ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی
ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی

مثل من حتی خدا، درگیر و شیدای تو بود

آرزوی هر شبم، دیدار رویای تو بود
قلب من با بودنت، تنها به سودای تو بود
کاش بودی تا کمی، من جای عکست در بغل
چشم من مجذوب آن، لبخند سیمای تو بود
قلب من تنها فقط شیدا و رسوای تو بود
پای هر اندوه من، تایید امضای تو بود
کاش میشد در خزان، در لابه لای غصه ها
سهم من از زندگی، آغوش زیبای تو بود
پر کشیدی از برم، رفتی به درگاه خدا
مثل من حتی خدا، درگیر و شیدای تو بود

محمدصادق رزمی

مخروبه تر از سینه من ارگ بمی نیست

با بودن تو در دل من جای غمی نیست
وقتی که تو باشی به خدا غم رقمی نیست
ویرانه شدم از غم سنگین جدایی
مخروبه تر از سینه من ارگ بمی نیست
اندوه تو و ماه دی و بارش باران
اینها همه در سینه من درد کمی نیست
چون پیچش موهای تو در سینه و قلبم
زیباتر آن پیچش و خم پیچ و خمی نیست
باید که بمیرم ز غمت امشب و هر شب
اینگونه دگر در دل من جای غمی نیستی

محمدصادق رزمی

دوباره نم نم اشکم، چکیده از غم عشقت

شبی در بندر بوشهر، گمان کردم تو آنجایی
شبیه من در آن لحظه، تو هم غرق تماشایی
پیاپی موج دریا بود، به شوق بودنت آنجا
تو با آن موج موهایت، شبیه موج دریایی
نگاهم کن در این حالم، هنوزم بی تو تنهایم
بیا از غم رهایم کن، از این دنیای تنهایی
دوباره نم نم اشکم، چکیده از غم عشقت
ببار ای نم نم باران،  به این اندوه و رسوایی
به زیر نم نم باران، گمان کردم تو اینجایی
ولی با نم نم باران، یقین کردم تو رویایی

محمدصادق رزمی

به زیر نم نم باران، من و این درد تکراری
دوباره اشک من اینجا، چو باران می شود جاری
تو ای باران پاییزی، تو از رازم خبر داری
بر این حال خراب من، چرا با غصه می باری
تو ای آبان دلتنگی، چرا اینگونه غم داری
خودت از غصه قلبم، ز داغ او خبر داری
نبار ای نم نم باران، به حال این دل زارم
نمی آید به حال من، ز دستان تو هم کاری
خزان در سینه اش گویی، هوای یار من دارد
که از اندوه دلتنگی، چنین اشکم شده جاری

محمدصادق رزمی

ای کاش دعایم اثری داشته باشد

ای کاش دعایم اثری داشته باشد
شب های جدایی سحری داشته باشد
شاید که شبی رخ بدهد حضرت دلبر
بر کوی من اینجا گذری داشته باشد
احوال دلم خوش شود آنگه به نگاهی
گر بر دل من او نظری داشته باشد
دنیا چو جهنم شود آنگه که عزیزت
احساس دلش را دگری داشته باشد
ای کاش که گوینده اخبار کمی هم
از حال تو گاهی خبری داشته باشد

محمدصادق رزمی

گفته بودی عشق تو، پایان آن غم می شود

امشب از اندوه تو، شب هم سیه پوشم شده
از دوباره غصه ات، اینجا هم آغوشم شده
مثل یک سروی کهن، خم گشته ام از یاد تو
چون غم سنگین تو، باری بر آن دوشم شده
ای که با خندیدنت، شادی به قلبم می زدی
رفتی و آن خنده ها ،دیگر فراموشم شده
گفته بودی عشق تو، پایان آن غم می شود
رفتی و آن حرف تو، آویزه بر گوشم شده
ای که هر شب یاد تو، بر عمق قلبم می زند
از دوباره غصه ات، اینجا هم آغوشم شده

محمدصادق رزمی

کامنت و لایک و تصویرت، برایت مثل بازی بود

کامنت و لایک و تصویرت، برایت مثل بازی بود
ولی تنها امید من، همین پیج مجازی بود
تو را می دیدم و گویی، کنارت بوده ام هر جا
ولی دنیای ما ای عشق، کنار هم موازی بود
شبی در پیج زیبایت، تو خواندی شعری از من را
صدایت بر دلم آنجا، نوای دل نوازی بود
نوشتم یک نظر اما، تو در جا صفحه ات بستی
نوشتم من فقط اینرا، عجب اشعار نازی بود
بلاکم کردی ای بانو، ولی این را بدان امشب
تمام دلخوشی هایم، همان پیج مجازی بود

محمدصادق رزمی

زیر چترم آمدی دستم به دستان تو بود

عصر سردی در خزان میدان صنعت دیدمت
زیر آن باران نم در حال حرکت دیدمت
خسته از این زندگی از حال غمگین خودم
با نگاه خسته ام با درد و حسرت دیدمت
زل به چشمانم زدی اشکت ز چشمانت چکید
با نگاه خیس خود با رنج و زحمت دیدمت
زیر چترم آمدی دستم به دستان تو بود
با لب خندان خود در حین صحبت دیدمت
ناگهان تصویر تو از پیش چشمانم برفت
باز هم گویی ز غم از درد و حسرت دیدمت

محمدصادق رزمی

ما را جدایی داده اند، آن دوستان پر حسد

در نم نم باران و غم، دیدم تو را با شوهرت
همچون همان ایام دور، پر جلوه بودش منظرت
در ساحل دریا چنان، او را گرفتی در بغل
گویی که از روز ازل، او بوده تنها دلبرت
ما را جدایی داده اند، آن دوستان پر حسد
اینگونه پایان شد دگر،آن عشق من در دفترت
یک لحظه با اندوه و غم، بر من نگاهی می کنی
گویا به یادت آمدم  ،با بوسه های همسرت
وقتی که می رفتی عزیز، با شوهرت از آن محل
مانند بوشهر و غروب، چشمان من شد بندرت

محمدصادق رزمی

آقای مظلوم جهان، من را ببر تا نینوا

در راه عشقت یا حسین، مولا ببین جا مانده ام
چون تشنه ای از شوق تو، در سمت دریا مانده ام
بر تو سلامی از دلم، از شهر تهران می کنم
اما ببین آقای من، اینجا چه تنها مانده ام
دستم بگیر آقای من، درد تو دارد این دلم
از حسرت دیدار تو، در داغ دنیا مانده ام
راهم بده در کوی خود، در وادی کرب و بلا
بنگر که اینجا از غمت، تنها و رسوا مانده ام
آقای مظلوم جهان، من را ببر تا نینوا
بنگر مرا در  اربعین، از قافله جا مانده ام

محمدصادق رزمی

من از غم و اندوه تو، چشمم چو باران می شود

وقتی که در فصل خزان،عشقت دو چندان می شود
من از غم و اندوه تو، چشمم چو باران می شود
در زیر باران خزان، در زیر چتر شوهرت
از شدت عشقت به او، قلبت بهاران می شود
وقتی گذشتی از برم، دیدی مرا بی چتر و یار
با دیدن حالم ولی، یارت چه خندان می شود
محکم به آغوشت کشید، در پیش چشمان ولی
از دیدن تصویر آن، قلبم پریشان می شود
الحق چه می آید به تو، آن مرد عاشق پیشه ات
اما ببین از رفتنت، دستم چه  لرزان می شود

محمدصادق رزمی

دردم همه این است که یک لحظه نبودی

دردم همه این است که یک لحظه نبودی
بر درد من حتی تو کمی چاره نبودی
اندوه من این است که در خش خش پاییز
حتی تو کمی با من بیچاره نبودی
وقتی که دلم از غم دنیا چو خزان بود
آن لحظه چرا بر غم من شانه نبودی
در کافه تنهایی خود در دل پاییز
در پیش من آنجا ز غم کافه نبودی
وقتی به سرم نم نم باران خزان است
دردم همه این است که یک لحظه نبودی

محمدصادق رزمی

یک شب سرد خزان خشکیده شد نیلوفرم

بر دل مردابی ام یک لحظه نیلوفر رسید
با نگاه عاشقش بر پیکرم روحی دمید
مثل دریایی شدم آن لحظه با دیدار او
ابر باران زای عشق از بودنش آنجا وزید
بر دلم یک یادگار با عشق زیبایش کشید
نقش زیبایی ز عشق پیکر قلبم کشید
یک شب سرد خزان خشکیده شد نیلوفرم
از هجوم رفتنش دریای غم آمد پدید
از غمش خشکیده شد دریای احساسم دگر
بعد از او حتی کسی مرداب قلبم را ندید

محمدصادق رزمی

من کشور ایرانم و تو لشکر چنگیز

در فصل خزان می شوم از خاطره لبریز
قلبم شده از غصه تو کشور غم خیز
وقتی به خزان می شوم از عشق تو دلتنگ
من کشور ایرانم و تو لشکر چنگیز
رفتی و ندیدی که خزان با غم عشقت
خنجر به دلم می زند آن خش خش پاییز
وقتی که دو چشمت شده مشروطه دردم
من مجلس قاجارم و چشمت شده تبریز
با هر قدمم بی تو در این غربت پاییز
خنجر به دلم می زند آن خش خش پاییز

محمدصادق رزمی

او بر سر مزارم، گویی گذر ندارد

برگشتنش کنارم، دیگر اثر ندارد
زیرا که او ز عشقم، عشقی به سر ندارد
هر شب کنار یارش، خوشبخت روزگار است
این غصه آشکار است، از من خبر ندارد
وقتی به برج میلاد، میبینمش از آنجا
دیگر پریدن از برج، حتی خطر ندارد
در روز مرگم حتی، وقتی که زیر خاکم
او بر سر مزارم، گویی گذر ندارد
وقتی که از غم من، حتی خبر ندارد
دیگر به قلب خسته، او هم  اثر ندارد

محمدصادق رزمی

زیر بارانش ز غم،من گریه پنهان می کنم

در خزان خود را ز غم، درگیر باران می کنم
زیر بارانش ز غم، من گریه پنهان می کنم
عابری تنها شوم، آن لحظه از اندوه و غم
تا فراموشت کنم، عزم خیابان می کنم
آمدم ترکت کنم، اما ز نو آبان رسید
از دوباره یاد تو، در ماه آبان می کنم
در شب بارانی اش، در لحظه تنهایی ام
گریه ها از غصه ات، از عشق سوزان می کنم
خش خش برگ خزان، یاد تو و باران نم
زیر بارانش ز غم،من گریه پنهان می کنم

محمدصادق رزمی

گفتی تو به من آنجا، دلتنگ توام من هم

یک شب که دلم غم بود، من خواب تو را دیدم
از بس که دلم غم داشت ،رویای شما دیدم
دیدم شده ای چون نور، در پیش خدا بودی
آن لحظه تو را در خواب، در حال دعا دیدم
گفتی تو به من آنجا، دلتنگ توام من هم
از شدت خوشحالی، خود را به فضا دیدم
ناگه به صدای زنگ، دنیا چو جهنم شد
خود را ز شما آنجا، غمگین و جدا دیدم
وقتی به صدای زنگ، بیهوده پریدم من
آن لحظه تو را درخاک، در پیش خدا دیدم

محمدصادق رزمی

می روم در پیله ام، در کنج تنهایی و غم

دیدمت در کوچه ای، گویی پریشان نیستی
همچو من از غصه ات، چون ابر گریان نیستی
در کنار شوهرت، خوشحال و خندان دیدمت
مثل من از دوری ات، گویا تو ویران نیستی
عشق من باور بکن، دیگر که خندان نیستم
تو ولی از درد من، دلگیر و ویران نیستی
زیر باران خزان، قلبم پر از غم می شود
چون کنارم در خزان، در ماه آبان نیستی
می روم در پیله ام، در کنج تنهایی و غم
می روی با یار خود، زیرا پریشان نیستی

محمدصادق رزمی

چون فلسطین قلب من، یک کشور اشغالی است

اینکه باشی پیش من، جای بسی خوشحالی است
جای تو در پیش من، تا روز مرگم خالی است
تا که تسخیر تو شد، این سرزمین قلب من
چون فلسطین قلب من، یک کشور اشغالی است
هر زمان شاد و خوشی، با آن رقیبم می روی
سهم من از بودنت، تنها فقط بدحالی است
پیش چشمم می روی، در زیر چتر یار خود
زیر باران حال من، از دیدنت جنجالی است
اینکه گاهی باشی و،گاهی نباشی با دلم
معنی اش یعنی فقط، این بودنت پوشالی است

محمدصادق رزمی

مرهم زخم دلت سنگ مزارش بشود

کاش میشد که تو هم عاشق زاری بشوی
مثل من عاشق یک چشم خماری بشوی
برود یار تو هم غصه یارت بخوری
همچو من منتظر فصل بهاری بشوی
هر کجا در پی او سوی نشانی بروی
در پی اش همچو خودم مثل غباری  بشوی
همچو من عشق تو هم سوی خدایش برود
بشکند قلب تو هم مثل اناری بشوی
مرهم زخم دلت سنگ مزارش بشود
مثل من عاشق یک سنگ مزاری بشوی

محمدصادق رزمی

عاشقت بودم که من، رسوای صد چندان شدم

از نگاه عاشقت، در سینه تنگستان شدم
عاشق چشمان تو، در شهر گچساران شدم
کل آن دانشکده، فهمیده بودش عاشقم
عاشقت بودم که من، رسوای صد چندان شدم
منتظر بودم که تو، خارج شوی از آن کلاس
آمدی بیرون و من، مجنون جاویدان شدم
تا به سمتت آمدم، راندی مرا با یک نگاه
از غم آن یک نگاه، من درد بی پایان شدم
از غمت وقتی که تو، رفتی از آن دانشکده
مرد تنها و غریب ، در کل گچساران شدم

محمدصادق رزمی

شده از خاطره ام، چشم تو گریان نشود

شده از خاطره اش، چشم تو گریان نشود
یا که از عطر تنش، قلب تو حیران نشود
تا کمی بین همه، صحبت یارت بشود
هر چه کوشش بکنی، اشک تو پنهان نشود
شده آیا که شبی، نم نم باران بزند
دل تو تنگ کسی، در نم باران نشود
یا شبی از غم او، عابر تهران بشوی
مرهم زخم تو اما، شب تهران نشود
شعر من را تو بخوان، بر دل من حال بگو
شده از خاطره ام، چشم تو گریان نشود

محمدصادق رزمی

فهمیده دلم دردت، از بابت تاوان است

گاهی که دلم از غم، غمگین پریشان است
حسم به دلم گوید، از نم نم باران است
در همهمه ی تهران، وقتی که غمت آمد
گفتم به خودم اینرا، از غربت تهران است
گفتند جدایی ها، تاوان غم عشق است
فهمیده دلم دردت، از بابت تاوان است
وقتی دو برابر شد، آوار غمت در دل
در سینه یقین کردم، این از غم آبان است
در فصل خزان هرگاه، دردت دو برابر شد
این را تو بدان ای دوست، از آمدن آن است

زل می زنم بر رفتنت، از نو غمت آمد به دل

از رو به رو می بینمت، گویی نگاهم می کنی
با دیدنت از رو به رو، من را به راهم می کنی
با تو در آن شب های تلخ ،چون ماه زیبا بوده ام
از نو به شوق دیدنت، من را چو ماهم می کنی
رد می شوی از پیش من، گویی ز یادم برده ای
بخت مرا مانند شب، تار و سیاهم می کنی
زل می زنم بر رفتنت، از نو غمت آمد به دل
با غصه ات در سینه ام، از نو تباهم می کنی
آهی از این دل می کشم با رفتنت از رو به رو
حالا تو هم از پشت سر، با غم نگاهم می کنی

محمدصادق رزمی

با این نگاه ویران، یادت مرا فراموش

با او شدی چه خندان، یادت مرا فراموش
بنگر شدم چه گریان، یادت مرا فراموش
خندیدی و ندیدی، باران شده نگاهم
با این نگاه ویران، یادت مرا فراموش
دستان او گرفتی، دستان من رها شد
من با دو دست لرزان، یادت مرا فراموش
از جاده های بوشهر،تا کوچه های تهران
در هر کجای ایران، یادت مرا فراموش
در لحظه های پاییز، رفتی تو با رقیبان
در ماه تلخ آبان، یادت مرا فراموش

محمدصادق رزمی

تا به خود من آمدم، دیدم که چشمم تر شده

اینکه دیگر رفته ای، در قلب من باور شده
عمر تو در این جهان، مانند گل پر پر شده
مثل حال آن درخت، در باد دلگیر خزان
حال من هم از غمت، در این خزان بدتر شده
عابری تنها شدم، در کوچه های بی کسی
غصه ی این بی کسی، بر سینه ام خنجر شده
بی تو در باران نم، در کوچه های غم زده
از برای سینه ام، پاییز و غم لشکر شده
تا کمی از درد تو، عابر شدم در کوچه ها
تا به خود من آمدم، دیدم که چشمم تر شده

محمدصادق رزمی

نشینم کنج دیواری، شوم مجذوب دیدارت

چه زیبا می شود مرگم، اگر روحی رها باشم
ز قید و بند این دنیا، به آسانی جدا باشم
شبی دلگیر و بارانی، بیایم من به بالینت
ببوسم گونه ات آنجا، نبینی در فضا باشم
نشینم کنج دیواری، شوم مجذوب دیدارت
چو اکسیژن در آن لحظه، به اجزای هوا باشم
شوم رویای تو در خواب، ببینی همسرم هستی
به هر جه بنگری آنجا، کنارت هر کجا باشم
چه خوش می شد اگر آنجا، برای حافظت بودن
کمی حتی به یک رویا، من آنجا چون خدا باشم

محمدصادق رزمی

جای تو خالی عزیز، امشب هوا بارانی است

جای تو خالی عزیز، امشب هوا بارانی است
حال من در این هوا، از غصه ات بحرانی است
می زند باران عشق، بر بام تهران و ولی
چشم من از یاد تو، گویا کمی اشکانی است
عاشقان در این هوا، شادند و خوشحالند و من
این هوا باب دلم، بر گریه پنهانی است
مثل ارگی خشتی ام، در زیر باران خزان
همچو آن در این هوا، سهم دلم ویرانی است
همنوا با رعد و برق، آمد صدای هق هقم
جای تو خالی عزیز، امشب هوا بارانی است

محمدصادق رزمی

به آغوشش بکش هرشب، بگو احساس قلبت را

زمانی شاد و خوش بودم، کنارش مثل یک رویا
نبودم عاشقی غمگین، نبودم اینچنین تنها
ولی این روزگار پست، سیه کرد سرنوشتم را
ندانستم که می گیرد، شبی او را از این دنیا
نشستی پیش معشوقت، خوشا اقبال و بخت تو
که من از درد معشوقم، نشستم رو به آن دریا
به آغوشش بکش هرشب، بگو احساس قلبت را
که من از غصه اش هر شب، هماغوشم شده غم ها
تو گر مجنون لیلایی، ولی وصلت شده سهمت
به احساس دلت هر شب، بدان قدر حضورش را

محمدصادق رزمی

تک ستاره بوده ای، در آسمان قلب من

می سرایم از غمت، در فصل زیبای خزان
وقت تنهایی خود، شعر مرا گاهی بخوان
رفته ای اما بدان، من عاشقت هستم هنوز
رفته ای اما گلم، حرف مرا حالا بدان
هر کجا من می روم، فرقی ندارم آن مکان
چونکه از اندوه تو، دارم در آنجا یک نشان
تک ستاره بوده ای، در آسمان قلب من
همچو تو بر قلب من، دیگر نبودش در جهان
در کنارم همچو تو، دیگر ندارم هیچ وقت
تو ولی مانند من، گر داشتی  با او بمان

محمدصادق رزمی

بی تو حالا محرمم، سنگینی دیوار شد

از کنارم رد شدی، قلبم ز نو بیمار شد
خاطرات عشق مان، در سینه ام تکرار شد
یادم آمد شانه ات، در لحظه های غصه ام
بی تو حالا محرمم، سنگینی دیوار شد
میروی با یار خود، اندوه من هم تازه شد
خاطراتت آن زمان، بر قلب من خروار شد
ناگهان باران گرفت، رفتی به زیر چتر او
رفتی و در آن هوا، چشمان من هم تار شد
عاشقت بودم ولی، از آن همه زیبایی ات
سهم من در هر شبم، رویای لاکردار شد

محمدصادق رزمی

دعایت میکنم عشقی، تو را چون من بگیراند

ببین اشعار تلخم را، کسی دیگر نمی خواند
به قلبم راز این غم را،کسی جز تو نمی داند
خدا کاری کند باید، ز دست بخت و اقبالم
که این تقدیر تنهایی، به نفع دل بگرداند
تمام هستی ام دادم، که این را من بدانم که
در این دنیای بی احساس، کسی با من نمی ماند
همو که پیش معشوقش، به حالم می زند لبخند
یقین دارم چنین فردی،غم من را نمی داند
اگر خواهی که حالم را، ز درد عاشقی دانی
دعایت میکنم عشقی، تو را چون من بگیراند

محمدصادق رزمی

از درد حسین سینه من غصه و آه است

از درد حسین سینه من غصه و آه است
در ماه محرم ز غمش جامه سیاه است
شب های محرم همه شب تیره و تار است
زیرا که عزادار قمردر دل ماه است
ازروضه زینب همه جا ماتم و درد است
این را همه ایران به یقین جمله گواه است
حال من مسکین به میان همه عشاق
ضرب المثل سوزن و آن مخزن کاه است
هر کس که زیارت بکند آن حرمش را
در لحظه مرگش به یقین شاد و پناه است

محمدصادق رزمی

میان شرجی چشمم، تویی زیباترین ساحل

به وقت مغرب بوشهر، نشستم بی تو در ساحل
تو را دیدم به آن ساحل،کنار یار خود کامل
تو خندان بودی و دلخوش، من اما با غمت غمگین
خوشا یارت که در آنجا، به قلبت بوده او قابل
تک و تنها و بی یاور، نشستم گوشه ای بی تو
شده از آن همه عشقت، فقط اندوه تو حاصل
گواهی می دهد این را، تمام بندر بوشهر
که تنها عشق من بودی، میان سینه و این دل
تو در آن ساحل دریا، به وقت مغرب بوشهر
میان شرجی چشمم، شدی زیباترین ساحل

محمدصادق رزمی

در تمام زندگی بی تو دگر من سوختم

پای عشقت در دلم در زندگی ها سوختم
عمر خود را اینچنین از دوریت من باختم
بی تو ویران شد دگر از لرزش اندوه تو
ارگ زیبایی که من در قلب خود میساختم
روزگاران می برد از دست من با غصه اش
هر چه را در زندگی در قلب خود می خواستم
مثل آهویی که او افتاده در دام و کمین
قلب خود را اینچنین در دام تو  انداختم
همچو شمع خامشی در ابتدای یک سحر
در تمام زندگی بی تو دگر من سوختم

محمدصادق رزمی

یاد آن ایام خوش، وقتی تو بودی عشق من

آمدی با یار خود، از حال من جویا شدی
در کنار یار خود،مانند یک رویا شدی
زل به چشمانم زدی، اینرا تو پرسیدی زمن
مثل من آیا تو هم، با یار خود شیدا شدی
آه تلخی از دلم، آنجا کشیدم بی صدا
گفتمت اینرا که تو، با یار خود زیبا شدی
در ادامه گفتمت، یاری نمی خواهد مرا
گفتی با حال خوشت، آخر چرا تنها شدی
یاد آن ایام خوش، وقتی تو بودی عشق من
رفتی و بی کس شدم اما تو چون لیلا شدی
موقع رفتنت شد و گفتی به من با یک نگاه
بار بعدی دیدمت، باید ببینم ما شدی
دست در دستان یار، رفتی به دنبال خوشی
در نگاه خیس من، از نو تو چون رویا شدی

محمدصادق رزمی

که حتی شوهرت را دوست دارد

تو را با چشم گیرا دوست دارم
تو را در دشت و صحرا دوست دارم
شبیه عشق ماهی ها به دریا
تو را مانند دریا دوست دارم
شدم مجنون تو از درد لیلا
تو را چون درد لیلا دوست دارم
به من گویند ببینی خواب او را
از این رو خواب و رویا دوست دارم
چنان از عشق تو دیوانه گشتم
که حتی شوهرت را دوست دارد

محمدصادق رزمی

از بهر مداوی غمش عشق بیاید

شایدکه دلم از غم تو بی تو بمیرد
یا آنکه تپش های دلم  بی تو بی افتد
اما تو بدان زنده شوم با تو در آنجا
گر نبض مرا دست قشنگ تو بگیرد
درمان شوم آنجا تو اگر همچو پرستار
آن دست مسیحایی تو جلوه بیابد
ای کاش که تشخیص دهد دکتر قلبم
در نسخه خود اسم تو را او بنویسد
در بین همه قرص و دوا او بنویسد
از بهر مداوای غمش عشق بیاید

محمدصادق رزمی

غصه ات مانند موج، بر قلب و ساحل می زند

همچو آن دریا و موج، وقتی به ساحل می زند
یاد تو در نیمه شب، بر عمق این دل می زند
بس که دنبال توام، انگشت این دستان من
بی هوا اسم تو را، در سرچ گوگل می زند
درد تو در شادی ام، چون آفتی بر مزرعه
در دل غمگین من، بر جان و حاصل می زند
خاطراتت در قدیم، در زیر باران خزان
خنجری بر سینه ام، مانند قاتل می زند
جاده ای در ساحلی، یاد تو و بوشهر و من
غصه ات مانند موج، بر قلب و ساحل می زند

محمدصادق رزمی

ده سال گذشت و تویی و عشق و وصالت

جز یاد تو دیگر به خدا کس به سرم نیست
دور از توام و مثل تو کس دور و برم نیست
با شوهر خود شاد و خوش و بی غم مایی
من از غم تو لیک کسی در گذرم نیست
بعد از تو در این چند صباحی که گذشته
شادی به خدا بعد تو بر چشم ترم نیست
در کنج قفس مثل همان مرغ اسیرم
اما چه کنم بعد تو آن بال و پرم نیست
ده سال گذشت و تویی و عشق و وصالت
ده سال گذشت و دگری دور و برم نیست

محمدصادق رزمی

درد یعنی که مادرم حتی، زاد روزم ز خاطرش رفته

ماه شهریور آمده از نو، ماه نحس تولد بنده
نیمه های ماه شهریور، سالروز تولدم بوده
مبدا تمام غم هایم، سال غمگین شصت و دو بوده
سال ویرانی و خرابی ها، سال ترس و موشک و جبهه
در شب تولدش هر کس، شادبوده کنار معشوقش
من ولی امشب از غم و غصه، درد عالم نشسته بر سینه
کاش میشد که در همان زادم، مرگ می آمدش به بالینم
ای خوشا به حال اویی که، چشم خود را به این جهان بسته
نیمه های ماه شهریور، تک و تنها نشسته ام از درد
درد یعنی که مادرم حتی، زاد روزم ز خاطرش رفته

محمدصادق رزمی

خدا به روحِ تو بداد، مدال قهرمانی ات

چه تلخ بسته شد دگر، دفتر زندگانی ات
چو شمعِ تا سحر بسوخت، شمعِ رخ جوانی ات
نگاه شادِ تو هنوز، درون عکس آخرت
غصه به سینه ها زند، خنده جاودانی ات
عمرِ خوشِ جوانی ات، چهره ی عاشقانه ات
حسرت شهر من بشد، دیدنِ شادمانی ات
لحظه یِ تلخِ رفتنت،ّ بخششِ جسم و پیکرت
خدا به روحِ تو بداد،  مدال قهرمانی ات
تو رفته ای به آسمان، شاد و خوشی ولی بدان
چه تلخ بسته شد عزیز، دفتر زندگانی ات

محمدصادق رزمی

هر که دیده حال من شک کرده من دیوانه ام

آنقدر در کوی تو من رفت  و آمد کرده ام
اهل کویت را ز غم دیوانه شاید کرده ام
هر زمان بیرون شوم از خانه ام با یاد تو
در دلم کوی تو را آن لحظه مقصد کرده ام
در نمازم از غمت از بس که دلتنگ توام
از برای بودنت خواهش ز ایزد کرده ام
آنچنان از عشق تو در دل وفادارم به تو
تا ابد در زندگی خود را مجرد کرده ام
هر که دیده حال من شک کرده من دیوانه ام
بس که در بلوارتان من رفت و آمد کرده ام

محمدصادق رزمی

بی تو هر جا از غمت، غمگین آن فال توام

تا ابد در زندگی، من مرد بد حال توام
خیره ام بر عکس تو، من محو آن خال توام
بس که از دلتنگی ات، بی تاب رویت گشته ام
از فراق و دوری ات، هر جا به دنبال تو ام
فال قوه می زنم،یک فال حافظ می کشم
بی تو هر جا از غمت، غمگین آن فال توام
یاد شال مشکی ات، در آن زمستان قشنگ
بی تو حالا هر زمان، دلتنگ آن شال توام
سرزمین قلب من، اشغال چشمان تو شد
چون فلسطین شد دلم، حالا به اشغال توام

محمدصادق رزمی

همچو راز کهنه ای در سینه جایت می کنم

رفته ای اما هنوز گاهی صدایت می کنم
هر شب از دلتنگی ات گاهی هوایت می کنم
رفته ای از پیشم من اما هنوزدر هر نماز
با تمام هستی ام در دل دعایت می کنم
گر تو برگردی عزیز در این هوای بی کسی
از برای دیدنت خود را فدایت می کنم
تا کسی حال مرا بی تو نبیند در غمت
همچو راز کهنه ای در سینه جایت می کنم
خود نمی دانم چرا با اینکه دیگر رفته ای
در میان نیمه شب گاهی صدایت می کنم

محمدصادق رزمی

هر دم ز دلم می کشم از درد تو آهی

دلتنگ شدم از غم آن چشم سیاهی
هر دم ز دلم می کشم از درد تو آهی
آیا شده دلتنگ شوی در شب تاری
از درد تو  آید ز دلت اشک تو گاهی
بر من تو بگو با دل خوش گشته تو آیا
عاشق بشوی از شرر رعد نگاهی
حسرت شده بر عمق دلم کاش که ای کاش
بر وصل تو باشد به جهان جاده و راهی
یک گوشه نشستم ز غمت یکه و تنها
هر دم ز دلم می کشم از درد تو آهی

محمدصادق رزمی

تا به اسمت می رسم، چشمم پر از نم می شود

تا به اسمت می رسم، چشمم پر از نم می شود
قلب من از درد تو، سرشار ماتم می شود
پیرم و دیگر کسی، یادم نمی آید ولی
تا به عکست می رسم، چیزی ز من کم می شود
گر بمیرم از غمت ،اما تو کم باشی در آن
بی تو حتی آن بهشت، همچون جهنم می شود
رفته ای از ذهن من، اما نمی دانم چرا
تا نگاهت میکنم، قلبم پر از غم می شود
با تمام پیری ام، با آن همه بیماری ام
تا به اسمت می رسم، چشمم پر از نم می شود

محمدصادق رزمی

من همان یار توام، آن یار خسته از دلش

یک نگاه از پنجره، بر چشم من انداختی
زل به چشمانم زدی، اما چرا نشناختی
من همان یار توام، آن یار خسته از دلش
آنکه با درد و غمت، یک مرد عاشق ساختی
خیره بر حالم شدی، در زیر باران خزان
از غم و اندوه من، گویی به من دل باختی
پرده ها را می کشی، گویی مرا نشناختی
حق این عاشق چرا، اینگونه تو پرداختی
همزمان با هق هقم، از گوشه ای از پنجره
با نگاه خیس خود، بر من نگاه انداختی

محمدصادق رزمی


غمت اندوه بی پایان، به آتش میکشد قلبم

تمام سهم من از عشق، فقط اندوه و ماتم شد
تو رفتی و به این سینه، تمام شادی ام غم شد
غمت اندوه بی پایان، به آتش میکشد قلبم
از آن اندوه بی پایان، جهان من جهنم شد
به زیر نم نم باران، به زیر چتر تنهایی
ز دردت چشم من آنجا، چو آن باران نم نم شد
تو بودی و دلم هر دم، پر از دلتنگی ات می شد
ولی با رفتنت حالا، به دلتنگی دمادم شد
جهانم قبل اندوهت، دقیقا چون جهنم بود
تو رفتی و جهان من، جهنم در جهنم شد

محمدصادق رزمی

تو به زیر خاک سردی، تو و آن رخ قشنگت

ز فراق و درد دوری، دلم آمده مزارت
به دلم غمت نشسته، به تنم غم غبارت
شده قسمت دل من، به جهان بی تو بودن
به جهان دیگر حتما، بنشان مرا کنارت
همه جای شهر و کویت، به دلم زند خراشی
شده مایه عذابم، همه جای این دیارت
به هوای سرد دی ماه، نگرانم و پریشان
که چه می کنی عزیزم، تو و آن تن نزارت
تو به زیر خاک سردی، تو و آن رخ قشنگت
تو بگو چه کرده با تو، به رخت تب مزارت