الا یا ایھا الساقی ادر کاسا و ناولھا که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلھا به بوی نافهای کاخر صبا زان طره بگشاید ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلھا مرا در منزل جانان چه امن عیش چون ھر دم جرس فریاد میدارد که بربندید محملھا به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلھا شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین ھایل کجا دانند حال ما سبکباران ساحلھا ھمه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر نھان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلھا حضوری گر ھمیخواھی از او غایب مشو حافظ متی ما تلق من تھوی دع الدنیا و اھملھا
دلا دیشب چه میکردی تو در کوی حبیب من.... حاجی بازم دلت گرفته ای داد
این شعر شما پر از احساس است ...نیز زیباست...
سلام جناب مهندس
ممنونم از شعر زیبایتان
احسنت
آسمان دلم همیشه بارانیست
ولی
نمی دانم
چرا
در دلم همیشه خزان است!!!!!
چه حقیر وکوچک است
آنکه به خود مغرور است
چرا که نمیداند بعد از بازی شطرنج
شاه و سرباز
در یک جعبه قرار میگیرند...
ساکنان دریا پس از مدتی صدای امواج را نمی شنوند
چه تلخ است قصه عادت
سلام مهندس جان
خدا را چه دیدی
شاید روزی به این روزهایم بخندم ... مرتضی
الا یا ایھا الساقی ادر کاسا و ناولھا
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلھا
به بوی نافهای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلھا
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون ھر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملھا
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلھا
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین ھایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلھا
ھمه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر
نھان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلھا
حضوری گر ھمیخواھی از او غایب مشو حافظ
متی ما تلق من تھوی دع الدنیا و اھملھا
یکی را دوست دارم......
ولی افسوس که او هرگز نمی داند......
نگاهش میکنم شاید بخواند راز پنهانم......
که او را دوست می دارم......
ولی افسوس و صد افسوس......
که او هرگز نگاهم را نمی خواند......
به برگ گل نوشتم تو را دوست دارم......
ولی افسوس او گل را......
به زلف کودکی آویخت او را بخنداند......
صبا را دیدم و گفتم صبا دستم به دامانت بگو از من به دلدارم......
تو را من دوست می دارم......
ولی افسوس و صد افسوس......
ز ابر تیره برقی جست......
که قاصد را میان راه بسوزاند......
کنون وا مانده از هرجا......
اگر با خود کنم نجوا......
یکی را دوست می دارم......
ولی افسوس و صد افسوس......
که او هرگز نمی داند......
بی بهارند ،
فصل هایم ...
بی رنگند ،
برگ های پاییزی ،
وقتی که از من دوری ...
- مرتضی -
عشق تو آورد قدح پر ز بلای دل من
گفتم می می نخورم گفت برای دل من ...
دلم برای زمستان شور میزند ...
کجاست کسی که مقصودم را بداند !
- سید مرتضی حسینی
به ارواح خاک زنی گمنام در مشرق آسمان قسم
من از اینهمه گریزانم
از این همه همهمه گریزانم.
زیبا مثل همیشه