از نفس های بلندش بانگ رفتن می رسد
آسمان کوفه هم از غصه گریان می شود
منتظر در خانه اش طفلان مظلومش شدند
از دو چشم بچه ها باران حسرت می چکد
ابن ملجم می کشد شمشیر جهلش در نماز
از سر نادانی اش بر فرق مولا می زند
هر کسی از مهر خود یک کاسه شیری می برد
حضرت زینب ولی یک کاسه آبی می برد
پیش بانو فاطمه با فرق خونین می رود
شیر خیبر اینچنین مظلوم و تنها می رود
محمدصادق رزمی
یا علی
اجرتون با حضرت زهرا