از حیات و زندگی دیگر که بیزارم عزیز
از همان وقتی که من بر تو گرفتارم عزیز
من خرابت گشته ام مانند دیواری گِلی
از غم چشمان تو پیش تو آوارم عزیز
نیمه شب می آید و در تخت خود خوابیده ای
من ولی از عشق تو هر لحظه بیدارم عزیز
خنده بر لب می زنی اما نمی دانی که من
از غمت هر ثانیه از غصه سرشارم عزیز
آنقدر از دوری ات اینجا پریشان گشته ام
با غم چشمان تو هر در سینه بیمارم عزیز
محمدصادق رزمی