ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی
ܓܓܓ  اِشـــغالگر  ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

ܓܓܓ اِشـــغالگر ܓ <اشعار محمد صادق رزمی>

اشعار و نوشته های محمدصادق رزمی

کجایی

عشقِ من
کدام ابر می خواهد
تو را امشب ببارد
پشت کدام قطره باران
مخفی شده ای
که هر چقدر اشک میریزم
تو را نمیبینم


"اشغالگر"

نظرات 8 + ارسال نظر
مهربانو 28 - خرداد‌ماه - 1391 ساعت 09:11

حس خوبی است
وقتی "تو" یی در زندگیت هست
حتی اگر پشت قطره ای باران
که نشانه زلالی است
پنهان شود
تنها کسی است
که هیچ "تو" یی ندارد ...

عسل 28 - خرداد‌ماه - 1391 ساعت 11:18

خیلی با احساس مینویسی محمد صادق

ساناز سیداصفهانی 28 - خرداد‌ماه - 1391 ساعت 11:57 http://sanazesfahani.persianblog.ir/

نوشته هات بهم حس آرامش میده
ممنونم

NoStalgiC 28 - خرداد‌ماه - 1391 ساعت 19:59 http://www.alone-as-god.blogfa.com

تو واقعا محشری......
اصلا نمیتونم وصف کنم....
میتونم یکی از جمله هات و تو وبلاگم بنویسم؟با ذکر منبع البته
خوشحال میشم این اجازه رو بهم بدی.

عباس شکوه 30 - خرداد‌ماه - 1391 ساعت 16:48


شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تب دارم

اگر سُرخم چنان آتش، حدیث دیگری دارم

گلی بودم به صحرایی، نه با این رنگ و زیبایی

نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی

یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود

و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه

ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت

ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته

و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می گفت

شنیدم سخت شیدا بود، نمی دانم چه بیماری

به جان دلبرش افتاده بود- اما

طبیبان گفته بودندش

اگر یک شاخه گل آرد

ازآن نوعی که من بودم

بگیرند ریشه اش را و

بسوزانند

شود مرهم

برای دلبرش آن دم

شفا یابد

چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را

بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده

و یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه

به روی من

بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من

به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و

به ره افتاد

و او می رفت و من در دست او بودم

و او هرلحظه سر را

رو به بالاها

تشکر از خدا می کرد

پس از چندی

هوا چون کوره آتش زمین می سوخت

و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت

به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟

در این صحرا که آبی نیست

به جانم هیچ تابی نیست

اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من

برای دلبرم هرگز

دوایی نیست

واز این گل که جایی نیست ؛ خودش هم تشنه بود اما!!

نمی فهمید حالش را چنان می رفت و

من در دست او بودم

وحالا من تمام هست او بودم

دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟

نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو ؟

و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت

که ناگه

روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شد

دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد- آنگه

مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت

نشست و سینه را با سنگ خارایی

زهم بشکافت

زهم بشکافت

اما ! آه

صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد

زمین و آسمان را پشت و رو می کرد

و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد

نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را

به من می داد و بر لب های او فریاد

بمان ای گل

که تو تاج سرم هستی

دوای دلبرم هستی

بمان ای گل

ومن ماندم

نشان عشق و شیدایی

و با این رنگ و زیبایی

و نام من شقایق شد…

_________________

قشنگ بود و البته غمگین..
اشک ریختن نه نشان از غم است و نه نشان از ناتوانی
تمام حجم معنای اشک را وقتی میفهمم که بی ثمر تنها میبارد ..
کاش روزی از پس این ابرهای سیاه که میبارند َ کنارم آیی ..

وحید 2 - تیر‌ماه - 1391 ساعت 10:14

خدایا
بخت من سالهاست که خواب است
بیدارش نمی کنی؟؟؟

خیلی خوب مینویسی مهندس

زهرا 30 - تیر‌ماه - 1391 ساعت 11:34 http://alonelovergirl.blogfa.com

میخواستم خواهش کنم اجازه بدید این اپتونو منم اپ کنم البته با درج منبع به اسم خودتون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد