من نمی دانم تو را، آخر کجا گم کرده ام
تا به خود من آمدم، دیدم تو را گم کرده ام
قول دادی تا ابد، دستان تو سهمم شود
پس چرا آن دست تو، ای بی وفا گم کرده ام
با وجودت قبله ام، سمت همان چشم تو بود
قبله ام را بی جهت، من از خدا گم کرده ام
دست من یخ می زند، در این زمستان بیشتر
چونکه آن دستان تو، در این هوا گم کرده ام
من نمی دانم چه شد، اینگونه ویرانت شدم
تا به خود من آمدم، دیدم تو را گم کرده ام
محمدصادق رزمی