عصر سردی در خزان میدان صنعت دیدمت
زیر آن باران نم در حال حرکت دیدمت
خسته از این زندگی از حال غمگین خودم
با نگاه خسته ام با درد و حسرت دیدمت
زل به چشمانم زدی اشکت ز چشمانت چکید
با نگاه خیس خود با رنج و زحمت دیدمت
زیر چترم آمدی دستم به دستان تو بود
با لب خندان خود در حین صحبت دیدمت
ناگهان تصویر تو از پیش چشمانم برفت
باز هم گویی ز غم از درد و حسرت دیدمت
محمدصادق رزمی