ای کاش تو بودی که بخوانی غزلم را
این شعر بخوانی و ببینی اجلم را
از درد دلم پیر شدم تاب و نفس رفت
ای کاش تو بودی که بگیری بغلم را
یک عمر به قلبم زده ام حسرت آنکه
یک لحظه بمیرم که ببینم عسلم را
من خیره شدم بر تو و آن چشم قشنگت
شاید تو ببینی رخ زرد و خجلم را
در پیش خدا شافی من از غم خود باش
تا بلکه خدا هم بپذیرد عملم را
محمدصادق رزمی