ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی
ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی

خیابان

مهم نیست خیابان
نامش وال استریت باشد
یا ولیعصر
وقتی که من
بی تو
در آن قدم می زنم..


"اشغالگر"

نظرات 13 + ارسال نظر
مجید 18 - دی‌ماه - 1391 ساعت 19:03

دلا دیشب چه میکردی تو در کوی حبیب من.... حاجی بازم دلت گرفته ای داد

مرتضی 18 - دی‌ماه - 1391 ساعت 20:07 http://hebe.persianblog.ir

این شعر شما پر از احساس است ...نیز زیباست...

یاعلی 18 - دی‌ماه - 1391 ساعت 20:13 http://iran.120.blagfa.com

سلام جناب مهندس
ممنونم از شعر زیبایتان
احسنت
آسمان دلم همیشه بارانیست
ولی
نمی دانم
چرا
در دلم همیشه خزان است!!!!!

مرتضی 18 - دی‌ماه - 1391 ساعت 20:22 http://hebe.persianblog.ir

چه حقیر وکوچک است

آنکه به خود مغرور است

چرا که نمیداند بعد از بازی شطرنج

شاه و سرباز

در یک جعبه قرار میگیرند...

m.asgari 18 - دی‌ماه - 1391 ساعت 22:43

ساکنان دریا پس از مدتی صدای امواج را نمی شنوند
چه تلخ است قصه عادت

مرتضی 19 - دی‌ماه - 1391 ساعت 17:23 http://hebe.persianblog.ir

سلام مهندس جان
خدا را چه دیدی
شاید روزی به این روزهایم بخندم ... مرتضی

مرتضی 19 - دی‌ماه - 1391 ساعت 17:27 http://hebe.persianblog.ir

الا یا ایھا الساقی ادر کاسا و ناولھا
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلھا
به بوی نافهای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلھا
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون ھر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملھا
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلھا
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین ھایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلھا
ھمه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر
نھان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلھا
حضوری گر ھمیخواھی از او غایب مشو حافظ
متی ما تلق من تھوی دع الدنیا و اھملھا

م 19 - دی‌ماه - 1391 ساعت 17:59

یکی را دوست دارم......

ولی افسوس که او هرگز نمی داند......

نگاهش میکنم شاید بخواند راز پنهانم......

که او را دوست می دارم......

ولی افسوس و صد افسوس......

که او هرگز نگاهم را نمی خواند......

به برگ گل نوشتم تو را دوست دارم......

ولی افسوس او گل را......

به زلف کودکی آویخت او را بخنداند......

صبا را دیدم و گفتم صبا دستم به دامانت بگو از من به دلدارم......

تو را من دوست می دارم......

ولی افسوس و صد افسوس......

ز ابر تیره برقی جست......

که قاصد را میان راه بسوزاند......

کنون وا مانده از هرجا......

اگر با خود کنم نجوا......

یکی را دوست می دارم......

ولی افسوس و صد افسوس......

که او هرگز نمی داند......

مرتضی 20 - دی‌ماه - 1391 ساعت 15:12 http://hebe.persianblog.ir

بی بهارند ،
فصل هایم ...
بی رنگند ،
برگ های پاییزی ،
وقتی که از من دوری ...
- مرتضی -

مرتضی 23 - دی‌ماه - 1391 ساعت 23:00 http://hebe.persianblog.ir

عشق تو آورد قدح پر ز بلای دل من
گفتم می می نخورم گفت برای دل من ...

مرتضی 26 - دی‌ماه - 1391 ساعت 15:07 http://hebe.persianblog.ir

دلم برای زمستان شور میزند ...
کجاست کسی که مقصودم را بداند !
- سید مرتضی حسینی

مرتضی 27 - دی‌ماه - 1391 ساعت 22:07 http://hebe.persianblog.ir

به ارواح خاک زنی گمنام در مشرق آسمان قسم
من از اینهمه گریزانم
از این همه همهمه گریزانم.

ف ع 10 - اسفند‌ماه - 1392 ساعت 12:52

زیبا مثل همیشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد