از آتش چشمان تو، احساس من پیدا شده
یک عشق زیبا در دلم، از دیدنت برپا شده
زل می زنم بر چشم تو، در زیر باران و خزان
در زیر باران و خزان، چشمان تو غوغا شده
داغ لبت همچون جنوب، آتش زده احساس من
از آتش لب های تو، قلبم ببین شیدا شده
صبح دل انگیزی شود، وقتی تو بیدارم کنی
هر صبح من از دیدنت، در چشم من زیبا شده
با آنکه دیگر رفته ای، اما وفادارم به تو
عشقت درون قلب من، اندازه ی دریا شده
حالا که دوری از دلم، بی تاب چشمانت شدم
از دوری ات احساس من، مثل خدا تنها شده
محمدصادق رزمی
تـو حق نداری
عاشــق کسی بمانی که سالهاستــــ رفته
تو مال کسی نیسـتی که نیستــــ
تو حق نداری اسـم دردهای مزمنت را عشــق بگذاری
تو میتوانی مدیون زخم هایتــــ باشی اما محتاج آنکه زخمی اتــــ کرده نه
دستــــ بردار از این افسانه های بی سروته...
که به نام عشـق فرصت عشــق را از تو میگـیرد
آنکه تو را زخمی خود میخــواهد
آدم تو نیستــــ
آدم نیستــــ
و تو سالهاستــــ حوای بی آدمی حواستــــ نیستــــ....