وقتی که باران می زند، اشکم به چشمم می زند
هر قطره باران بر دلم، آتش به قلبم می زند
اینجا هوا بارانی و دلتنگ شهرت می شوم
از دوری ات با چشم من، باران به شهرم می زند
بوشهرم و از دوری ات، مانند تهران گشته ام
آنجا که دستت بر دلم، مرهم به زخمم می زند
فرقی ندارد بهمنی با سنگی و با ساحلی
وقتی هوای شهرمان، بر فکر و ذکرم می زند
در پیش چشمم می شود، همچون ونک این بهمنی
از بس که بی تابت شدم، دردت به مغزم می زند
با غصه ی تهرانی ات، چشمان من شرجی شده
باران دوباره بر من و چشمان خیسم می زند
تهران پر از اندوه تو، اینجا پر از دلتنگی ات
بوشهر و باران اینچنین، دارد به دردم می زند
محمدصادق رزمی