یک قطار از زایرین در این بیابان می رود
از برای دیدن شاه خراسان می رود
می رود بر روی ریل تا انتهای یک مسیر
روی ریلی از حباب او سوی باران می رود
بوی خون دارد قطار در ایستگاه دامغان
می رود اما خدا از تن ببین جان می رود
یک قطار در آتشی از جنس سرمای شمال
بر لبش ذکر رضا تا خط پایان می رود
محمدصادق رزمی