میان باغ زیبایی، کلاغی زشت و تنهایم
غریب و خسته و تنها، میان برف و سرمایم
مرا می راند از مردم، همیشه سنگ دشنامی
همیشه مجرمی بودم، که در تبعید و صحرایم
سیاه و زشت و تنهایم، دلم از غصه سرشار است
که بین این همه آواز، چرا بد بوده آوایم؟
شبی از درد تنهایی، صدا کردم خدایم را
که ای محبوب بی همتا، چرا من زنده اینجایم؟
همیشه آخر قصه، شوم آواره و تنها
همیشه آخر قصه، کلاغی زشت و تنهایم
محمدصادق رزمی