ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی
ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی

خسته ام از زندگی این شد تمام حال من

گر بخواهی حال من از رفتنت جویا شوی
مثل من باید که تو دلخسته و شیدا شوی
حال من را گر بخواهی در همین شهر خودم
مثل من باید که تو در شهر خود رسوا شوی
حاکم قلبت شوم مانند تو در قلب من
این شود حکم دلت باید که با من ما شوی
مثل من باید که تو تنها شوی از غصه ها
در تمام این جهان با عشق من معنا شوی
خسته ام از زندگی این شد تمام حال من
گر بخواهی ای عزیز احوال من جویا شوی


محمدصادق رزمی

یک نفر زندگی اش بی تو جهنم شده است

رفتی و بی تو دگر سهم دلم غم شده است
درد من مثل غم حضرت آدم شده است
خاطراتت همگی همدم احوال من اند
بی تو اینک به خدا  خاطره مرهم شده است
علت این همه غم در دل من این بوده
یک نفر همچو تویی از دل من کم شده است
لحظه ناب غروب در لب دریای جنوب
قلب من بی تو پر از غصه عالم شده است
رفته ای پیش خدا کاش بدانی اینجا
یک نفر زندگی اش بی تو جهنم شده است

محمدصادق رزمی

شهر تهران می شدش شهری پر از شادی و عشق

با تو میشد اندکی این لحظه ها خندان شود اما نشد
میشدش آن گونه ات مانند گل افشان شود اما نشد
دست من در دست تو می شد قدم زد در بهار
در بهاران می شدش در قلب تو باران شود اما نشد
می شدش بهتر شود دلتنگی ات در سینه ام
با تو میشد در دلم دلتنگی ات درمان شود اما نشد
با لبان غمزه ات می شد تو آن پایان شوی بر غصه ام
گر تو بودی میشدش این غصه ها پایان شود اما نشد
شهر تهران می شدش شهری پر از شادی و عشق
با تو می شد بهترین شهر جهان تهران شود اما نشد

محمدصادق رزمی

رفتی و هر شب شده احساس من دلتنگ تو

بی تو دیگر در دلم از زندگی ها خسته ام
گر خدا رخصت دهد من از جهانت رفته ام
بی تو دیگر زندگی معنای زندان می دهد
درب دنیا از غمت بر روی خود من بسته ام
غصه ات در قلب من مانند رازی سر به مهر
پیش چشم دیگران آن را ببین نشکسته ام
رفتی و هر شب شده احساس من دلتنگ تو
تا ببینم چشم تو هر شب به یادت خفته ام
رفته ای از پیش من اما به قلب و خانه ام
غصه ات سر می زند روز و شبِ هر هفته ام

محمدصادق رزمی

کاش میشد غصه ات در سینه ام پنهان نبود

غصه هایت در دلم با مرگ من پایان نبود
سال ها تنها شدن در رفتنت آسان نبود
همچو رودی خسته و  خشکیده و پژمرده ام
بودن و در عاقبت دریا شدن امکان نبود
کاش می شد شهر من باران شود با گریه ام
اشک من آمد ولی در شهر من باران نبود
در میان شادی ام اندوه تو سر می زند
کاش میشد غصه ات در سینه ام پنهان نبود
گر تو بودی پیش من اینگونه غم در دل نبود
یک نفر از غصه ات آواره در تهران نبود

محمدصادق رزمی

رفتی و تنها شدم با قاب عکسی در اطاق

هر کسی خوابیده و من بی تو بیدارم عزیز
ناز آن چشمان تو در دل خریدارم عزیز
رفتی و تنها شدم با قاب عکسی در اطاق
از غم چشمان تو هر لحظه تبدارم عزیز
می زند آتش به جان چشمان پر احساس تو
مهر آن چشمان تو در سینه من دارم عزیز
بذر عشقت را به دل با خاطره می کاشتم
رفتی و با رفتنت من غصه می کارم عزیز
مثل تهران شد دلم در نیمه شب از رفتنت
هر کسی خوابیده و من بی تو بیدارم هنوز

محمدصادق رزمی

شدم بوشهر بی دریا ز آن وقتی که تو رفتی

شدم از عشق تو لبریز چرا دیگر نمی آیی
چرا حالا که دلتنگم تو ای دلبر نمی آیی
به درب خانه ات هر شب بکوبم من به تنهایی
دلم پر می شود از غم چرا بر در نمی آیی
شدم بوشهر بی دریا ز آن وقتی که تو رفتی
ببین حالا که دلتنگم چرا بندر نمی آیی
به قلبم می شود حسرت دوباره دیدنت از نو
من و این درد بی پایان چرا  آخر نمی آیی
نگاه ات خیره بر چشمم درون عکس زیبایت
شده دیگر به احساسم همین باور نمی آیی

محمدصادق رزمی

می شود تسخیر تو همچون فلسطین قلب من

ترس من از داعش و از ارتش تکفیر نیست
جز نبودت پیش من اینجا غمی دلگیر نیست
بدتر از یک کودتا در یک شبی چون ترکیه
کشوری چون قلب من در غصه ها درگیر نیست
می شود تسخیر تو همچون فلسطین قلب من
مثل قلبم کشوری اینگونه هم تسخیر نیست
تا نفس من می کشم لطفی کن و اینجا بیا
بر دل تنهای من  جز دیدنت تجویز نیست
بوسه بر تصویر من وقتی که دیگر مرده ام
بر دلم دیگر ببین آن بوسه ها تاثیر نیست

محمدصادق رزمی

ای خدا یاری بده تا من فراموشش کنم

ای خدای یاری بده تا من فراموشش کنم
با غروب و رفتنش من ترک آغوشش کنم
یاری ام کن ای خدا تا بلکه من هم در دلم
جام تلخ رفتنش را در دلم نوشش کنم
مثل رازی می شود در سینه ام این عاشقی
بعد او این غصه را در سینه سرپوشش کنم
رفتنش آتش زده بر جنگل احساس من
از غمش باید که من این غصه خاموشش کنم
در قنوت هر نمازم این شده تنها دعا
ای خدا یاری بده تا من فراموشش کنم

محمدصادق رزمی

از غم و احساس تو من هم رسیدم تا خدا

در غم هر روز من با هر بهانه بوده ای
در سرا و منزلم امید خانه بوده ای
قلب من از رفتنت پر گشته از اندوه و غم
از برای گریه ام آغوش و شانه بوده ای
از غم و احساس تو من هم رسیدم تا خدا
در دل و احساس من تنها نشانه بوده ای
مثل یک مکث و سکوت در ازدحام و همهمه
یهترین آرامشم در این زمانه بوده ای
تا کمی می خندم و از غم جدا خواهم شوم
غصه ای در خنده ام با هر بهانه بوده ای

محمدصادق رزمی

از خدا می خواهمت با آنکه رفتی از جهان

سال ها رفتی تو اما بی تو تنهایم هنوز
از غم چشمان تو در خنده رسوایم هنوز
با مرور خاطرت در گوشه های ذهن خود
از نگاه خسته ات در سینه شیدایم هنوز
از خدا می خواهمت با آنکه رفتی از جهان
در قنوت هر نماز هستی تمنایم هنوز
بوی عطرت می برد من را به اوج خاطرات
در هوای عطر تو هر لحظه غوغایم هنوز
من وفادارم هنوز بر عشق زیبایت عزیز
سال ها رفتی تو اما بی تو تنهایم هنوز

محمدصادق رزمی

دولت تدبیر چشمت می زند آتش به جان

از نگاه عاشقت هر لحظه درگیرت شدم
تا کمی دورم شدی از غصه پیگیرت شدم
می برد احساس من را عشق تو تا آسمان
رفتی و از دوری ات اینجا زمینگیرت شدم
دولت تدبیر چشمت می زند آتش به جان
در دلم دیوانه ی امید و تدبیرت شدم
من تو ام یا تو منی یا آنکه ما هم عاشقیم
مثل روحی در بدن اینگونه تسخیرت شدم
زل به چشمانم زدی در قاب عکسی در اطاق
من دوباره از غمت آن لحظه درگیرت شدم

محمدصادق رزمی

ویران کند این قلب من معماری لبخند تو

ویران کند این قلبِ من، معماری لبخند تو
اینگونه قلبم می شود، زندانی و در بند تو
در باغ زیبای دلم، تنها تو بودی آن گلم
دنیا ندارد در خودش، زیبا گلی مانند تو
در جنگ عشق و عاشقی، از شدت زیبایی ات
قلبم اسیرت می شود، با حیله و  ترفند تو
در یک شبی گفتی به من، با من تویی تا آخرش
تا لحظه ِی مرگم شدم، پابند آن سوگند تو
لبخند تو در قاب عکس، در لحظه دلتنگی ام
ویران کند این قلبِ من، معماری لبخند تو

محمدصادق رزمی

یک طرف من باشم و دستان تو در دیگرش

مثل یک سریال خوش من هم رسیدم آخرش
عشق من ممکن شده در قلب و ذهنت باورش
سهل و ممکن می شود این زندگی با بودنت
می شود پایان دگر آن قسمت زجر آورش
می رسد اوقات خوش در روزگارم با لبت
می نویسد روزگار این حال خوش در دفترش
رو به رویم باشی ودر کافه ای خلوت کنیم
یک طرف من باشم و دستان تو در دیگرش
رو ح من در وقت مرگ دارد به سویت می رود
مثل یه سریال خوش من هم رسیدم آخرش

محمدصادق رزمی

عاشقش بودم ولی او هم مرا باور نکرد
زخم قلبم را کمی با بوسه اش بهتر نکرد
خیش عشقش میشدم در زیر باران با غمش
زیر باران بودم و اما دو چشمش تر نکرد
عابر کوی اش شدم در کوچه و کاشانه اش
رو به رویم رد شد و رویی به من آخر نکرد
آتش چشمان او دردی به قلبم می زند
درد قلبم را ولی با بودنش کمتر نکرد
در شبی گفتم به او این ماجرای عاشقی
او شنید این ماجرا اما مرا باور نکرد


محمدصادق رزمی

پیش بانو فاطمه با فرق خونین می رود

از نفس های بلندش بانگ رفتن می رسد
آسمان کوفه هم از غصه گریان می شود
منتظر در خانه اش طفلان مظلومش شدند
از دو چشم بچه ها باران حسرت می چکد
ابن ملجم می کشد شمشیر جهلش در نماز
از سر نادانی اش بر فرق مولا می زند
هر کسی از مهر خود یک کاسه شیری می برد
حضرت زینب  ولی  یک کاسه آبی می برد
پیش بانو فاطمه با فرق خونین می رود
شیر خیبر اینچنین مظلوم و تنها می رود

محمدصادق رزمی

می رود گردان او سوی خدا در جای دنج

روز آخر می شود در  پادگان صفر پنج
عاقبت پایان شدش دوران سختی ها و رنج
عازم شهرش شده تا آنکه بیند مادرش
اشتیاق خانه و آن عطر لیمو و ترنج
در میان جاده ها دلتنگ مادر می شود
خانه حالا می شود درپیش او مانند گنج
بین پیچ جاده ها یک آن تصادف می شود
می رود گردان او سوی خدا یک جای دنج
می شود شرمنده آن شور و شوق مادرش
بعد از او مادر دگر دارد به قلبش درد و رنج
سرنوشتش این شده در دفتری از زندگی
روز آخر باشدش در پادگان صفر پنج

محمدصادق رزمی

باور بفرما بی تو من، از زندگی ها خسته ام

یک لحظه فکرش را بکن، در یک شبی من مرده ام
تنها شدی در این جهان، من از جهانت رفته ام
در گوشه ی تنهایی ات، با خود تو نجوا می کنی
باور بفرما بی تو من،  از زندگی ها خسته ام
شاید تو هم شاعر شوی، از شدت دلتنگی ات
یک لحظه باران می شوی، وقتی بفهمی رفته ام
یادت بیاید حس من، نسبت به آن زیبایی ات
آن جمله های عاشقی، در گوش تو می گفته ام
هر شب تو هم در قبل خواب، اکران یادم می کنی
آن لحظه شاید حس کنی، قلب تو را من برده ام

محمدصادق رزمی

زل به چشمانم زدی از قاب عکسی در اطاق

قلب من با دیدنت از نو پریشان می شود
جنگل احساس من در دم بیابان می شود
زل به چشمانم زدی از قاب عکسی در اطاق
با نگاه خیره ات آن لحظه باران می شود
مثل شهری بر گسل از اضطراب و زلزله
شهر قلبم از غمت با غصه ویران می شود
از فراق و رفتنت هر شب که می خوابم عزیز
لحظه های رفتنت آن لحظه اکران می شود
شهر تهران و غمت در زیر باران و خزان
مخفیانه گوشه ای قلبم پریشان می شود

محمدصادق رزمی

این اصل با کپی آن برابر نمی شود

با من بگو که چرا غم تو کمتر نمی شود
دل من چون روز اولش دیگر نمی شود
از بس که تپیده دلم به یاد آن چشمت
قلبم دگر شکسته و بهتر نمی شود
هر قدر خیره شد دلم  به تصویرکهنه ات
این اصل با کپی آن برابر نمی شود
با هر کس که زندگی ام سر شد و نشد
این زندگی ام بی تو دگر سر نمی شود
از بس که غمت مانده بر دلم عزیز
ماندم که چرا غم تو کمتر نمی شود

محمدصادق رزمی

فتنه ها در قلبم من آن قوس ابرو می کند

تا که تنها می شوم دلتنگی ات رو می کند
با دل تنهای من اندوه و غم خو می کند
تا کمی زل می زنم بر موی تو در عکس خود
از دوباره قلب من  آهنگ گیسو می کند
ابروانت آنچنان هشتاد و هشتی گشته اند
فتنه ها در قلبم من آن قوس ابرو  می کند
تا که آن لبخند تو در قاب عکست دیده ام
در دلم اندوه و غم آن لحظه جارو می کند
با نگاه خسته ات وقتی که می رفتی عزیز
بعد از آن دیگر دلم با غصه ات خو می کند

محمدصادق رزمی

بر می گردم

بر می گردم
به خواب هایم
جایی که تو آنجایی...

"محمدصادق رزمی

لااقل در خواب خوش گاهی به دیدارم بیا

شعر من را اندکی با غصه هایم گوش کن
در دلت فکری به حال عاشق مدهوش کن
رو به یک پاییز سرد با درد دلتنگی خود
چایی ات را مثل من با خاطراتت نوش کن
با نگاه خیس خود با آن غم و بی تابی ام
آتش دلتنگی ام را در دلم خاموش کن
اندکی خوابم ببین گاهی به آغوشم بیا
در دلت از دوری ام رویی به این آغوش کن
لااقل در خواب خوش گاهی به دیدارم بیا
لحظه ای با من بمان این درد من را گوش کن

محمدصادق رزمی

یادگارت مانده است بر روی دیوارم عزیز

در دلم شوق تو را در سینه من دارم عزیز
هر شبم از این سبب هر لحظه بیدارم عزیز
زیر باران بهار من بی تو دلگیرم ببین
مثل ابری در بهار من بی تو می بارم عزیز
بذر عشقت در دلم با گریه آبش می دهم
در دلم عشق تو را اینگونه می کارم عزیز
یادگاری می شدش عشقت به دیوار دلم
یادگارت مانده است بر روی دیوارم عزیز
رفته ای اما هنوزم خیره ای بر چشم من
من به آن چشمان تو در سینه بیمارم عزیز


"محمدصادق رزمی"

از شدت دلتنگی ام من می نویسم این غزل

یک لشکر از گیسوی تو افتاده بر پیشانی ات
قلبم به یغما می بری با ارتش  اشکانی ات
از شدت دلتنگی ام من می نویسم این غزل
حالا که رفتی از برم این یک غزل ارزانی ات
یک بوسه از لب های تو درمان کند بیماری ام
مرهم شود قلب و دلم با بوسه ی درمانی ات
این قلب بوشهری من وقتی صدایم می کنی
همجون شمالی می شود با لهجه ی تهرانی ات
از آن نگاه خیس تو در لحظه های رفتنت
آتش زده بر قلب من آن لحظه ی پایانی ات

محمدصادق رزمی

کاش می شد بودی و بر زخم دل مرهم شوی

گفته بودی بعد من دنیا گلستان می شود
رفتی و از رفتنت قلبم پریشان می شود
هر که بیند چشم تو در اوج شب های خودش
بعد تو دیوانه شب های تهران می شود
تا به قلبم می زند یاد تو در تنهایی ام
در نگاهم ناگهان از گریه باران می شود
کاش می شد بودی و بر زخم دل مرهم شوی
زخم این دل با لبت اینگونه درمان می شود
خوب می دانم که تو از دار دنیا رفته ای
بر دلم اما غمت یک گوشه پنهان می شود

محمدصادق رزمی

شده با موی کسی قلب تو محکم بزند

شده دلتنگ کسی بین خیابان بشوی
یا که از فکر و غمش عابر باران بشوی
هیجانش بزند بین نفس های لبت
همچو پاییز شوی مات و پریشان بشوی
شده با موی کسی قلب تو محکم بزند
در دلت با غم او تندر و طوفان بشوی
شده عشقش به دلت شعله و آتش بزند
آتشی از غم او بین نیستان بشوی
شده با رفتن او قلب و دلت یخ بزند
از غمش در دل خود مثل زمستان بشوی
احتمالا که شبی مثل من عاشق بشوی
از غمش مثل دلم عابر باران بشوی

محمدصادق رزمی

بعد تو تنها خدا هر شب نگهدارم شده

گریه هایم باعث اندوه خودکارم شده
در دلم دنیا به من شادی بده کارم شده
می نویسم یک غزل اما نمی دانم چرا
غصه ای در سینه ام  تشویش افکارم شده
از تمام بودنت یک قاب عکسی مانده است
قاب عکست مرهمی بر زخم دیوارم شده
من شدم تنها ترین در زندگی بی چشم تو
بی تو تنها این غمت اینجا وفادارم شده
رفتی و دیگر کسی من را نمی خواهد دگر
بعد تو تنها خدا هر شب نگهدارم شده

محمدصادق رزمی

قلب لر از دیدنت آهنگ ایلش می کند

عشق تو با هر کسی او را اصیلش می کند
از برای عشق تو قلبت وکیلش می کند
موی تو در بین باد در شهر یاسوج و دنا
هر لری را اینچنین دلتنگ ایلش می کند
می شود تسلیم تو یک ایل جنگی از غمت
در دلش این عاشقی خوار و ذلیلش می کند
می رود بالای کوه آهنگ دشتی می زند
با نوای عاشقی در غم شکیلش می کند
ایل لر از عشق تو دلتنگ رفتن می شود
قلب لر از دیدنت آهنگ ایلش می کند

محمدصادق رزمی

بعد از این دیدار تو امر محالی می شود

حال من از رفتنت آشفته حالی می شود
قلب من از عشق تو یک لحظه خالی می شود
یک طرف تصویر تو در یک طرف دلتنگی ات
بر سرت در قلب من جنگ و جدالی می شود
حسرت دیدار تو خنجر به قلبم می زند
بعد از این دیدار تو امر محالی می شود
هر کسی موهای تو در کوی و برزن بنگرد
عاشق موهای تو در آن حوالی می شود
گر بخواهی بنشوی احوال من از رفتنت
حال صادق از غمت آشفته حالی می شود

محمدصادق رزمی

مانند یک لیوان آب من هم ببین سر می روم

در انتهای قصه ام بنگر که آخر می روم
با مرگ من  در یک شبی صحرای محشرمی روم
وقتی که مرگم می رسد فریاد رفتن می رسد
مانند یک لیوان آب من هم ببین سر می روم
گاهی به قبرم سر بزن تا خوش شود حالم کمی
با گریه هایت بر مزار بارانی و تر می روم
من می نشینم پیش تو اما نمی بینی مرا
با پیکرم در زیر خاک گاهی بمان گر می روم
از خود نگهداری بکن وقتی که دیگر مرده ام
تنها نباشی عشق من حالا که دیگر می روم


محمدصادق رزمی

مثل فازی نفتی ام در فاز عشقت مانده ام

عشق تو در قلب من با چشم تو آغاز شد
حرف هایم از غمت با این غزل ابراز شد
داغ عشقت در دلم آتش زده بر جان من
از غمت تهران ما گویی که آن اهواز شد
مثل سربازی میان آن همه میدان مین
حال من از رفتنت حال همان سرباز شد
مثل فازی نفتی ام در فاز عشقت مانده ام
چون فلر احساس من در گرمی آن فاز شد
می روی از پیش من اما نمی دانی که آن
غصه ها از رفتنت در قلب من آغاز شد

محمدصادق رزمی

با همان شهد لبت آن قند چایم می شدی

کاش می شد لحظه ای اینجا برایم می شدی
در نفس هایم کمی با من هوایم می شدی
تا صدایت بشنوم من می نوشتم یک غزل
می نوشتم یک غزل تا تو صدایم می شدی
پا به پای عشقمان در زندگی پیرت شوم
در زمان پیری ام بر من عصایم می شدی
شهد شیرین لبت از بس که دل را می برد
با همان شهد لبت آن قند چایم می شدی
مثل رگ بر گردنم از بس که نزدیکی به من
گر خدا رخصت دهد آنجا خدایم می شدی

محمدصادق رزمی

من با همین بیماری ام آخر فدایت می شوم

یک زمان در آن جهان، من هم به دلبر می رسم
من به آن دستان تو، در دشتِ محشرمی رسم
درد عشقت بر سرم، من را به کشتن می دهد
مثل سرما بر گلی، من با تو پر پر می رسم
درد عشقت در سرم، افتاده مانند تومور
با همان درد تومور، در زندگی سر می رسم
در دلم آن درد تو، در مغز من درد تومور
از غم قلب و سرم ،دارم به آخر می رسم
دکترم با غصه ای، من را جوابم می کند
من به آن احساس تو، با درد بستر می رسم
با همین بیماری ام آخر فدایت می شوم
عاقبت بر عشق تو شش ماهِ دیگر می رسم

محمدصادق رزمی

به چشمم قطره اشکی می چکد باز

دلم وقتی به عشقت آشنا شد
به درد و غصه هایت مبتلا شد
به زیر نم نمی در فصل پاییز
درونش غصه ها یکباره جا شد
به چشمم قطره اشکی می چکد باز
که با آن راز من هم برملا شد
من و یک حسرتی در زیر باران
چرا یارم به عشقم بی وفا شد
تو رفتی و ولی در عمق قلبم
خوشی با غصه هایت جا به جا شد
مرا آتش زده این راز قلبم
که عشقم عابری سوی خدا شد

محمدصادق رزمی

وقتی که نباشی به دلم یک خبری نیست

در گوشه قلبم به تو آنجا گذری هست
این شعر و غزل از غم تو یک هنری هست
پر شد ز غمت در دل من در نم باران
هر جای دلم از غم تو یک اثری هست
عشقت به دلم بعد تو شد غصه و غم ها
بعد از تو غمت در دل من دردسری هست
شد در دل من بذر محبت چو درختی
بر پیکر آن درد و غمت چون تبری هست
وقتی که نباشی به دلم یک خبری نیست
در کل جهان گر تو بیایی خبری هست
در نقطه تنهایی خود از غم عشقت
در گوشه قلبم به تو آنجا گذری هست

محمدصادق رزمی

از عشق تو بودش به دلم رونق اشعار

از رفتن تو در دلم من غصه زیاد است
احساس دلم از غم تو رفته به باد است
از عشق تو بودش به دلم رونق اشعار
بعد از تو دگر شعر و غزل رو به کساد است
از شدت دلتنگی من شعر به راه است
در معنی شعرم غم تو لحظه مراد است
گوید به همه حرف دلم نم نم باران
باران و غمت در دل من مثل نماد است
گر گریه گذارد به دلم با تو و چشمت
در کنج دلم از غم تو حرف زیاد است

محمدصادق رزمی

امشب دگر در زندگی، از عشق تو دل می کنم

امشب کجایی عشق من، دارم عروسی می کنم
یک بوسه بر تصویر تو، از غصه ات من می زنم
حالا که دیگر رفته ای، من و ماندم و اندوه تو
بوی عزایم می دهد، رخت عروسی در تنم
دیگر به پایان می رسد عشقت درون سینه ام
امشب دگر در زندگی، از عشق تو دل می کنم
با آنکه عشقت رفته است، اما هنوزم در دلم
دربین این جشن و خوشی، دیوانه ی عشقت منم
امشب درون قلب من، یک غصه نجوا می کند
امشب کجایی عشق من، دارم عروسی می کنم

محمدصادق رزمی

در نبرد عاشقی آنجا اسیرت من شدم

بی تو در بی تابی ام من گوشه گیری می کنم
بین این دلتنگی ات من هم دلیری می کنم
اوج شب ها می رسد از نو دوباره عاشقم
از غمت من رو به آهنگ مشیری می کنم
عشق تو در قلب من یک قصر زیبایی شده
یاد تو در قلب من هر شب امیری می کند
در نبرد عاشقی آنجا اسیرت من شدم
در دلت من باشم و آنجا اسیری می کنم
می روم زیر پتو تا کس نبیند اشک من
بی تو در بی تابی ام من گوشه گیری می کن


محمدصادق رزمی

یادت نمی اید عزیز آن عشق زیبا بین مان

دیدم تو را در کوچه ها، اما نمی بینی مرا
در جستجوی چشم تو، من بوده ام چون سایه ها
دیدی به چشمت زل زدم، اما ندانستی منم
از رو به رویم رد شدی، چون سایه ای بی اعتنا
یادت نمی اید عزیز، آن عشق زیبا بین مان
حالا که دیگر رفته ای، من ماندم و آن ادعا
دنبال تو من می روم، در کوچه ها پس کوچه ها
هر جا روی من می روم، دنبال تو ای بی وفا
مانند رودی از فراز، دنبالتم تا آن فرود
یک لحظه می بینی مرا، گفتی به من با یک ندا
ای عشق کهنه در دلم، اینجا نیا دنبال من
من بچه دارم ای عزیز، دیگر نمانده عشق ما
با جمله هایت می شوم، آواره ای در کوچه ها
من می روم تا هر کجا، خود هم نمی دانم کجا

محمدصادق رزمی

در حوالی سحر تنها رهایم می کنی

تا که می خوابم کمی آنجا صدایم می کنی
در حوالی سحر تنها رهایم می کنی
خوب می دانم  دلت آنجا پر از بی تابی است
اشک دوری از مرا آنجابرایم می کنی
من یقین دارم اگر من رفته بودم جای تو
جان خود را مثل من اینجا فدایم می کنی
روز های خستگی در کنج تنهایی و غم
عاشقانه از غمم در خود دعایم می کنی
شب که می آید ببین  از درد تو در قلب من
تا که می خوابم کمی آنجا صدایم می کنی

محمدصادق رزمی

در کنج تنهایی خود، من بی تو شاعر می شوم

در کوپه ای از یک قطار، بی تو مسافر می شوم
در گوشه ای از پنجره، با تو مجاور می شوم
یاد تو و چشمان تو، در بین آن پاییز سرد
از نو دوباره در خزان، از غصه عابر می شوم
یاد تو و باران سرد، در کوپه های این قطار
با یاد تو در خاطرم، تشویش خاطر می شوم
یک گوشه تنها می روم، با غصه های رفتنت
در کنج تنهایی خود، من بی تو شاعر می شوم
تا کم شود اندوه من در عمق احساس و دلم
در کوپه ای از یک قطار بی تو مسافر می شوم

محمدصادق رزمی

وه که با چشمان او حست چه محشر می شود

درد ما دانی که کی با هم  برابر می شود
آن زمانی که دلت شیدای دیگر می شود
روز و شب افکار او در ذهن و مغزت می رود
فکر او مانند من در قلب و در سر می شود
با تو گاهی می شود او بی محلی می کند
آن زمان رفتار تو با من چه بهتر می شود
می شود گاهی کمی  او زل به چمشانت زند
وه که با چشمان او حست چه محشر می شود
آن زمانی که تو را با بوسه اش مهمان کند
خستگی های تنت با بوسه اش در می شود
می رسد روزی که او ترکت کند با رفتنش
آن زمان احساس ما با هم برابر می شود

محمدصادق رزمی

ای کاش تو بودی و، لب های غزل خوانت

لرزیده دلم انگار، در برف زمستانت
قلبم تو نوازش کن، با گرمی دستانت
تا از دم گیسو یت، قلبم نزده بیرون
آن روسری ات سر کن، بر موی پریشانت
در کافه ی تنهایی، در گوشه ی یک پاییز
ای کاش تو بودی و، لب های غزل خوانت
رفتم به هوای تو، از شهر خودم بوشهر
آواره شدم بی تو، در متروی تهرانت
با یاد تو در تهران، با خنده ی زیبایت
طوفان شده در چشمم، از شدت بارانت

محمدصادق رزمی

خیره ام بر عکس تو هر روز جمعه از غمت

عاشق چشمت شدم با آن غم لبخند تو
چایی ام را می خورم من با لبان قند تو
پیچش موهای تو زنجیری و زیبا شده
می شوم با موی تو زنجیری و در بند تو
با لبان ناز خود من را نصیحت می کنی
می کنم آویزه ام بر گوش خود آن پند تو
از غم تهرانی  ات میدان آزادی شدم
می شوم من تا ابد در حسرت دربند تو
خیره ام بر عکس تو هر روز جمعه از غمت
عاشق چشمت شدم با آن غم لبخند تو

محمدصادق رزمی

در دلم از رفتنت، سرمای تهران می رسد

بی تو در احساس من، فصل زمستان می رسد
بعد از آن از رفتنت، غم ها فراوان می رسد
یخ زده احساس من،بعد از هجوم رفتنت
در دلم از رفتنت، سرمای تهران می رسد
بس که از درگاه او، عشقت تمنا می کنم
استخاره می کنم ،یک آیه قران می رسد
استخاره بد شده، یعنی نمی آیی دگر
اینچنین در قلب من، آن لحظه طوفان می رسد
فال قهوه می زنم، شاید بیایی پیش من
می زنم من فال خود، شاید که درمان می رسد
زل به فالم می زنم، تنها فقط با این دلیل
هاله ای از چشم تو، در فال فنجان می رسد
رفته ای در زیر خاک، اما درون سینه ام
زندگی در قلب من، دیگر به پایان می رسد

محمدصادق رزمی

در زیر باران هق هقم، آتش به باران می زند

در انتهای قلب خود، از بس که عاشق می شوم
دست نیاز و التماس، بر پای خالق می شوم
از بس که دلتنگت شدم، در لحظه های بی کسی
در پیش چشم دیگران، آیینه دق می شوم
وقتی که مرگم می رسد، شادی به قلبم می زند
از درد دوری در دلم ،با او موافق می شوم
در زیر باران هق هقم، آتش به باران می زند
وقتی دوباره عاشقِ، ایام سابق می شوم
معنا ندارد شادی ام، در زندگی بی چشم تو
از بس که با چشمان تو، من زار و عاشق می شوم

محمدصادق رزمی

هر که عاشق می شود غمباد می گیرد فقط

هر که عاشق می شود غمباد می گیرد فقط
از نگاه خسته اش فریاد می ریزد فقط
آنچنان او در دلش مجنون و شیدا می شود
هر کجا هم می رود معشوق می بیند فقط
با هوای عشق خود از خاطراتش در قدیم
در دلش یک باغ گل از عشق می روید فقط
حس پنهانش به او مانند رازی می شود
راز قلبش را فقط با عشق می گوید فقط
می شود در کوچه ها او عابر غمگین شهر
چون پی معشوق خود هر لحظه می جوید فقط
مثل آتش می شود بی تابی اش در سینه اش
با غم معشوق خود در سینه می سوزد فقط
می رود در خلوتش یک گوشه تنها می شود
هر که عاشق می شود غمباد می گیرد فقط


محمدصادق رزمی

گر نباشی در دلم یک جنگ بر پا می شود

تا تو می خندی، جهان با تو گلستان می شود
در دلم از خنده ات، غم ها پریشان می شود
غم ز دل بیرون رود، وقتی که می خندی به من
من یقین دارم خدا، آن لحظه خندان می شود
گر نباشی ،در دلم یک جنگ برپا می شود
کل دنیا از غمت، درگیر بحران می شود
بعد از آن در قلب من، در آن شب تنهایی ام
خنده های ناب تو، هر لحظه  اکران می شود
با وجودی که جهان، از غصه ها پر گشته است
تا تومی خندی ،جهان با تو گلستان می شود

محمدصادق رزمی

با هوای موی تو، من سوی دریا می شدم

می وزیدم بر سرت ،گر باد صحرا می شدم
با هوای موی تو، من سوی دریا می شدم
پشت درب خانه ات، یک گوشه مخفی میشدم
تا به بیرون می زدی، از گوشه  پیدا می شدم
گر نبودی یک شبی، جویای حالت می شدم
می زدم بر پنجره از، شیشه جویا می شدم
عاشقانه دور تو، من می وزیدم هر زمان
می وزیدم آنقدر، تا آنکه رسوا می شدم
تا گشایم روسری، از روی موهایت عزیز
می وزیدم بر سرت، گر باد صحرا می شدم

محمدصادق رزمی