امیدی که درآن ناامیدی بسیاراست .. چند ستون مهتابی پشت هم چندستون کاشی چه فضای سردوبی روحی چند خنده مصنوعی مبهم ... راهی ام می کنن بسوی امیدی که ... این واو اطرافم عزیزانی که میفشارند دستم به نشان الفت ورأفت همچنان گیج وسرگردان مانده خیره به انتهای راهرو مانده به ورود هم اکنونش .. چند لحظه صبر دکتر... یکی صدایم کرد وبی حس شدن انگار نه... یکی یک قلم اورد ویک... که بنویسم برای او بنویسم که دلتنگم بنویسم که مدیونم که چند روزی زندگی کردم که بنویسم ... وجای خالی تو زیر پلک های بسته ام تا ابد باقی ست نمیدانم که خوشحالم یا که غمگینم که زنده ام که مرحبا از این همه درد نمرده ام .. دیگر اما ...توان ندارم ، ارزو نیز هم دیگرمرایارای درد نیست چشم می بندم روی تمام ارزوهایم خستگی هایم جمع شد میون این همه ادم که دستمال برلب نهادندوبغض درچشمانشان خیره به چشمانم من نیز منتظر نگاه چشمانت بودم که امیدی هرچند بیهوده به دُباره حیاتم باشد... عصر سردی است جای خالی تو زیر پلک های گرم بسته ام تاابد باقی ست
امیدی که درآن ناامیدی بسیار است .. چند ستون مهتابی چندستون کاشی چه فضای سردوبی روحی چند خنده مصنوعی مبهم ... راهی ام می کنن بسوی امیدی که ... این واو اطرافم عزیزانی که میفشارند دستم به نشان الفت ورأفت همچنان گیج وسرگردان مانده خیره به انتهای راهرو مانده به ورود هم اکنونت.. چند لحظه صبر دکتر... یکی صدای کرد وبی حس شدن انگار نه... یکی یک قلم اورد ویک... که بنویسم برای تو بنویسم که دلتنگم بنویسم که مدیونم که چند روزی زندگی کردم که بنویسم ... وجای خالی تو زیر پلک های بسته ام تا ابد باقی ست نمیدانم که خوشحالم یا که غمگینم که زنده ام که مرحبا از این همه درد نمرده ام .. دیگر اما ...توان ندارم ، ارزو نیز هم دیگرمرایارای درد نیست چشم می بندم روی تمام ارزوهایم خستگی هایم جمع شد میون این همه ادم که دستمال برلب نهادندوبغض درچشمانشان خیره به چشمانم من نیز منتظر نگاه چشمانت بودم که امیدی هرچند بیهوده به دُباره حیاتم باشد... عصر سردی است جای خالی تو زیر پلک های گرم بسته ام تاابد باقی ست
امیدی که درآن ناامیدی بسیاراست ..
چند ستون مهتابی پشت هم
چندستون کاشی
چه فضای سردوبی روحی
چند خنده مصنوعی مبهم ...
راهی ام می کنن بسوی امیدی که ...
این واو اطرافم عزیزانی که
میفشارند دستم به نشان الفت ورأفت
همچنان گیج وسرگردان
مانده خیره به انتهای راهرو
مانده به ورود هم اکنونش ..
چند لحظه صبر دکتر...
یکی صدایم کرد
وبی حس شدن انگار
نه...
یکی یک قلم اورد ویک...
که بنویسم برای او
بنویسم که دلتنگم
بنویسم که مدیونم
که چند روزی زندگی کردم
که بنویسم ...
وجای خالی تو
زیر پلک های بسته ام
تا ابد باقی ست
نمیدانم که خوشحالم یا که غمگینم
که زنده ام
که مرحبا از این همه درد نمرده ام ..
دیگر اما ...توان ندارم ،
ارزو نیز هم
دیگرمرایارای درد نیست
چشم می بندم روی تمام ارزوهایم
خستگی هایم جمع شد
میون این همه ادم
که دستمال برلب نهادندوبغض درچشمانشان خیره به چشمانم
من نیز منتظر نگاه چشمانت بودم
که امیدی هرچند بیهوده به دُباره حیاتم باشد...
عصر سردی است
جای خالی تو
زیر پلک های گرم بسته ام
تاابد باقی ست
امیدی که درآن ناامیدی بسیار است ..
چند ستون مهتابی
چندستون کاشی
چه فضای سردوبی روحی
چند خنده مصنوعی مبهم ...
راهی ام می کنن بسوی امیدی که ...
این واو اطرافم عزیزانی که
میفشارند دستم به نشان الفت ورأفت
همچنان گیج وسرگردان
مانده خیره به انتهای راهرو
مانده به ورود هم اکنونت..
چند لحظه صبر دکتر...
یکی صدای کرد
وبی حس شدن انگار
نه...
یکی یک قلم اورد ویک...
که بنویسم برای تو
بنویسم که دلتنگم
بنویسم که مدیونم
که چند روزی زندگی کردم
که بنویسم ...
وجای خالی تو
زیر پلک های بسته ام
تا ابد باقی ست
نمیدانم که خوشحالم یا که غمگینم
که زنده ام
که مرحبا از این همه درد نمرده ام ..
دیگر اما ...توان ندارم ،
ارزو نیز هم
دیگرمرایارای درد نیست
چشم می بندم روی تمام ارزوهایم
خستگی هایم جمع شد
میون این همه ادم
که دستمال برلب نهادندوبغض درچشمانشان خیره به چشمانم
من نیز منتظر نگاه چشمانت بودم
که امیدی هرچند بیهوده به دُباره حیاتم باشد...
عصر سردی است
جای خالی تو
زیر پلک های گرم بسته ام
تاابد باقی ست