ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی
ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی

دلِ بی حیات

دلِ من
سیاره ای می شود بی حیات،
آنگاه
که می خواهمت
و نیستی ...


"اشغالگر"

نظرات 5 + ارسال نظر
ستاره 2 - اسفند‌ماه - 1391 ساعت 07:25 http://setareman55.blogfa.com

یک مرد روحانی، روزی با خداوند مکالمه‌ای داشت: خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟
خداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد؛ مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود؛ و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد.!
افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند. به نظر قحطی زده می‌آمدند. آنها در دست خود قاشق‌هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته‌ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می‌توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُر کنند. اما از آن جایی که این دسته‌ها از بازوهایشان بلندتر بود، نمی‌توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند...
مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد. خداوند گفت: تو جهنم را دیدی!
آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد. آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب انداخت!
افراد دور میز، مثل جای قبل همان قاشق‌های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و تپل بوده، می‌گفتند و می‌خندیدند. مرد روحانی گفت: نمی‌فهمم!
خداوند جواب داد: ساده است! فقط احتیاج به یک مهارت دارد! می‌بینی؟ اینها یاد گرفته‌اند که به همدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم‌های طمع کار تنها به خودشان فکر می‌کنند!

مرتضی 2 - اسفند‌ماه - 1391 ساعت 21:13 http://hebe.persianblog.ir

به انگشتان سر گیسو نگه دار
نگه در چشم من بگذار و بردار
فروکش کن
نیایش کن
بلور بازوان بربند و واکن
دو پا بر هم بزن, پایی رها کن
بپر, پرواز کن, دیوانگی کن
ز جمع آشنا بیگانگی کن
چو دود شمع شب, از شعله بر خیز
گریز گیسوان بر بادها ریز ...

مرتضی 2 - اسفند‌ماه - 1391 ساعت 21:16 http://hebe.persianblog.ir

زیباست استاد عزیز و چه اتفاق شاعرانه و عاشقانه ی قشنگی است تابش خورشید چشمان بر دل بی حیات یک عاشق ...

رسول طالبی 11 - اسفند‌ماه - 1391 ساعت 19:46 http://www.rasoultalebi.blogfa.com

سلام دوست خوبم...مطالب شما بسیار زیبا ،کوتاه و پرمحتواست.
با وبلاگ شما از طریق وبسایت اشعار زیبای دوست خوبم استاد حسینی اشنا شدم...موفق باشید

ف ع 9 - اسفند‌ماه - 1392 ساعت 23:56

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد