیه شهد خرما آفریده
سپس آمد خدا تا آفریند، مرا از درد تلخی چون جدایی
میان درد تلخی از جدایی، مرا تنهای تنها آفریده
شده اشکم ز اندوه تو جاری، به هنگام خزان در بین باران
خدا اشکِ مرا از دردِ دوری، شبیه آب دریا  آفریده
مرا از درد دوری، از غم یار، میان قصه های عاشقانه
میان قصه های عاشقانه، مرا مجنونِ لیلا آفریده

محمدصادق رزمی

رنگ چشمت آبی و مویت ولی کاکل زری

چادرت لبنانی و چشمان من هم آذری
تا نبینم موی تو گیسو کنی در روسری
دختر ایران زمین ای شعبه از حور و پری
رنگ چشمت آبی و مویت ولی کاکل زری
زیر چادر دزدکی بر من نگاهی می کنی
من اسیرت گشته ام با این نگاه آخری
خاور نزدیک و دور درگیر جنگی تازه شد
آن زمانی که کنی بر من نگاهی سرسری
آرزویم این شده ای دختر ایران زمین
قلب تو در هر کجا از غصه ها باشد بری

محمدصادق رزمی

حسرت دیدن تو تا به ابد با من بود

قلب من عاشق آن چهره ی خندان تو شد
دیده ام مات تو در جذبه ی چشمان تو شد
غزل چشم تو در قلب من افتاد و سپس
دل من شاعر آن چشم غزلخوان تو شد
عابری خسته در آن کوچه مهرت بودم
دل من رهگذر مهر خیابان تو شد
پر کشیدی به خدا بس که خدا تنها بود
رفتنت سوی خدا قسمت پایان تو شد
حسرت دیدن تو تا به ابد با من بود
غصه های دل من از غم هجران تو بود


محمدصادق رزمی

همیشه آخر قصه، کلاغی زشت و تنهایم

میان باغ زیبایی، کلاغی زشت و تنهایم
غریب و خسته و تنها، میان برف و سرمایم
مرا می راند از مردم، همیشه سنگ دشنامی
همیشه مجرمی بودم، که در تبعید و صحرایم
سیاه و زشت و تنهایم، دلم از غصه سرشار است
که بین این همه آواز، چرا بد بوده آوایم؟
شبی از درد تنهایی، صدا کردم خدایم را
که ای محبوب بی همتا، چرا من زنده اینجایم؟
همیشه آخر قصه، شوم آواره و تنها
همیشه آخر قصه، کلاغی زشت و تنهایم

محمدصادق رزمی

نگاهم خیس و بارانی، به آن تصویر پایانی

تو نزدیکی به احساسم، شبیه آن رگِ گردن
شده حالم ز اندوهت، شبیه حس جان کندن
زمانی که تو می رفتی، نگاهت مانده بر قلبم
به یادم مانده تصویرت، شبیه آخرین شیون
میان عشق تو ماندم، نه راهی سوی تو دارم
شبیه حس سربازی، میان جنگ با دشمن
به گندمزار احساسم، تو با آن چشم زیبایت
به قلبم می زند عشقت، شبیه آتش و خرمن
نگاهم خیس و بارانی، به آن تصویر پایانی
شبیه لحظه مردن، دو دستم مانده بر دامن

محمدصادق رزمی

گرد پیری بر دلت در وقت تنهایی نشست

می روم اما بدان قلب تو هم خواهد شکست
عاقبت این مرغ غم بر شانه ات خواهد نشست
ناگهان با برق چشمش می شوی شیداترین
می روی اما دلت از آن نگاه خواهد شکست
می شوی آواره اش با قلب زخمی از غمش
تار و پود قلب تو با عشق او از هم گسست
می رسد روزی ببینی یار تو در یک شبی
زیر باران با رقیبت از بَرَت او رفته است
آن زمانی حس کنی اندوه من را اندکی
گرد پیری بر دلت در وقت تنهایی نشست

محمدصادق رزمی

خدا نخواست که تو بمانی برای من

خدا نخواست که تو بمانی برای من
غمگین کند ز غمت جهانی برای من
با تو میخواستم که بخوانم نماز عشق
عشقت نماز بود و تو اذانی برای من
من بندری غریبم و تو یک شهر ازدحام
من مثل بوشهر و تو تهرانی برای من
در حسرت باران به دلش بوده آن کویر
من مثل آن کویرم و تو  بارانی برای من
چرا نشد قسمت که تو باشی برای من
شاید خدا نخواست تو بمانی برای من

محمدصادق رزمی

پشت در یار بیاید نیمه شب در بزند

شده یک شب به دلت عشق کسی سر بزند ؟
یا دلت از غم او سوی کسی  پر بزند؟
در خیالت یهویی سایه یارت برسد
پشت در او برسد از غم تو در بزند؟
شده از عشق کسی سر به بیابان بنهی؟
یا دلت از غم او مثل کبوتر بزند؟
پیش چشمت یهویی ماه شبت محو شود
در دلت درد و غمش غصه ی بدتر بزند
شده از غصه او قلب و دلت یخ بزند
وسط شرجی و دم سردی آذر بزند؟


محمدصادق رزمی

قهوه ام مثل شبم بی تو سیاه و کدر است

رد چشمان تو بر قهوه این فنجان است
از غمت در ته فنجان همه جا باران است
چشم تو با عشوه اش در ته فنجان من است
اینچنین در قهوه ام  اندوه تو پنهان است
یک نفر در کافه ها تنها نشسته با غمت
صحنه اش غمگین ترین حالت این تهران است
قهوه ام مثل شبم بی تو سیاه و کدر است
ماه چشمان تو درقهوه ی من تابان است
تلخی این قهوه ام  از غصه های چشم توست
تلخی این عاشقی در ته این فنجان است

محمدصادق رزمی

نهاده فاصله تشدید، به روی درد من بی تو

به یادت بودم و هستم، در این شبهای تنهایی
تو کردی عاشقم بانو، تو با آن چشم لیلایی
چه زیبا می شود دریا، درون چشم زیبایت
برای این دل خسته، خودت هم مثل دریایی
بخواب آسوده بانویم، در این شب ها تنهایی
سپردم باد صحراها، بخواند بر تو لالایی
همیشه آرزویم بود، به روی ساحل بوشهر
کنارت بر لب ساحل، بنوشم اندکی چایی
نهاده فاصله تشدید، به روی درد من بی تو
شده اندوه سختی که، من اینجا و تو آنجایی

"محمدصادق رزمی

وقت است که لطفی کنی و مو بگشایی

تا کی تو به هوای دل من باز نیایی
من از که بپرسم که بداند تو کجایی
من منتظرت بودم و پایان شده عمرم
آخر که مرا می کشد این درد جدایی
خواهی بشوی مرهم این قلب مریضم
باید که کمی روی خوشت را بنمایی
وقتی که مرا دیدی و یک گوشه نشستی
گفتم به خودم در دل خود عاشق مایی
از شوق تماشای تو با موی سیاهت
وقت است که لطفی کنی و مو بگشایی

محمدصادق رزمی

که در صندوق هر رایم، تو تنها انتخابی تو

برای رای و احساسم، تو تنها انتخابی تو
میان این همه تشویش، به دور از التهابی تو
همیشه رای تو بالاست، میان قلب و احساسم
که در صندوق آرایم، همیشه خوش حسابی تو
میان این نظام دل، تو بودی رای من ای عشق
تو با جمهوری چشمت، به قلبم انقلابی تو
میان عقل و احساسم، برایت می شود دعوا
برای پرسش عقلم، تو در قلبم جوابی تو
چه فرقی دارد این اسفند، که با خرداد و بهمن ماه
که در صندوق هر رایم، تو تنها انتخابی تو


محمدصادق رزمی

هنوزم گوشه ی قلبم تو را من دوست می دارم

هنوزم گوشه ی قلبم تو را من دوست می دارم
که من هم مثل باران ها به پایت گریه می بارم
بیا گاهی به رویایم که من دلتنگ دیدارم
که از تعبیر آن رویا ببین هر لحظه بیدارم
اگر آیی به خواب من ببوسم شهد لب هایت
کمی هم بذز عشقت را میان سینه می کارم
پزشکم گفته باید من فراموشت کنم دیگر
که مخفی می کنم عشقت دقیقا پشت افکارم
عزیزم بین ما باشد که گاهی مخفی و پنهان
هنوزم گوشه ی قلبم تو را من دوست می دارم

محمدصادق رزمی

در جوانی مثل پیری قامتم اما خم است

فکر من از رفتنت بی تو همیشه درهم است
در هجوم خنده ها در لحظه هایم یک غم است
بین شادی های مردم در دلم می خواهمت
درد من در سینه ام در بین مردم مبهم است
پازل احساس من بی تو همیشه ناقص است
حس من گوید که آنجا در دلم چیزی کم است
کاش بودی تا که درمانی شوی بر درد من
بودنت بر زخم من مانند دارو مرهم است
زیر باران بی تو بودن این خودش یعنی که درد
اشک من از رفتنت در زیر باران هر دم  است
رفتی و آوار آن بر قلب من افتاده است
مثل پیری در جوانی قامتم از غم خم است

محمدصادق رزمی

شرجی داغ جنوب بر قلب من افتاده است

روز اول دیدمت گفتم همین یار من است
این غزل تنها کمی از حس من بر آن زن است
دیدمت من بار اول در همین اسفند سرد
این همه اندوه من تنها برای گفتن است
بر لبت سیگار بهمن در دلم یک ماه تیر
مثل آن سیگار تو آتش به قلبم روشن است
ناگهان بر قلب من یک شعله از چشمت چکید
آن نگاه گرم تو چون آتشی بر خرمن است
شرجی داغ جنوب بر قلب من افتاده است
از لب بوشهری ات داغ تو بر قلب و تن است
کاش بودی تا کمی این فاصله غمگین شود
بر غم این فاصله آغوش گرمت دشمن است

محمدصادق رزمی

پشت این چراغ تنهایی رفته ام به حالت اغما

پشت یک چراغ دلتنگی ناگهان تو می شوی پیدا
اشک من درون چشمانم می شود شبیه باران ها
پشت دریای چشم زیبایت شهر عشق من بنا گشته
رنگ زیبای آن دو چشمانت رنگ آن مثل آبی دریا
بین ازحام این خیابان ها پشت آن چراغ  تنهایی
خیره ام به آن دو چشمانت با غم چشم تو شدم تنها
از غم نگاه زیبایت خیس باران شده خیابان ها
از غمت درون چشمانم مثل بندر شده همین گیشا
ناگهان تو پیش چشمانم می روی به سوی آن بالا
حسرتت به جان من افتاد مثل دیدنت به یک رویا
سبز و زرد دوباره هم قرمز پشت سر صدای ماشین ها
پشت این چراغ تنهایی رفته ام به حالت اغما

محمدصادق رزمی

تا به نزدیکت رسم جان نذر گامت می کنم

در خیابانی شلوغ از دل سلامت می کنم
قلب خود را در خزان آنجا به نامت می کنم
زل به چشمت می زنم مانند صیدی بر شکار
مثل یک آهو ببین دل را به دامت می کنم
می زنی بر روی من لبخند زیبایی عزیز
با همان لبخند تو دل را به کامت می کنم
می روی با هر قدم نزدیک من در کوچه ها
تا به نزدیکت رسم جان نذر گامت می کنم
می رسی نزدیک من اما شدی محو و کدر
در خیالات خودم غمگین تمامت می کنم

محمدصادق رزمی

آب سنگین دلم از چشم من خارج شده

اندکی سویم بیا با قلب من بازی نکن
در دلم با چشم خود مرداد اهوازی نکن
عاشقانه زل بزن بر عشق زیبایم عزیز
با نگاه عاشقت با من هوسبازی نکن
روسری را وا نکن با موی خود بازی نکن
موی خود را در هوا آنجا رهاسازی نکن
آب سنگین دلم از چشم من خارج شده
با نگاه نافذت عشقم غنی سازی نکن
از غمت در قلب من یک انقلابی می شود
با غم چشمان خود قلبم  براندازی نکن

محمدصادق رزمی

خیس باران شد دلم از غصه ات در زیر چتر

از نگاه نافذت عشقت شده مانند بحر
تو همان شاه دلی و این دلم مانند قصر
با نگاه خسته ات در قلب تهران بزرگ
غم به قلبم میزند مانند دل در جمعه عصر
حبس چشمانت شدم با غصه هایت در دلم
در کف چشمان تو من می شوم در بند و حصر
خیس از غم می شوم بی تو در این باران سرد
خیس باران شد دلم از غصه ات در زیر چتر
شهره ی مردم شدم از عشق زیبایت عزیز
پخش شد آوازه ام از عشق تو در کل شهر

"محمدصادق رزمی"

با غمی از رفتنش چشمان خود نم می کنی

فکر کن با خنده اش اندوه خود کم می کنی
یا که در موهای او انگشت خود گم می کنی
می نشینی در برش بر چشم او زل می زنی
چای خود را پیش او با عشق خود دم می کنی
با لبی خندان و خوش او هم نگاهت می کند
از  لب خندان او با خود تبسم می کنی
ناگهان او از برت با زنگ ساعت می رود
با غمی از رفتنش چشمان خود نم می کنی
می رسد صبحی که از اندوه او از رفتنش
قامتت را از غمش مانند من خم می کنی

محمدصادق رزمی

به خوابم آمدی یک شب زمانی که پریشانم

تو رفتی و جهان من ز چشمان تو خالی شد
ز داغ ان نگاه تو دلم آشفته حالی شد
دو چشمت شرجی بوشهر زمانی که تو غمگینی
دو چشمانم ز اندوهت چو بارانِ شمالی شد
به زیر پای تو افتاد دل و احساس زیبایم
به زیر آن قدم هایت دلم هم مثل قالی شد
به خوابم آمدی یک شب زمانی که پریشانم
دلم از شهد رویایت دچار خوش خیالی شد
غمت را من نوشتم که بماند در دل شعرم
نوشتم از غم چشمات به هر جا که مجالی شد

محمدصادق رزمی